ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
به تو خو کرده ام، مانند "سربازی" به "سربندش"
تو معروفی به دل کندن... مونالیزا به لبخندش
تو تا وقتی مرا سربار می بینی، نمی بینی-
-درخت میوه را پرُبار خواهد کرد پیوندش!
به تو تقدیم کردم از همان اول، دلت را زد...
بهای شعر هایم را بپرس از آرزومندش!
به دنیا اعتباری نیست، این حاجی بازاری
نه قولش قول خواهد شد نه پا برجاست سوگندش
گریزی نیست جز راه آمدن با مردم پابند
همیشه کفش تقدیرش گره خوردست با بندش
به غیر از رفتنت چیزی اگر هم بوده، یادم نیست
چنان شعری که میماند به خاطر آخرین بندش
چه حالی داشتم با رفتنت؟ "سربسته" می گویم
شبیه حال مردی شاهد اعدام فرزندش...
حسین زحمتکش
شب دلواپسی ها هرقدر بی ماه تر بهتر
که شاعر در شب موهای تو گمراه تر بهتر
برای شانه های شهر متروکی شبیه من
تکانهای گسل یکدفعه و ناگاه تر بهتر
چه فرقی می کند من چند سر قلیان عوض کردم ؟
برای قهوه چی ها مرد خاطر خواه تر بهتر
ندانستی که روی بیت بیتش وزن کم کردم
نوشتی شعرهایت شادتر کم آه تر بهتر
نه اینکه قافیه کم بود نه ! در فصل تابستان
غزل هم مثل دامن هرقدر کوتاه تر بهتر
حامد عسکری
با زبان گریه از دنیا شکایت می کنم
از لب خندان مردم نیز ، حیرت می کنم
از گِلی دیگر مرا شاید پدید آورده اند
در کنار دیگران احساس غربت می کنم
بی سبب عمر گرانم را نبخشیدم به عشق
من به هر کس دشمنم باشد محبت می کنم
سرگذشتم بس که غمگین است حتی سنگ ها
اشک می ریزند تا از خویش صحبت می کنم
بهترین نعمت سکوت است و من ِ بی همزبان
با زبان واکردنم کفران نعمت می کنم
سجاد سامانی
با خنده کاشتی به دل خلق ، "کاش ها"
با عشوه ریختی نمکی بر خراش ها
هرجا که چشم های تو افتاد فتنه اش
آن بخش شهر پر شده از اغتشاشها
گیسو به هم بریز و جهانی ز هم بپاش!
معشوقه بودن است و «بریز و بپاش» ها
ایزد که گفته بت نپرستید پس چرا؟
دنیا پر است این همه از خوش تراش ها؟!
از بس به ماه چشم تو پر میکشم? شبی
آخر پلنگ می شوم از این تلاشها!
حسین زحمتکش
گفتم «بدوم تا تو همه فاصلهها را»
تا زودتر از واقعه گویم گلهها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثر سختترین زلزلهها را
پر نقشتر از فرش دلم بافتهای نیست
از بس که گره زد به گره حوصلهها را
ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بلهها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بار دگر پر زدن چلچلهها را
یک بار همای عشق من از عقل میندیش
بگذار که دل حل کند این مسئلهها را…
محمدعلی بهمنی
سرو قدی که بود دیدهٔ دلها به رهش
نیست جز دیدهٔ صاحبنظران جلوه گهش
آه از آن شوخ که سرگشته به صحرا دارد
وحشیان را نگه آن آهوی وحشی نگهش
هاتف اصفهانی