شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

مثل گلپرهای نا آرام ِمریم دیده ای؟

مثل گلپرهای نا آرام ِمریم دیده ای؟

شب به روی شیشه های پنجره نم دیده ای؟

 

تا بحال از خود نپرسیدی چرا باران َتر است؟

چشم هایت را درون چشم شبنم دیده ای؟

 

من نباشم گفته بودی سرد و سنگین میشود

فاصله در فاصله در فاصله غم دیده ای؟

 

گاه گاهی مرز یک عشق ست گاهی یک هوس

اینچنین پیدا و پنهان ِ مسلم دیده ای؟

 

هی گره میبندی و وا میشود هی بی هوا

در اراده لحظه های سست و محکم دیده ای؟

 

خنده اش,اشک اش , هوایش ,حس گرمای تنش

عضوی از آدم بگو مانند آدم دیده ای؟

 

اینکه یک عالم برای لمس آن پرپر شوند

یا مرا دیوانه تر از کل عالم دیده ای؟

 

 

آن دوست که من دارم وان یار که من دانم - سعدی

آن دوست که من دارم وان یار که من دانم

شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم

 

بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را

بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم

 

ای روی دلارایت مجموعه زیبایی

مجموع چه غم دارد از من که پریشانم

 

دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من

چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم

 

با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم

حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم

 

ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون

عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم

 

یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند

از روی تو بیزارم گر روی بگردانم

 

در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم

وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم

 

دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل

با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم

 

در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم

عشاق نمی‌خسبند از ناله پنهانم

 

بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد

تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم

 

گویند مکن سعدی جان در سر این سودا

گر جان برود شاید من زنده به جانانم

 

خیام

 

مناظره خسرو با فرهاد - خسرو و شیرین

نخستین بار گفتش کز کجایی

بگفت از دار ملک آشنایی

 

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند

بگفت انده خرند و جان فروشند

 

بگفتا جان‌فروشی در ادب نیست

بگفت از عشقبازان این عجب نیست

 

بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟

بگفت از دل تو می‌گویی من از جان

 

بگفتا عشق شیرین بر تو چون است

بگفت از جان شیرینم فزون است

 

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب

بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

 

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک

بگفت آنگه که باشم خفته در خاک

 

بگفتا گر خرامی در سرایش

بگفت اندازم این سر زیر پایش

 

بگفتا گر کند چشم تو را ریش

بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

 

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ

بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

 

بگفتا گر نیابی سوی او راه

بگفت از دور شاید دید در ماه

 

بگفتا دوری از مه نیست درخور

بگفت آشفته از مه دور بهتر

 

بگفتا گر بخواهد هر چه داری

بگفت این از خدا خواهم به زاری

 

بگفتا گر به سر یابیش خوشنود

بگفت از گردن این وام افکنم زود

 

بگفتا دوستیش از طبع بگذار

بگفت از دوستان ناید چنین کار

 

بگفت آسوده شو که این کار خام است

بگفت آسودگی بر من حرام است

 

بگفتا رو صبوری کن در این درد

بگفت از جان صبوری چون توان کرد

 

بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

بگفت این دل تواند کرد دل نیست

 

بگفت از عشق کارت سخت زار است

بگفت از عاشقی خوش‌تر چه کار است

 

بگفتا جان مده بس دل که با اوست

بگفتا دشمنند این هر دو بی‌دوست

 

بگفتا در غمش می‌ترسی از کس

بگفت از محنت هجران او بس

 

بگفتا هیچ همخوابیت باید

بگفت ار من نباشم نیز شاید

 

بگفتا چونی از عشق جمالش

بگفت آن کس نداند جز خیالش

 

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین

 

بگفت او آن من شد زو مکن یاد

بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

 

بگفت ار من کنم در وی نگاهی

بگفت آفاق را سوزم به آهی

 

چو عاجز گشت خسرو در جوابش

نیامد بیش پرسیدن صوابش

 

