ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
و رنگ افتا حنامون ور خدا از بس ریا کردیم
ز زیر خنده شیطون تا همه مومن صدا کردیم
زدیمون لاف مردی و مسلمونی و دینداری
و نامردی قسم مردم که تنها ادعا کردیم
گذشت و رحم و انصاف و مروت اصل ایمون بی
اما ما اینگل از دین و از ایمون جدا کردیم
سی محض حاج فلون واویدن و خونه خدا رفتن
خومون بختر خبر داریم چه پی خلق خدا کردیم
یتیمل محلمون سالی سه دو رنگ پلو نیدن
ولی سالی سه ملیون خرج حج و کربلا کردیم
فقیری مرده بی دیندی جنازش ده نفر نیدم
ولی دیندی فلون کس ده نفر له زیر پا کردیم
خومون سر تا و پا عیبیم و پا تا سر غلط کاری
و نا فهمی نشسیم عیب باقی برملا کردیم
و ای عیبی که سیت گفتم بتر دونی چنه
فرضن اگه گفتن کموت خوبین تمامی دس هوا کردیم
سزی اعمالمون بی هر بلی از آسمون اومد
فلک لج کرده پی ما از بسی لج پی خدا کردیم
به قرآن ای مسلمونل یو نی رسم مسلمونی
نه کردن کافرل گاهی چپل کاری که ما کردیم
صدی کوره ی فقیرل عرش واپیچوند و ما غافل
کپوندیم سیر و خوسیدیم و خر خر تا صوا کردیم
نپرسی حال و روزش هیچ کس تا زنده بی طالب
نهادیم رفت گفتیم آخ و سیش جومه سیاه کردیم
سید طالب هاشمی
ﺑﯿﻦ ﺻﺪﻫﺎ ﺳﺮﻓﺮﺍﺯﯼ ﯾﮏ ﺗﺒﺎﻫﯽ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ
ﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺧﻼﯾﻖ ﺭﻭﺳﯿﺎﻫﯽ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺎ ﺧﻮﯾﺶ ﺍﺳﺖ، ﺗﺎ ﮐِﯽ ﻓﮑﺮ ﺑُﺮﺩ؟
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ
ﺭﺷﺘﻪ ﯼ ﺑﯿﻦ ﻣﻦ ﻭ "ﺍﻭ" ﺑﺎ ﮔﺮﻩ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺷﺪ
ﻣﻌﺼﯿﺖ ﺁﻧﻘﺪﺭﻫﺎ ﺑﺪ ﻧﯿﺴﺖ، ﮔﺎﻫﯽ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ !
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ ﭘﺎﮐﯽ ﺍﻡ ﺩﻡ ﺯﺩ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺖ
ﺁﻣﺪﻡ ﺣﻔﻈﺶ ﮐﻨﻢ، ﺩﯾﺪﻡ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ …
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻋﺸﻘﻢ ﻫﺮ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺩﺭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻟﻄﻒ ﺍﻟﻬﯽ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ …
ﻣﺎ ﺻﺮﺍﻁ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﺑﯽ ﺗﻘﺎﻃﻊ ﺳﺎﺧﺘﯿﻢ
ﮔﻔﺘﻪ: «ﻻ ﺍﮐﺮﺍﻩ ﻓﯽ ﺍﻟﺪﯾﻦ»، ﭘﺲ ﺩﻭﺭﺍﻫﯽ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ …
کاظم بهمنی
حالا هزار چلهی بیچراغ از نشستنِ ماست
که ماه در غیبتِ بیزمانِ تو خوابِ موریانه میبیند
حالا هزار سالِ تمام از قرارِ موعود ما میگذرد
که گهوارههای آن همه رویا مدفونِ گریههای مناند.
مگر همین دقیقهی نزدیک به دوری از امروزِ ما نبود
که ما با هم از بارشِ بدمجالِ گریه سخن میگفتیم؟
مگر ندیدیم که پرنده از شدتِ پشیمانیِ آفتاب
پر خسته بر شاخهسارِ خیس
خوابِ آرامشِ آسمان میدید؟
پس چرا نیامدی؟
پس چرا باران آمد و تو نیامدی؟!
دارد باران میآید
باران دارد به خاطرِ سنگِ مزارِ من و
عریانی گریههای تو میبارد.
