شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

باران - مرضیه نجفی


ابرهابغض کرده اند چه بغض سنگینی

که راه نفس های آسمان مسدودشدخبرازباران نیست..

ابرها آبستن بغضی کهنه. آسمان آبستن لحظه های ابری

خبرازرعدی نیست..

باد درکوچه ‍‍‍‍بس کوچه های شهرسربی برسه میزند

یاس سربه زیرگوشه حیاط

ملتمس به ابرها می نگرد

ازنگاه ملتمس رعد می غرد ابرمیبارد

شبنم نازباعشوه در خاکریز گونه یاس می غلتد

 

بادمیخواندازاین باریدن یاس می رقصد

ناگهان ابرآبستن بغض کهنه می نالد یاس می ماند ازرقصیدن

 ابرمیگوید آخرین برگ سفرنامه باران این است که زمین چرکین است.

 

 

مرضیه نجفی


کنار امن کجا، کشتی شکسته کجا - هوشنگ ابتهاج


کنار امن کجا، کشتی شکسته کجا

کجا گریزم از اینجا به پای بسته کجا

 

ز بام و در همه جا سنگ فتنه می بارد

کجا به در برمت ای دل شکسته کجا

 

فرو گذاشت دل آن بادبان که می‌افراشت

خیال بحر کجا این به گل نشسته کجا

 

چنین که هر قدمی همرهی فرو افتاد

به منزلی رسد این کاروان خسته کجا

 

دلا حکایت خاکستر و شراره مپرس

به باد رفته کجا و چو برق جسته کجا

 

خوش آن زمان که سرم در پناه بال تو بود

کجا بجویمت ای طایر خجسته کجا

 

بپرس سایه ز مرغان آشیان بر باد

که می روند ازین باغ دسته دسته کجا

 

 

هوشنگ ابتهاج


پاییز لجوج - مریم ناظمی


لعنت به پاییز لجوجی که

یک بار دیگر هم به من سر زد

انگار هرچه آرزو کردم

از ذهن مغشوش خدا پَرزد

 

شاید دعاهایم زمینگیرند

 

از حال و روزم بی تو می‌ترسم

دلواپسی پیروز خواهد شد

فردای من تصویر پُررنگی

از حسرت دیروز خواهد شد

 

غم‌های من در حال تکثیرند

 

افسوس بعد از این نمی‌پیچد

در جای‌جایِ خانه‌ام بویت

بر زانوانم حلقه خواهد شد

دستان من دور از هیاهویت

 

با اشک‌هایی که سرازیرند

 

آن روزهای خوب من ای کاش

با این منِ دیوانه بر می‌گشت

ای کاش از پس کوچه‌ی رویا

بامن به سمت خانه بر می‌گشت

 

کابوس‌هایم با تو میمیرند

 

آیینه‌ی پیشین رویایم

این روزها محو است زیرِ لک

جان دادن تلخ یقینم را

حس می‌کنم  در امتحانِ شک

 

ایمان و کفرم باز درگیرند

 

 

پاییز کوچیدی ولی دیگر

با هیچ فصلی بر نمی‌گردی

رو به وخامت می‌رود حالم

در این زمستان‌های دلسردی

 

چشمان من از زندگی سیرند

 

مریم ناظمی


چشم‌های او - رضا براهنی


و چشم‌های او

تاریخ رنگ‌های عمودی‌ست

زیرا مسافران دوگانه

- خورشید و ماهتاب -

در یک نگاه اوست که می‌چرخند

و استوای بینش و بینایی

از محور دو شانه‌ی او می‌کند عبور

 

کبک دری به پارسی ساده

از لانه‌ی معطر لب‌هایش پرواز می‌کند

و گرچه دست‌هایش

- گسترده روی نافه‌ی آهوها -

چون سفره‌ای‌ست پر از لیمو

در زیر ماهتاب ؛

با این همه

آن‌قدر ساده است که چشمانش

جشنی‌ست در ولادت آهوها

 

رضا براهنی


ای باد سفر کرده به طوفان نرسیدی - احسان افشاری


ای باد سفر کرده به طوفان نرسیدی

از کوچه گذشتی به خیابان نرسیدی

 

منعم نکن از پیرهن پاره زلیخا

تو مثل من از چاه به زندان نرسیدی!