به یاران گفت کز خاکی و آبی

ندیدم کس بدین حاضر جوابی

 

به زر دیدم که با او بر نیایم

چو زرش نیز بر سنگ آزمایم

 

گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد

فکند الماس را بر سنگ بنیاد

 

که ما را هست کوهی بر گذرگاه

که مشکل می‌توان کردن بدو راه

 

میان کوه راهی کند باید

چنانک آمد شد ما را بشاید

 

بدین تدبیر کس را دسترس نیست

که کار تست و کار هیچ کس نیست

 

به حق حرمت شیرین دلبند

کز این بهتر ندانم خورد سوگند

 

که با من سر بدین حاجت درآری

چو حاجتمندم این حاجت برآری

 

جوابش داد مرد آهنین‌چنگ

که بردارم ز راه خسرو این سنگ

 

به شرط آنکه خدمت کرده باشم

چنین شرطی به جای آورده باشم

 

دل خسرو رضای من بجوید

به ترک شکر شیرین بگوید

 

چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد

که حلقش خواست آزردن به پولاد

 

دگر ره گفت از این شرطم چه باک است

که سنگ است آنچه فرمودم نه خاک است

 

اگر خاک است چون شاید بریدن

و گر برد کجا شاید کشیدن

 

به گرمی گفت کآری شرط کردم

و گر زین شرط برگردم نه مردم

 

میان دربند و زور دست بگشای

برون شو دست‌برد خویش بنمای

 

چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل

نشان کوه جست از شاه عادل

 

به کوهی کرد خسرو رهنمونش

که خواند هر کس اکنون بی‌ستونش

 

به حکم آنکه سنگی بود خارا

به سختی روی آن سنگ آشکارا

 

ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش

روان شد کوهکن چون کوه آتش

 

بر آن کوه کمرکش رفت چون باد

کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

 

نخست آزرم آن کرسی نگه‌داشت

بر او تمثال‌های نغز بنگاشت

 

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ

چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ

 

پس آنگه از سنان تیشه تیز

گزارش کرد شکل شاه و شبدیز

 

بر آن صورت شنیدی کز جوانی

جوانمردی چه کرد از مهربانی

 

وز آن دنبه که آمد پیه‌پرورد

چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد

 

اگرچه دنبه بر گرگان تله بست

به دنبه شیرمردی زان تله رست

 

چو پیه از دنبه زانسان دید بازی

تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی

 

مکن که‌این میش دندان پیر دارد

به خوردن دنبه‌ای دلگیر دارد

 

چو برج طالعت نامد ذنب‌دار

ز پس رفتن چرا باید ذنب‌وار

گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما

گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما

 

گفتی مرو.گفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تورا

 

گفتی که وصلت میدهم.جام الستت میدهم

 

گفتم مرا درمان بده. گفتی چو رستی میدهم

 

گفتی پیاله نوش کن. غم در دلت خاموش کن

 

گفتم مرامستی دهی،با باده ای هستی دهی

 

گفتی که مستت میکنم،پر زانچه هستت میکنم

 

گفتم چگونه از کجا؟ گفتی که تا گفتی خودآ

 

گفتی که درمانت دهم. بر هجر پایانت دهم

 

گفتم کجا،کی خواهد این؟گفتی صبوری باید این

 

گفتی تویی دُردانه ام. تنها میان خانه ام

 

مارا ببین،خود را مبین درعاشقی یکدانه ام

 

گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا

 

گفتی ببین.گفتم چه را؟گفتی خـدا را در خود

 

 

من - علی ایلکا

تو نفس میکشی

من شعر میشوم

تو بغض میکنی

من میبارم

تو میباری

من گرفتار طوفانم

همیشه

تاری ابریشمین

از گیسوان ماه

مرا به تو پیوند زده است

 

علی ایلکا

اینک این من - حسین منزوی


اینک این من : سر به سودای پریشانی نهاده

داغ نامت را نشان کرده ٬ به پیشانی نهاده

گریه ام را می خورم زیرا که می ترسم ز باران

مثل برجی خسته ٬ برجی رو به ویرانی نهاده

 

از هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم ؟

با دل ــ این گستاخ پا در راه ظلمانی نهاده ــ

 

تا که بیدارش کند ٬ کی ؟ بخت من اکنون که خواب است ٬

سر به بالین شبی تاریک و طولانی نهاده

 

ذرّه ‌ذرّه می روم تحلیل ٬ سنگ ساحلم من

خویش را در معرض امواج توفانی نهاده

 

شاعرم من یا تو ؟ ای چشمان تو امضای خود را

پای هر یک زین غزل های سلیمانی نهاده

 

حسین منزوی

این منم در آینه، یا تویی برابرم؟ - قیصر امین پور

این منم در آینه، یا تویی برابرم؟

ای ضمیر مشترک، ای خودِ فراترم!

 

در من این غریبه کیست؟ باورم نمی‌شود

خوب می‌شناسمت، در خودم که بنگرم

 

این تویی، خود تویی، در پس نقاب من

ای مسیح مهربان، زیر نام قیصرم!

 

 ای فزون‌تر از زمان، دور پادشاهی‌ام!

ای فراتر از زمین، مرزهای کشورم!

 

نقطه‌نقطه، خط ‌به‌خط، صفحه‌صفحه، برگ‌برگ

خطّ رد پای توست، سطرسطر دفترم

 

قوم و خویش من همه از قبیله‌ی غمند

عشق خواهر من است، درد هم برادرم

 

سال‌ها دویده‌ام از پی خودم، ولی

تا به خود رسیده‌ام، دیده‌ام که دیگرم

 

دربه‌در به هرطرف، بی‌نشان و بی‌هدف

گم شده چو کودکی در هوای مادرم

 

 از هزار آینه توبه‌تو گذشته‌ام

می‌روم که خویش را با خودم بیاورم

 

با خودم چه کرده‌ام؟ من چگونه گم شدم؟

باز می‌رسم به خود، از خودم که بگذرم؟

 

دیگران اگر که خوب، یا خدا نکرده بد

خوب، من چه کرده‌ام؟ شاعرم که شاعرم!

 

راستی چه کرده‌ام؟ شاعری که کار نیست

کار چیزی دیگری است، من به فکر دیگرم!

 

قیصر امین پور

آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس - حسین منزوی

آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس

ابر بارانی است از اشک چو بارانم بپرس

 

تخته ی دل در کف امواج غم خواهد شکست

نکته را از سینه ی سرشار توفانم بپرس

 

در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست

آنچه را می گویم از آیینه ی جانم بپرس

 

آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم

گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس

 

پرده در پرده همه خنیاگر عشق تو ام

شور و شوقم را از آوازی که می خوانم بپرس

 

در تب عشق تو می سوزد چراغ هستی ام

سوزشم را اینک از اشعار سوزانم بپرس

 

جز خیالت هیچ شمعی در شبستانم نسوخت

باری از شعر ار نپرسی از شبستانم بپرس

 

حسین منزوی

بار سَنگین، ماه پنهان، اسب لاغَر نابَلَد - حسین جنتی

بار سَنگین، ماه پنهان، اسب لاغَر نابَلَد

رَه خطا بودُ و علامت گُنگُ و رهبر نابَلَد

 

ما توکل کرده بودیم این ولی کافی نبود

نیل تَر بود و عصا خشکُ و پیَمبَر نابَلَد

 

مُشت هامان را گِره کردیم اما اِی دریغ

مُشتی از ما سُست پِیمان مُشتِ دیگر نابَلد!

 

گاه غافل سَر بریدیم از برادرهای خویش

دید اندک بودُ و شب تاریکُ و خَنجر نابَلَد

 

نامه ها بَستیم بر پاشان دریغ از یک جواب

بازُ و شاهین تیز چنگال کبوتر نابَلَد

 

کِشتی ما واژگون شُد تا نخستین موج دید

ناخدایِ ما دروغین بود و لَنگر نابَلَد

 

 حسین جنتی

صدای گنگ مرا از سراب می شنوید - احسان افشاری

صدای گنگ مرا از سراب می شنوید

ستاره خواب کنید آفتاب می شوید

از این دقیقه فقط آب و تاب می شنوید

شنیدم آنچه شنیدم جواب می شنوید

   

به این شقایق در اضطراب گوش کنید

به این پرنده ی در اعتصاب گوش کنید

موظفید به حرف حساب گوش کنید !

