شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

عاشق مشوید اگر توانید - سنایی


عاشق مشوید اگر توانید

تا در غم عاشقی نمانید

 

این عشق به اختیار نبود

دانم که همین قدر بدانید

 

هرگز مبرید نام عاشق

تا دفتر عشق بر نخوانید

 

آب رخ عاشقان مریزید

تا آب ز چشم خود نرانید

 

معشوقه وفا به کس نجوید

هر چند ز دیده خون چکانید

 

اینست رضای او که اکنون

بر روی زمین یکی نمانید

 

اینست سخن که گفته آمد

گر نیست درست بر مخوانید

 

بسیار جفا کشید آخر

او را به مراد او رسانید

 

اینست نصیحت سنایی

عاشق مشوید اگر توانید

 

سنایی


مجمع عشاق را قبلهٔ رخ یار بس - سنایی

جمع خراباتیان سوز نفس کم کنید

باده نهانی خورید بانگ جرس کم کنید

 

نیست جز از نیستی سیرت آزادگان

در ره آزادگان صحو و درس کم کنید

 

راه خرابات را جز به مژه نسپرید

مرکب طامات را زین هوس کم کنید

 

مجمع عشاق را قبلهٔ رخ یار بس

چون به نماز اندرید روی به پس کم کنید

 

قافلهٔ عاشقان راه ز جان رفته‌اند

گر ز وفا آگهید قصد فرس کم کنید

 

روی نبینیم ما دیدن سیمرغ را

نیست چو مرغی کنون ز آه و نفس کم کنید

 

گر نتوانید گفت مذهب شیران نر

در صف آزادگان عیب مگس کم کنید

 

 سنایی

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند - علیرضا بدیع

پاییز می رسد که مرا مبتلا کند

با رنگ های تازه مرا آشنا کند

 

پاییز می رسد که همانند سال پیش

خود را دوباره در دل قالیچه، جا کند

 

او می رسد که از پس نه ماه انتظار

راز درخت باغچه را بر ملا کند

 

او قول داده است که امسال از سفر

اندوه های تازه بیارد ـ خدا کند ـ

 

او می رسد که باز هم عاشق کند مرا

او قول داده است به قولش وفا کند

 

پاییز عاشق است و راهی نمانده است

جز این که روز و شب بنشیند دعا کند ـ

 

شاید اثر کند و خداوند فصل ها

یک فصل را به خاطر او جا به جا کند

 

تقویم خواست از تو بگیرد بهار را

تقدیر خواست راه شما را جدا کند

 

خش خش... صدای پای خزان است، یک نفر

در را به روی حضرت پاییز وا کند

 

علیرضا بدیع

 

 

صد بار - ساقی سلیمانی

صد بار در را باز کردم باز بستم

صدها هزاران بار در قلبم شکستم

دیوانه‌ام خواندی خدا را شکر کردم

دیوانه ات بودم، نبودم؟ باز هستم

 

 از من گرفتی لحظه‌های شادیم را

بر باد دادی قدرت و آزادیم را

در سینه‌ام جایی برای هیچکس نیست

آتش زدی هر گوشه‌ی آبادیم را

 

تو التماس چشم هایم را ندیدی؟

ای کاش می‌گفتی چطور از من بریدی؟

هی سنگ پشت سنگ هی آدم به آدم

من یک نفر بودم چرا لشکر کشیدی؟

 

 من نوحه خوانم شاعران را دوست دارم

می سوزم و آتش فشان را دوست دارم

منطق ندارد عشق می‌فهمی عزیزم

من کافرم اما اذان را دوست دارم

 

اقراء تمام شعرهایم را پس از من

اقراء به‌یاد لحظه‌ی غمگین رفتن

لبیک وقتی که نمی‌خواهی بمانی

اقراء بنام کوچکم دیوانه لطفا

 

 

بعد از تو تفسیر هم آغوشی قشنگ است

خیره شدن بر صفحه‌ی گوشی قشنگ است

با احترام و عشق باید گفت عزیزم

بعد از تو احساس فراموشی قشنگ است

 

بعد از تو حتی آرزو دیگر ندارم

جز دست خود چیزی به زیر سر ندارم

یک جای خالی نقطه چین با یک تعجب!