سیدعلی صالحی
صبح تو بخیر
که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی
که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم
دوستان من ساعت حرکت قطار را
در شب گذشته به من گفته بودند
بر شانههای تو خزه و خزان روییده بود
تو توانستی با این شانههای مملو از خزه و خزان
سوار قطار شوی
دستانات را تا صبح نزد من
به امانت نهادی
نان را گرم کردی به من دادی
دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه
ما طلاها و سنگهای فیروزهی جهان را
تصاحب کردیم
سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب
بر سینه آویختم
هر روز در آینه به این سکوت خیره میشدم
سپس روز را آغاز میکردم
میخواستم زیر پای تو را پس از صبحانه
از آفتاب فرش کنم
دندانهای تو ارج و قرب فراوان داشت
که نان بیات شدهی خانهی مرا
گاز زدی
ما
من و تو
چگونه به صدای پرندگان رسیدیم
که کنار پنجره از سرما جان باختند
پرندگان بیآشیانه را همیشه دوست داشتی
اما دیگر عمر آنان تکرار نمیشد
همچنان که عمر من و تو هم
دیگر تکرار نمیشد
احمدرضا احمدی
همیشه هرگزم از نیلی
همیشه قرمزم از سیلی
و گاهی از همه قرمزتر
و گاهی از همه هرگزتر
مرا ببخش اگر هرگز
مرا ببخش اگر گاهی
من و تو اولمان آه است
اگر که آخرمان مرگ است
من و تو خواهرمان آه است
اگر برادرمان مرگ است
عجول باش اگر مرگی
عمیق باش اگر آهی
حسین صفا
درین شب ها،
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر می ترسد.
درین شب ها،
که هر آیینه با تصویر بیگانه ست
و پنهان می کند هر چشمه ای
سرّ و سرودش را
چنین بیدار و دریا وار
توئی تنها که می خوانی.
توئی تنها که می خوانی
رثای ِ قتل ِ عام و خون ِ پامال ِ تبار ِ آن شهیدان را
توئی تنها که می فهمی
زبان و رمز ِ آواز ِ چگور ِ نا امیدان را.
بر آن شاخ بلند،
ای نغمه ساز باغ ِ بی برگی!
بمان تا بشنوند از شور آوازت
درختانی که اینک در جوانه های خُرد ِ باغ
در خوابند
بمان تا دشت های روشن آیینه ها،
گل های جوباران
تمام نفرت و نفرین این ایام غارت را
ز ِ آواز تو دریابند.
تو غمگین تر سرودِ حسرت و چاووش این ایام.
تو، بارانی ترین ابری
که می گرید،
به باغ مزدک و زرتشت.
تو، عصیانی ترین خشمی، که می جوشد،
ز جام و ساغر خیام.
درین شبها
که گل از برگ و
برگ از باد و
ابر از خویش می ترسد،
و پنهان می کند هر چشمه ای
سرّ و سرودش را،
در این آقاق ظلمانی
چنین بیدار و دریا وار
توئی تنها که می خوانی...
محمد رضا شفیعی کدکنی
صد بار بگفتمت نگهدار
در خشم و ستیزه پا میفشار
بر چنگ وفا و مهربانی
گر زخمه زنی بزن به هنجار
دانی تو یقین و چون ندانی
کز زخمه سخت بسکلد یار
میبخش و مخسب کاین نه نیکوست
ما خفته خراب و فتنه بیدار
میگویم و میکنم نصیحت
من خشک دماغ و گفت و تکرار
میخندد بر نصیحت من
آن چشم خمار یار خمار
میگوید چشم او به تسخر
خوش میگویی بگو دگربار
از تو بترم اگر ننوشم
پوشیده نصیحت تو طرار
استیزه گرست و لاابالیست
کی عشوه خورد حریف خون خوار
خامش کن و از دیش مترسان
کز باغ خداست این سمن زار
خاموش که بیبهار سبزست
بیسبلت مهر جان و آذار
مولوی
تا میکشم خطوطِ تو را پاک میشوی
داری کمی فراتر از ادراک میشوی
هر لحظه از نگاهِ دلم میچکی ولی
با دستمالِ کاغذیام پاک میشوی
این عابران که میگذرند از خیال من
مشکوک نیستند تو شکاک میشوی
تو زندهای هنوز برایم گمان نکن
در گورِ خاطرات خوشم خاک میشوی
باید به شهرِ عشق تو با احتیاط رفت
وقتیکه عاشقی چه خطرناک میشوی
نجمه زارع
کی باشد اختری در اقطار
در برج چنین مهی گرفتار
آواره شده ز کفر و ایمان
اقرار به پیش او چو انکار
کس دید دلی که دل ندارد
با جان فنا به تیغ جان دار
من دیدم اگر کسی ندیدست
زیرا که مرا نمود دیدار
علم و عملم قبول او بس
ای من ز جز این قبول بیزار
گر خواب شبم ببست آن شه
بخشید وصال و بخت بیدار
این وصل به از هزار خوابست
از خواب مکن تو یاد زنهار
از گریه خود چه داند آن طفل
کاندر دلها چه دارد آثار
میگرید بیخبر ولیکن
صد چشمه شیر از او در اسرار
بگری تو اگر اثر ندانی
کز گریه تست خلد و انهار
امشب کر و فر شهریاریش
اندر ده ماست شاه و سالار
نی خواب رها کند نه آرام
آن صبح صفا و شیر کرار
مولوی
اندوهام اگر همچون ترانهای از دلام میتراوید
مردمان را به رقص درمیآورد،
آنچه مرا به گریه انداخته.