به نطق آخرم عالی جناب گوش کنید

 

خدای عهدشکن عشق بود، حالا نه

ترانه ی فدغن عشق بود، حالا نه

همیشه روی سخن عشق بود، حالا نه

سلاح آخر من عشق بود، حالا نه

 

هزار تیرخطا از کمان گریخته است

همان که گفت کنارم بمان گریخته است

شهاب وحشی ام از آسمان گریخته است

چگونه از تو بگویم زبان گریخته است

 

قلم گرفتم و دردا قلم نمیگیرد

که آتش من و هیزم به هم نمیگیرد

کسی نشان حضور از عدم نمی گیرد

خوشم که مرگ مرا دست کم نمی گیرد

 

نخواه دشنه ی تن تشنه را غلاف کنم

نخواه بردگی عین و شین و قاف کنم

قلم به دست گرفتم که اعتراف کنم

حساب آینه را با غبار صاف کنم

 

همین شما که پذیرای شعر من بودید

مگر نه آنکه به وقتش لب و دهن بودید

به تیشه ایی نرسیدید و کوهکن بودید

و توشه ی هم اگر بود راهزن بودید

 

صدف ندیده به گوهر رسیده ایید عجب

چراغ کشته به مجمر رسیده اید عجب

به خط هفتم ساغر رسیده ایید عجب

دو خط نخوانده به منبر رسیده ایید عجب

 

هلاک مخمصه ام دست بندتان پس کو؟

درخت های زمستان پسندتان پس کو؟

سرجنازه ی شعر آب قندتان پس کو؟

چهارپاره شدم نیشخندتان پس کو؟

 

کلید مخمصه را در قفس گذاشته ایید

کلاه شعبده از پیش و پس گذاشته ایید

کجا فرار کنم خار و خس گذاشته ایید

مگر برای دویدن نفس گذاشته ایید؟

 

آهای شعر ! رفیقان راهزن داری

برهنه ای و در اندوه رخت کن داری

غریبی و سر هر کوچه انجمن داری

چقدر هم که به هر دسته سینه زن داری

 

پی مزار تو با التهاب می آیند

خدا قبول کند با نقاب می آیند

فرشته اند و به قصد عذاب می آیند

به وقت تیشه زدن با گلاب می آیند

 

کتاب معجره را کنج غار پنهان کن

هر چه آن چه داشتی از روزگار پنهان کن

ستاره از شب دنباله دار پنهان کن

فقط نفس بکش اما بخار پنهان کن

 

وصیتی کنم انگور را تمام نکن

اگر شراب نیانداختی حرام مکن

شراب شعر منم از غریبه وام مکن

مرا مقایسه با شاعران خام مکن

 

که در مقایسه از دودمان خیامم

نه گوش به به و چه چه نه چشم انعامم

بگوش عالم و آدم رسید پیغامم

حریف گوشه ی میخانه های بدنامم

 

مباد سیلی محکم کم کنند شعرم را

شعارهای دمادم کنند شعرم را

مباد قبله ی عالم کنند شعرم را

به روز واقعه پرچم کنند شعرم را

 

 

متاع شعر و شرف سرسری فروخته ای

ولی به حجره ی بی مشتری فروخته ای

تو را به من چه که در دری فروخته ایی

مبارک است به خوکان پری فروخته ای

 

 

حرام ِ باد شدی ؟ خاک در دهانت باد !