از رفتنت تصویر واضح تر ندارم

 

 حوا بیاید خوشه‌ای دیگر بچیند

این قصه را از گونه‌ای دیگر بچیند

پاییز از چشم تو افتادم بماند

پاییز باید پای من را ور بچیند

 

ساقی سلیمانی

دلخور - سونیا نوری

دلخور نباش آینه، آهی هنوز هست

از شب نترس، صورت ماهی هنوز هست

گرچه برای دردِ دلت محرمی نبود

دل بد نکن که خلوت چاهی هنوز هست

با اینکه گفته‌اند به گردت نمی‌رسم

پای گریز و شال و کلاهی هنوز هست

آه ای مخاطب همهٔ عاشقانه‌ها

آیا برای وصف تو راهی هنوز هست؟

لک زد دلم برای دو خط خواندنت... بگو

خودکار بیک و کاغذ کاهی هنوز هست؟

 

سونیا نوری

تپش - آرزو رمضانی

منو از تپش های شب کم نکن...

بذار تا همینجور ادامه بدم!

با این فاصله باید عادت کنم...

به عشق تو از دور ادامه بدم!

ستاره ستاره شبو قرض کن...

از آینده ای که سر رامونه!

به تنهایی سخته که عادت کنم...

تا وقتی توو آغوش هم جامونه!

منو از تپش های شب کم نکن...

خودم دوست دارم خراب تو شم

توو این روزهای پر از خاطره ...

دلیل تب و اضطراب تو شم...

خودم دوست دارم که تنهایی مو...

با یاد چشای تو پر پر کنم...

اگه حتی عشقت دروغه بگو...

خودم دوست دارم که باور کنم!

ببین مقصدم گم شد و نیستی...

که راه درستو نشونم بدی...

چی می شد یه لحظه به من فکر کنی...

چی می شد یه لحظه امونم بدی؟

منو از تپش های شب کم نکن

بذار تا همینجور ادامه بدم!

با این فاصله باید عادت کنم...

به عشق تو از دور ادامه بدم!


آرزو رمضانی

باز هم از تو نوشتم بدنم می لرزد - ساقی سلیمانی

باز هم از تو نوشتم بدنم می لرزد

من نفس می زنم و پیرهنم می لرزد

 

آمدم فال بگیرم ,مثلا یلدا بود

شعری آمد که همه جان و تنم می لرزد

 

بعد ِ تو یاس خزان کرد قناری ها مُرد

بغض را می خورم اما دهنم می لرزد

 

بی تو تهران و من و قصه ی سرگردانی

پای رفتن نه , ولی آمدنم می لرزد

 

قلبِ من می تپد اما بخدا بعد از تو

هر دلی را که فقط می شکنم می لرزد

 

مثلِ یک حلقه ی اشکم که بلاتکلیف است

یک نفس مانده به جاری شدنم می لرزد

 

پِلکِ من می پرد و حادثه ای در راه است

مُژه بر هم بزنم یا نزنم می لرزد

 

مُرده باشم , تو صدایم بکنی باور کن

بند بندِ من و بندِ کفنم می لرزد

 

ساقی سلیمانی

خسته - حسین آهنی

فرصتی نیست به جز فرصت آخر که منم

شب دراز است و جهان خواب و قلندر که منم

قلب تو قله ی قاف است و زمرد بدنی

ماجراجوی کهن در پی گوهر که منم

توی این کوچه کسی منتظر آمدن است

در به در می زنم انگشت به هر در که منم

خسته ای, خسته از این درد نباید بشوم

سینه ای نیست جز این لایق خنجر که منم

هی ورق می زنی و پلک...کجا می گردی؟

آن غزل مرد تب آلوده ی دفتر که منم

فارغ از جنگ در این سینه تو آسوده بمان

کیسه ی خاک پر از طاقت سنگر که منم

می رسد صبح و تو با آینه ات می گویی

بین آن خاطره ها از همه بهتر که منم

 

حسین آهنی

رد پا - ساقی سلیمانی

رد پا بر بدنم مانده گذشتی از من

کف و خون در دهنم مانده گذشتی از من

 

پرم از اینکه چرا قافیه را باخته ام

بعدِ تکفیرِ تو هر روز بتی ساخته ام

 

اسب حیوان نجیبیست نتازان و نرو

دستِ حوای تو سیبیست نتازان و نرو

عشق را جار زدی یک شبه حاشا کردی

روزگاران غریبیست نتازان و نرو

 