گاه زیبایی را
تاکهای مستیبخش، رنگین میکنند،
گاه خنجرهای بیکسی غرق در خوناش میسازند
و سرخی گل
هرگز دیده نمیشد
اگر زخم نهاناش سر باز نمیکرد...
#میسون_السویدان
If my sorrow, song-like,
Leaked out of my heart,
It made people dance,
What made me cry;
Off and on
The liquoring grapevine
Colors the beauty,
And once in a while
The swords of loneliness
Made it drown in blood;
And the redness of flower
Never...seen was
If its latent wound
Opened was not...
وقتی کنار قلب تو ایستادم
خطابهایی از او با تو آشنایم کرد
کنار قلب تو ظرفیت خطاب گرفتم
به کوبههای بیشکل در
نگاه که کردم
پیمانهای نور صدایم کرد
او از هزار روز بیرون آمد
خندیدم و از هزار روزن در تو گریختم
وقتی میان قلب تو ایستادم
او درهزار شکل به در کوبید
وحسرتِ ندیدن او وایم کرد.
یدالله رویایی
آیینه ام همیشه و هرقدر بشکنم
جای تو زخم میخورم و جا نمی زنم،
حالا که عشق بال دلم را شکسته است
چاهی به عمق باورِ پرواز می کنم!
من زخمی از قصورِ زمینم که تیر غیب
از هر کمان رها شده خوردهست بر تنم
فردای من تصور دنیای بهتری ست
امروز اگر به دورِ خودم پیله میتنم
باید به دست حادثهای زیر و رو شوم
تقدیر را بهپای غرورم بیفکنم
اینجا هزار قله ی بی فتح مانده وُ
آن فاتحی که نام از او میبری منم!
وقتی نهان شده به قفا دست دوستی
رحمت به دشنه ای که عیان کرد دشمنم...
پوریا شیرانی
چو در دور لبش تقوی حرام است
خدایا، دور میخواران کدام است
چه گویم از حدیث زلف و رویش
چو مشرق مظهر هر صبح و شام است
یکی صیاد در دامم فکندنست
که فارغ هم ز صید و هم ز دام است
یک آهنگ است اگر تو راست بینی
که اینجا شعبه و آنجا مقام است
ندانم کز چه رو این چرخ با ما
همیشه در مقام انتقام است
رضی گفتی کدام است از اسیران
ببین رند خراباتی کدام است
رضیالدین آرتیمانی
چه بود...جز خفه گی ،جز سکوت و بیم نبود
شبیه ِخانه ...ولی خانه ی قدیم نبود
میان برف ،پریدیم و سهممان چیزی
به جز نوازش شلیک مستقیم نبود
تگرگ میزد و طوفان گرفته بود ،اما
کسی به فکر دو گنجشک روی سیم نبود
کسی به گربه ی نزدیک ِ تُنگ ،فکر نکرد
کسی به یاد دو تا ماهی یتیم نبود...
تو را به گریه قسم :بازگرد...آن بوسه
برای آنکه خداحافظی کنیم ،نبود
من و تو دور شدیم و خدا نگاه نکرد
من و تو دور شدیم و خدا کریم نبود...
حامد ابرهیم پور
در خنده ی دلواپسِ تو، ترس جهان بود
دلنازکی و گریه ی من نیز از آن بود
روزی که تو را دیدم از این پنجره ی باز
باد خنکی جانب موهات وزان بود *
□ □
شیرین سخنی های تو تلخی مرا برد
گویی که رطب جای زبانت به دهان بود
بوسیدن لبهای تو در لحظه ی افطار
تنها هوسم هر شب ماه رمضان بود
بیمار نبودم ولی از شوقِ تو، در من
عادت به خیالات شبیه سرطان بود
آن چیز که دستان تو را داد به دستم
نجوای دلی غمزده هنگام اذان بود.
□ □ □ □
شهر من و تو قصه ی بی عشق نمی گفت
در شاهرگِ خاطره هایش هیجان بود
از شایعه ی رفتن تو شهر به هم ریخت
چیزی که فقط بی حرکت ماند، زمان بود!
حتا نفسِ زنده ترین رود جهان هم
از ترس خداحافطی ات در نوسان بود
سرهای درختان همگی سمت تو چرخید
پایِ تو که در رفتن از این شهر دوان بود
دیگر نه سرودی و نه رودی و نه بودی
تا بود همین بود که تقدیر، همان بود
□ □
در شهر من از آمد و شد غلغله ای بود
تا خنده ی تو جاذبه ی نصف جهان بود
پوریا شیرانی