دهان دریده ترین شب نگاهبانت باد

کلاغ صبح مه آلود نوحه خوانت باد

مرا به سنگ زدی ؟ ! شیشه نوش جانت باد

 

مرا سیاه نکن آدم زغال فروش

مرا چکار به این کوچه های فال فروش؟

مرا چکار به این قوم قیل و قال فروش؟

گرفته حالم از این شهر ضدحال فروش

 

از این اجاق رها مانده دود سهم من است

یکی نبود جهان کبود سهم من است

و کوه نعره زد اینک : صعود سهم من است

به قله رفتم و دیدم، فرود سهم من است

 

اگر چه دور و برم جز خطر نمی بینم

علاج واقعه را در سفر نمی بینم

به جز غبار قدم پشت سر نمی بینم

و هیچ عاقبتی در هنر نمی بینم

 

من ایستاده شکستم اقامه بهتر از این؟

قلم شدم که بخوانید نامه بهتر از این؟

یکی برید و یکی دوخت جامه بهتر از این؟

رسیدم و نرسیدم ادامه بهتر از این؟

 

به لطف شعر دل از دلبران ندزدیم

از این بساط سگی استخوان ندزدیدم

اگر نداشتم از دیگران ندزدیدم

من از حیاط کسی نردبان ندزدید

 

قسم به جان درختان تبر نساخته ام

برای بتکده ای دردسر نساخته ام

که با فروش قلم سیم و زر نساخته ام

برای هیچ کسی هم که شر نساخته ام

 

همیشه پشت سخن آیه ی سکوت منم

هزار چهره ی پوشیده در قنوت منم

زبان سوخته ی جنگل بلوط منم

و پشت جاذبه ها سیب در سقوط منم

 

و بازمانده ی دنیای درد ما بودیم

کسی که دید و فراموش کرد ما بودیم

صدای حنجره ی سرخ درد ما بودیم

سکوت بین دو فنجان سرد ما بودیم

 

کفاف حسرت ما را زمین نخواهد داد

زمانه هم که به جز نقطه چین نخواهد داد

کسی به مشق درست آفرین نخواهد داد

جواب اشک به جز آستین نخواهد داد

 

احسان افشاری

 


از سرم فکر و خیالت ناگهان افتاده است - آرزو نوری


از سرم فکر و خیالت ناگهان افتاده است

چای خوش عطری که دیگر از دهان افتاده است

من گذشتم از تو تا تنها بمانی با خودت

مثل تصویری که در آب روان افتاده است

فکر کردی بی تو می میرم؟ نمردم، زنده ام

برگ سبزی از لب سرد خزان افتاده است

گفتگوها بود بین ما ... ولی این روزها

قصه دل کندنم بر هر زبان افتاده است

شاد باش و خوش بمان با خودستایی های خود

تشت رسوایی تو از آسمان افتاده است

 

آرزو نوری

تو ای بهانه ی زیبای هر ترانه ی من - وحید عیدگاه

تو ای بهانه ی زیبای هر ترانه ی من

خلیج من، خزر من، مدیترانه ی من

 

ببین به ذهن درختان راه خانه ی تو

چگونه مانده غزل های عاشقانه ی من

 

به جز خیال تو این روزها که می گیرد

نشانی از شب بن بست بی نشانه ی من

 

خوشا هوای تو و سرپناه آغوشت

که آسمان من این است و آسمانه ی من

 

سیاه داشت به تن چشم تو ولی ننشست

به سوگواری اندوه بی کرانه ی من

 

دلم برای سرودن غم تو را کم داشت

به یادم آمدی و جور شد بهانه ی من

 

به سان برف که بر دوش کاج کوچه نشست

بریز خستگی ات را به روی شانه ی من

 

نمی زنی پر و بالی وگرنه راهی نیست

از آشیانه ی تو تا به آشیانه ی من

 

نیامدی که پس از برگ برگ پژمردن

دوباره گل کند احساس شاعرانه ی من

 

تو باشی و به قدم رنجه ی تو پر بکشیم

من و قناری غمگین زنگ خانه ی من

 

وحید عیدگاه

شبی که می گذرد با تو، بی کران خوش تر - حسین منزوی

شبی که می گذرد با تو، بی کران خوش تر

که پای بند تو وارسته از زمان خوش تر

 

