شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

‍ یخ کرده ام! اما نه از سوز زمستان ! - محمد علی بهمنی


یخ کرده ام! اما نه از سوز زمستان !

اما نه از شب پرسه های زیر باران

 

یخ کرده ام  یخ کردنی در تب ، تبی که

جسمم نه ، دارد باورم می سوزد از آن

 

یخ کرده ام اما تو ای دست نوازش

روح یخی را با چنین شولا مپوشان

 

گرمم نخواهی کرد و فرقی هم ندارد

یخ بسته ای ، پوشیده باشد یا که عریان

 

یخ کرده ام چون قطب  آری این چنین است

وقتی نمی تابی تو ای خورشید پنهان

 

یخ کرده ام ! یخ کرده ام ! ها جان پناهم !

مگذار فریادت کنم در کوهساران

 

محمد علی بهمنی