 

من حرمت میخانه شکستم تو ولی حیف

لب بردی و تا نیمه ی لیوان نرسیدی

 

ای ابر مکدر شده انصاف نگهدار

من چتر گرفتم ... تو به باران نرسیدی

 

محشر شد و اندوه تو انبوه ترم کرد

دیدم که تو با مرگ به پایان نرسیدی

 

احسان افشاری


گر شادی وصال تو یک دم نمی رسد - محمد رضا شفیعی کدکنی

گر شادی وصال تو یک دم نمی رسد

شادم که جز غمت به دلم غم نمی رسد

خورشید اگر به مشت زری وصل گل خرید

هرگز به پاکبازی شبنم نمی رسد

ای ابر رهگذار، به برقی نوازشی

بر کشت زار ما اگرت نم نمی رسد

چون مرغکان گلشن تصویر شیونم

هرگز به گوش آن گل خرم نمی رسد

با آن که همچو آینه ام در غبار غم

گردی ز من به خاطر همدم نمی رسد

 

محمد رضا شفیعی کدکنی


سوگلی عشق - نصرت رحمانی


شیرین

سوگلی عشق

بالا بلند

گیسو کمند

از لابلای جنگل مژگانم

از ماورای منشور های سرشکم

رنگین کمان پیکر عریانت

تطهیر می کند ، امواج چشم را

شیرین

ای طاقه ی حریر

جام شراب پیر

این چشمه سار ، راهی دراز بریده

از شیب تا نشیب پریده

قلبش

با قلب تشنه ی فرهاد بی شکیب تپیده

بنگر به چشمه سار

فریاد آتش است

خون خورده تیشه ای

با صخره های سخت به حال نیایش است

زیباییت مدام به حد ستایش است

از قطره تا حباب

از برکه تا سراب

خواهان خواهش است

چون بیستون که زیر تیشه ی فرهاد

در کار کاهش است

 

نصرت رحمانی


نرگس صرافیان طوفان‌

در هوای شورانگیز پاییز ؛ می شود مُرد برای تویی که گاهی دست

هایت را توی جیبت می کنی و زیر باران و روی برگ های خشک خیابان ، قدم می زنی .

می شود مُرد برای تو ؛ وقتی پشت سنگر کلاه و شال گردنت شبیه فرشته هایی که سردشان شده ، پنهانی و هُرم نفس های داغ و معجزه خیزت را به بی هواییِ خیابان های سرد و مه گرفته می بخشی .

برایت می شود مرد ؛ وقتی که گونه هایت از سرمای پاییز ، گلگون شده ، سرت را پایین انداخته ای و همینطور بیخیال و دلبرانه از کنار جدول های خیابان عبور می کنی .

خدا تو را در دوست داشتنی ترین حالتِ ممکن آفریده ،

و پاییز و من را برای دیوانگی

باید در دلِ خیابان های پاییز ، تو را دید ، بوسید ، در آغوشت کشید و برایت مرد ،

همین !

 

نرگس صرافیان طوفان‌

هر چه می خوام بی وفا ترکت کنم تا نَمتَرُم - سید طالب هاشمی

هر چه می خوام بی وفا ترکت کنم تا نَمتَرُم

ترک  جـونـم می تـرم  تـرک تـو امّـا نـمـتـرم

 

بارها میگم وَ خوم اُمدو که دیدش سیش نمیر

باز  وخـتـی  چـیـشـلش تـو چیشم افتا نمترم

 

تا کی آخر طعنه و تا  کی نصیحت ول کنین

بیش صد دو امتحان کردم نمیشا  نمترم

 

سـینه ی  بی سوز یعنی چاله ی بی دیدو تَش

پشـت چالی سَرد سَر کـردن تـو سرما نَـمترم

 

کُهـیِ جـوجـا مـیترم کردن امّا پـی زور عشق

بی وجودش جون خُم  ورسیدن از جا نَمتَرُم

 

یار دیر و دل اسیر و وقت تَنگ و پی مو لَنگ

پام بـیو ای عـشق بی پـروا کـه تـنها نمترم

 

عشق یادم دا غزل گفتن و غم  وَم  دا  کمال

جی مـلامت نی اگـر تـقسیـم و مِـنـها نمترم

 

وَم  رفیقل میگون "طالب" دَ  وَردا دَس و  عشق

آخـه مـو  مـث  مـاهـیُم  دیـری  و  دریـا  نـمتـرم

 

سید طالب هاشمی


ابری نیست - سهراب سپهری


 

ابری نیست

بادی نیست

می‌نشینم لب حوض

گردش ماهی‌ها

روشنی، من، گل، آب

پاکی خوشه زیست

 

مادرم

ریحان می‌چیند

نان و ریحان و پنیر

 

آسمانی بی‌وبر اطلسی‌هایی تر

رستگاری نزدیک

لای گل‌های حیاط

نور در کاسه مس چه نوازش‌ها می‌ریزد

 

نردبان از سر دیوار بلند صبح را روی زمین می‌آرد

پشت لبخندی پنهان هر چیز

روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست

 

چیزهایی هست

که نمی‌دانم

می‌دانم سبزه ای را بکنم خواهم مرد

 

می‌روم بالا تا اوج من پر از بال و پرم

راه می‌بینم در ظلمت

 

من پر از فانوسم

من پر از نورم و شن

و پر از دار و درخت

پرم از راه، از پل، از رود، از موج،

پرم از سایه برگی در آب،

 

چه درونم تنهاست!