برای مستی و دیوانگی، می و افیون

خوشند هر دو و چشمت ز هر دوان خوش تر

 

ز گونه و لب تو بوسه بر کدام زنم؟

که خوش تر است از آن این و این از آن خوش تر

 

ستاره و گل و آیینه و تو جمله خوشید

ولی تو از همگان در میانشان خوش تر

 

خوشا جوانی ات از چشمه های روشن جان

خوشا که جان جوان از تن جوان خوش تر

 

درآ به چشم من ای شوکت زمینی تو!

به جلوه از همه خوبان آسمان خوش تر

 

مرا صدا بزن آه! ای مرا صدا زدنت

هم از ترنّم بال فرشتگان خوش تر

 

خوش است از همه با هر زبان روایت عشق

ولی روایت آن چشم مهربان خوش تر

 

ز عشق های جوانی عزیزتر دارم

تو را، که گرمی خورشید در خزان خوش تر

 

حسین منزوی

من شوق قدم های رسیدن به تو هستم - احمد امیرخلیلی

  

من شوق قدم های رسیدن به تو هستم

یک شهر دلش رفت که من دل به تو بستم

 

آرامش لبخند تو اعجاز تو این است

زیبایی تو خانه براندازترین است

 

مستم نه از آن دست که میخانه بخواهد

وای از دل دیوانه که دیوانه بخواهد

 

میخواهمت ای هر چه مرا خواستنی تو

تو جان منی جان منی جان منی تو

 

من بودم و غم تا که رسیدم به تو غم رفت

من آمدم از تو بنویسم که دلم رفت

 

این بار نشستم که تو را خوب ببینم

ای خوب تر از خوب تر از خوب ترینم

 

مستم نه از آن دست که میخانه بخواهد

وای از دل دیوانه که دیوانه بخواهد

 

میخواهمت ای هر چه مرا خواستنی تو

تو جان منی جان منی جان منی تو

 

احمد امیرخلیلی

دکلمه علی ایلکا

 

بیار باده که دیر است در خمار توام - مولوی

بیار باده که دیر است در خمار توام

اگر چه دلق کشانم نه یار غار توام

 

بیار رطل و سبو کارم از قدح بگذشت

غلام همت و داد بزرگوار توام

 

در این زمان که خمارم مطیع من می باش

چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام

 

بیار جام اناالحق شراب منصوری

در این زمان که چو منصور زیر دار توام

 

به یاد آر سخن‌ها و شرط‌ها که ز الست

قرار دادی با من بر آن قرار توام

 

بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی

عجبتر اینک در این لحظه من سوار توام

 

میان حلقه به ظاهر تو در دوار منی

ولی چو درنگرم نیک در دوار توام

 

به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره

که من عدو قدح‌های زهربار توام

 

چو شیشه زان شده‌ام تا که جام شه باشم

شها بگیر به دستم که دست کار توام

 

عجب که شیشه شکافید و می نمی‌ریزد

چگونه ریزد داند که بر کنار توام

 

اگر به قد چو کمانم ولی ز تیر توام

چو زعفران شدم اما به لاله زار توام

 

چگونه کافر باشم چو بت پرست توام

چگونه فاسق باشم شرابخوار توام

 

بیا بیا که تو راز زمانه می دانی

بپوش راز دل من که رازدار توام

 

چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من

گمان فتاد رخم را که هم عذار توام

 

شمرد مرغ دلم حلقه‌های دام تو را

از آن خویش شمارم که در شمار توام

 

اگر چه در چه پستم نه سربلند توام

وگر چه اشتر مستم نه در قطار توام

 

میان خون دل پرخون بگفت خاک تو را

اگر چه غرقه خونم نه در تغار توام

 

اگر چه مال ندارم نه دستمال توام

اگر چه کار ندارم نه مست کار توام

 

برآی مفخر آفاق شمس تبریزی

که عاشق رخ پرنور شمس وار توام

 

 مولوی