شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم - مولانا

نگفتمت مرو آن جا که آشنات منم

در این سراب فنا چشمه حیات منم

 

وگر به خشم روی صد هزار سال ز من

به عاقبت به من آیی که منتهات منم

 

نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی

که نقش بند سراپرده رضات منم

 

نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی

مرو به خشک که دریای باصفات منم

 

نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو

بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات منم

 

نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند

که آتش و تبش و گرمی هوات منم

 

نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند

که گم کنی که سر چشمه صفات منم

 

نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت

نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم

 

اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست

وگر خداصفتی دان که کدخدات منم

 

 مولانا

گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش - مولانا

گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش

ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش

 

گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش

ور قلعه‌ها درآید ویرانه‌ها کنیمش

 

گر این جهان چو جانست ما جان جان جانیم

ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش

 

بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش

عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش

 

چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد

ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش

 

مولانا

من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد - غلامرضا طریقی

من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد
دعای یک لب مستم که مستجاب نشد
من آن گلم که در آتش دمید و پرپر شد
به شکل اشک در آمد ولی گلاب نشد
نه گل که خوشه‌ی انگور گور خود شده‌ای
که روی‌شاخه دلش خون‌شد و شراب نشد
پیمبری که به شوق رسالتی ابدی
درون غار فنا گشت و انتخاب نشد
نه من که بال هزاران چومن به‌خون غلطید
ولی بنای قفس در جهان خراب نشد
به‌خواب رفت جهان آنچنان که تا به ابد
صدای هیچ خروسی حریف خواب نشد


غلامرضا طریقی

من عهد تو سخت سست می‌دانستم - مهستی گنجوی

من عهد تو سخت سست می‌دانستم

بشکستن آن درست می‌دانستم

 

این دشمنی ای دوست که با من ز جفا

آخر کردی نخست می‌دانستم

 

مهستی گنجوی

هر ناله که بر سر شتر می‌کردم - مهستی گنجوی

هر ناله که بر سر شتر می‌کردم

در پای شتر نثار دُر می‌کردم

 

هر چاه که کاروان تهی کرد ز آب

من باز به آب دیده پر می‌کردم

 

مهستی گنجوی

برای آرزوهای محال خویش می‌گریم - فاضل نظری

برای آرزوهای محال خویش می‌گریم

اگر اشکی نمانَد، در خیال خویش می‌گریم

 

شب دل کندنت می پرسم آیا باز می‌گردی؟

جوابت هرچه باشد، بر سوال خویش می‌گریم

 

نمی دانم چرا اما به قدری دوستت دارم

که از بیچارگی گاهی به حال خویش می‌گریم

 

اگر جنگیده بودم، دستِ‌کم حسرت نمی خوردم

ولی من بر شکست بی جدال خویش می‌گریم

 

به گردم حلقه می بندند یاران و نمی دانند

که من چون شمع هرشب بر زوال خویش می‌گریم

 

نمی‌گریم برای عمر از کف رفته‌ام، اما

به حال آرزوهای محال خویش می‌گریم

 

فاضل نظری

برای سوخته دل، بستر و مزار یکیست - حامد عسکری

برای سوخته دل، بستر و مزار یکیست

تمشکِ ترشِ لب و تُنگِ زهرمار یکیست

 

تفاوتی نکند اشک و بغض و هق هقِ ما

مسیرِ چشمه و سیلاب و آبشار یکیست

 

هنوز گُرده ی سهراب، سرخ مثل عقیق

هنوز رسمِ پدر سوزِ روزگار یکیست

 

هنوز طعنه به جان میخرد زلیخا و

هنوز بر درِ کنعان امیدوار یکیست

 

هزار بار دلم سوخت در غمی مبهم

دلیلِ سوختنش هر هزار بار یکیست

 

حرام باشد اگر بی وضو بغل گیرم

که قوسِ پیکره ی برنو و دوتار یکیست

 

شبی ترنج به بَر میکشد شبی حلاج

شکایت ازکه کنیم ای رفیق؟!دار یکیست

 

دو مصرع اند دو ابرو شکسته نستعلیق

میانِ هر غزلی بیتِ شاهکار یکیست

 

به دستِ آنکه نوازش شدیم، تیغ افتاد

دلیل خون جگریِ من و انار یکیست!

 

به دشنه کاریِ قلبم برس ادامه بده

خدای هر دوی ما انتهای کار، یکی‌ست

 

حامد عسکری

 

 

آیین عشق بازی دنیا عوض شده است - فاضل نظری

آیین عشق بازی دنیا عوض شده است

یوسف عوض شده است، زلیخا عوض شده است

 

سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی

در عشق سال هاست که فتوا عوض شده است

 

خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم

خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است

 

آن با وفا کبوتر جَلدی که پر کشید

اکنون به خانه آمده، اما عوض شده است

 

حق داشتی مرا نشناسی، به هر طریق

من همچنان همانم و دنیا عوض شده است

 

فاضل نظری

 

یــادت بخیــر یار فراموشــکار من - شهریار

یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی

یــادت بخیــر یار فراموشــکار من

گفتم ار عاشق شوم گاهی غمی خواهم کشید

من چه دانستم که بار عالمی خواهم کشید

به غیر از مرگ فرجامی ندارم

سرآغاز و سرانجامی ندارم

مرا دیوانه ات نامیده بودند

نباشی بعد از این نامی ندارم

گویند دل به آن مَهِ نامهربان مَده

دل آن زمان رُبــود که نامهربان نبــود

تا تو را دیدم ندادم دل به کس

عاشقم کــردی به فریادم بِرس

 