 

سهراب سپهری


روح سرگردان - پوریا شیرانی


"دردم شبیه دردهای پیش از اینم نیست"

 

گاهی فقط یک ابر می‌فهمد هوایم را

یک روح سرگردان، سرای ناکجایم را

 

یک باغبان در خشکسالی‌های پی‌در‌پی

یک گوش کر، فریادهای بی‌صدایم را

 

دردم شبیه دردهای پیش از اینم نیست

گم کرده‌ام انگار در قلبم خدایم را

 

می‌ترسم ازتصویر آیینه که در چشمش

دیوانه‌ای دیگر بگیرد باز جایم را

 

مثل خوره این زخمها بر روحم افتاده*

درهم تنیده تار رخوت انزوایم را

 

من گرم رویای خودم بودم نمی‌دیدم

کابوس‌های منتظر در خوابهایم را

 

رفتم به سمت آرزوهای مه‌آلودم

آنقدر که دیگر ندیدم رد‌پایم را...

 

پوریا شیرانی


قفس در چشم مرغ خانگی خانه ست، زندان نیست - پوریا شیرانی


قفس در چشم مرغ خانگی خانه ست، زندان نیست

قناری تا نمی داند به دام افتاده نالان نیست!

 

شبیهم گرد تو بسیار می گردند و می گریند

فراوان مثل من می بینی و چون من فراوان نیست

 

به چشمان تو جز دلدادگی چیزی نمی آید

چرا پنهان کنیم از خلق، رازی را که پنهان نیست

 

فقط بی ریشه ها از قصه ی آینده می ترسند

درخت ریشه در خون را هراسی از زمستان نیست

 

ازین دشوارتر حرفی نخواهی یافت در عالم

که هرگز عشق آسان نیست آسان نیست آسان نیست..

 

پوریا شیرانی


شهر را پر کرده اندوه عمیق انتظار - مریم ناظمی


شهر را پر کرده اندوه عمیق انتظار

صد زمستان خانه دارد پشت چشمان بهار

 

سبز یا خاکستری دیگر چه فرقی می‌کند؟

خاطراتم گم شده در زیر باران غبار

 

خواستم با قاصدک‌ها همسفر باشم ولی

خواب ماندم پابه‌پای ساعت شماطه‌دار

 

بغض دارد سینه‌ام را تکّه تکّه می‌کند

آی ابر چشم من! یا خشک شو یا که ببار

 

هرچه من تشویش دارم خنده داری بر لبت

تا به کی باید بنالم از تو و از روزگار؟؟

 

بی‌خیالی، بی‌خیالی، بی‌خیالی، بی‌خیال

بی‌قرارم، بی‌قرارم، بی‌قرارم، بی قرار

 

مریم ناظمی



خفته ها ! زنگ چیز خوبی نیست - دکتر اللهیاری


خفته ها ! زنگ چیز خوبی نیست

شیشه ها ! سنگ چیز خوبی نیست


وصله ها را به من بچسبانید

به شما انگ چیز خوبی نیست


های ! عاشق نشو نمی دانی

که دل تنگ چیز خوبی نیست


کری از پیش یک سه تار گذشت

گفت : آهنگ چیز خوبی نیست


گفته بودی شهید یعنی چه

پسرم ! جنگ چیز خوبی نیست


 دکتر اللهیاری

عقاب  قله پوشان

ــــــــــــــــــــــــــــــ

دانلود دکلمه  علی_ایلکا



دست آرزوها - جلال حاجی زاده


دوست‌دارم روی دو صندلی سالخورده، پشت به خورشید و رو به دریا بنشینیم. لابه‌لای سکوت گرممان، سایه‌هایمان بلند شوند و چند قدم از ما جلوتر بروند، درست تا لبه‌ی آخرین موج، جایی که دریا و ساحل از هم به هم تعارف می‌کنند. سایه‌ی ارغوانی تو مست‌ترین دسته‌ی موهایش را دور گردن من قلاب کند و سایه‌ی من دست‌هایش را روی خط استوای تن تو بکشد. سایه‌ی تو دور شود سرش را بچرخاند دکمه‌های پیراهنش را بکند و پرت کند توی آب... سایه‌ی من کفش‌هایش را بکند و بدود دنبال خط تند عطر تو...

سالها در آرام خودمان و ناآرام دریا بنشینیم و عشقبازی سایه‌هایمان را زیرِ نگاه بگیریم. در این روزگارِ کوتاه واقعیت و شب‌های بلند تنهایی، به اشتیاقی دلخوشم که تو قرار است در جان خالیِ من بریزی. ای کاش دست آرزوهای هم راهیچ‌وقت رها نکنیم. 


جلال حاجی زاده


دانلود دکلمه علی  ایلکا