شهریار

یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی - شهریار

یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی

یــادت بخیــر یار فراموشــکار من

گفتم ار عاشق شوم گاهی غمی خواهم کشید

من چه دانستم که بار عالمی خواهم کشید

به غیر از مرگ فرجامی ندارم

سرآغاز و سرانجامی ندارم

مرا دیوانه ات نامیده بودند

نباشی بعد از این نامی ندارم

گویند دل به آن مَهِ نامهربان مَده

دل آن زمان رُبــود که نامهربان نبــود

تا تو را دیدم ندادم دل به کس

عاشقم کــردی به فریادم بِرس

 

شهریار

یک بار به اصرار تو - فاضل نظری

 پرسیدی ام از عشق و جوابی نشنیدی

 بشنو که سزاوار سکوت است سوالت

 

یک بار به اصرار تو عاشق شدم ای دل

این بار اگر اصرار کنی وای به حالت

 

فاضل نظری

آهندل خودشیفته‌ی کافر مغرور - سجّاد سامانی

آهندل خودشیفته‌ی کافر مغرور

دور است که یادی کند از عاشق مهجور ...

 

می‌گفت: در این شهر، که دلباخته‌ام نیست؟

آنقدر که محبوبم و آنقدر که مشهور

 

گفتم که تو منظور من از اینهمه شعری

مغرور، نگاهی به من انداخت که: منظور؟!

 

من شاعر دوران کهن بودم و آن مست

آمد به مزار من و برخاستم از گور

 

بار دگرش دیدم و در نامه نوشتم:

نزدیک رقیبانی و می‌بوسمت از‌ دور ...

 

بر عاشق دل‌نازک خود رحم نکردی

آهندل خودشیفته‌ی کافر مغرور!

 

سجّاد سامانی

شاه کلیدِ شعور در زندگی

شاه کلیدِ شعور در زندگی این است که یک‌جایی، در یک اتفاقی، در یک بحث یا ذوق یا نقد، خودتان را به نزدیکترین آینه‌ی دوروبرتان برسانید، زل بزنید در چشم‌های خودتان و بگویید "من اشتباه کردم"! بعد یک چَک بخوابانید زیر گوشِ خودتان و اشکِ خودتان را در بیاورید، بعد قربان صدقه‌ی خودتان بروید و بگویید فدای سرت، همین که فهمیدی اشتباه آمدی این قسمت از راه را، این قسمت از قضاوت‌هایت را، این قسمت از حرف‌زدن‌هایت را، این قسمت از تجاوزهایت را، ... خودش کلی‌ست. چه آه‌دم‌ها که آهِ شان، دَم نمی‌شود و باز نمی‌فهمند. آنوقت می‌توانید به فهمیده‌ترین و معصوم‌ترین حالت‌تان در آینه یکبار دیگر نگاه کنید و خودتان را آماده کنید تا تاوانِ تمامِ آن اشتباهات را پس بدهید. اما جا نزنید. جا نزنید.

هر آدمی، لااقل یکبار در زندگی‌اش، به دور از تمامِ ماله‌کشی‌ها و توجیه‌گری‌ها، باید جسارتش را بریزد در صدایش و بگوید "تاوان اشتباهاتم را روی گردنِ خودم بار بزنید". تمام جَدَل‌ها، تمام دل‌سیاهی‌ها، تمام جنگ‌ها از همین گردن نگرفتن‌ها کلید می خورند که آن هم شاید از کمبودِ آینه ناشی شود!

پس فرزندانم پیش نیازِ این درس حملِ همواره‌‌ی یک آینه‌ی خوش جیوه است.

آینه‌ای از جنسِ انصاف و وجدان!

فقط حواس‌تان باشد...

آینه، شکستنی‌ست!

 

تکه‌ای از مجموعه‌ی: " #‌برای_فرزند_نداشته_ام "

رفت آن که سری پر از خمارش دارم - مهستی گنجوی

رفت آن که سری پر از خمارش دارم

چون جان دارم گهی که خوارش دارم

 

بر آمدنش چنان امیدم یارست

گوئی که هنوز در کنارش دارم

 

مهستی گنجوی

دریا لب ساحل را، هر ثانیه مى‌بوسد - فروغ فرخزاد


دریا لب ساحل را، هر ثانیه مى‌بوسد

این سنت او عشق‌ست، عشقى که نمی‌پوسد

 

اما دل آدم‌ها، اندازه‌ی دریا نیست

عشقى که به هم دارند آنقدر شکوفا نیست

 

ما عاشق اگر بودیم، بى‌واژه نمى‌ماندیم

دیوانگىِ هم را بیهوده نمى‌خواندیم

 

اى کاش براى ما، دریا شدن آسان بود

در سینه‌ی ما هر روز امواج خروشان بود

 

اى کاش که آدم‌ها دلتنگ نمى‌مردند

دلواپسىِ هم را از یاد نمی‌بردند

 

من قطره‌ی بارانم، کافی‌ست تو دریا شى

ساحل پر تنهایی‌ست، عشق‌ست اگر باشى

 

فروغ فرخزاد