هر چه دل دادمت و هر چه به من دل دادی

قبل راهی شدنم در چمدان جا دادی

 

چمدان رفت و چه خوبست خودم جا ماندم

نیستی مساله این نیست که تنها ماندم

 

نیمه شب عطر تو در پیرهنم می پیچد

دست های تو به دور بدنم می پیچد

 

شرم کن مردِ دل آزرده ی پاییزی من

بغلم کن هوسِ شعر و برون ریزیِ من

 

شبحِ خانگی ام مردِ گره پیشانی

پشتِ این پنجره ام دست نمی جنبانی ؟

 

کاش در راسِ همین ساعت سرگردانی

ورقِ واقعه را یکسره برگردانی

 

سهمگین است نهنگی به بیابان برسد

دشت را گم کند آهو به خیابان برسد

مثل اینست که در خواب منی اما حیف

وقت بوسیدنت این خواب به پایان برسد

 

شهر را پرسه زدن بی تو برایم سخت است

چه کسی بعد من از بودنِ تو خوشبخت است ؟

 

تا که بیرون بزند زاویه ی دلتنگی

مثنوی خون به دلم کرد مگر از سنگی ؟

 

سد شدی کوه شدی سخره نوردم کردی

عشق ورزیدم و خندیدی و طردم کردی

 

آنسوی فاجعه پیداست تو می مانی و من

حلقه ی گمشده اینجاست تو می مانی و من

 

مولوی خوانی ام اینبار سزاوار تر است

گفت ((حقا که غمت از تو وفادار تر است ))

 

سرِ راهش بنشینی و کمین بگذاری

گرگ باشی و سرت را به زمین بگذاری

عاقبت می رمد و می رود این تقدیر است

اسب_وحشی صفتی را که تو زین بگذاری

 

باز رگ می زند این جمله ی برگرد به من

شاهرگ می زند این جمله ی برگرد به من

 

آی تفسیر غزل ... یاس ... اقاقی ... یاغی

((برسان باده که غم روی نمود ای ساقی ))

 

فصل انگوری و من عاشق تاکستانم

از تنم دوری و تب دارم و تابستانم

 

یک نفر نیست بگوید که بمان حرف بزن

بس کن این مرثیه را شعر نخوان حرف بزن

 

شعر یعنی که ببین اینهمه دلتنگ شدم

تو بغل باز کنی فاتحِ این جنگ شدم

 

جنگ یک واژه ی تحمیلی و تمثیلی بود

بی تو هر روز نه هر ثانیه یک سیلی بود

 

دوستت دارم و این قافیه تکراری شد

شعر هم بعد تو مصداق خود آزاری شد

 

مثل تریاک که یک روز شقایق بودست

هر که شاعر شده شاید کمی عاشق بودست

 

بگذارید کمی حرف دلم را بزنم

کف کند سر برود شقشقه ای از دهنم

 

بگذارید تسلای خودم باشم و بس

شاعر ساده ی سودای خودم باشم و بس

 

چشم را پنجره را حنجره را می بندم

((من از آن روز که در بند توام )) خرسندم

 

ساقی سلیمانی

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی - عطار

جانا ز فراق تو این محنت جان تا کی

دل در غم عشق تو رسوای جهان تا کی

 

چون جان و دلم خون شد در درد فراق تو

بر بوی وصال تو دل بر سر جان تا کی

 

نامد گه آن آخر کز پرده برون آیی

آن روی بدان خوبی در پرده نهان تا کی

 

در آرزوی رویت ای آرزوی جانم

دل نوحه کنان تا چند، جان نعره‌زنان تا کی

 

بشکن به سر زلفت این بند گران از دل

بر پای دل مسکین این بند گران تا کی

 

دل بردن مشتاقان از غیرت خود تا چند

خون خوردن و خاموشی زین دلشدگان تا کی

 

ای پیر مناجاتی در میکده رو بنشین

درباز دو عالم را این سود و زیان تا کی

 

اندر حرم معنی از کس نخرند دعوی

پس خرقه بر آتش نه زین مدعیان تا کی

 

گر طالب دلداری از کون و مکان بگذر

هست او ز مکان برتر از کون و مکان تا کی

 

گر عاشق دلداری ور سوختهٔ یاری

بی نام و نشان می‌رو زین نام و نشان تا کی

 

گفتی به امید تو بارت بکشم از جان

پس بارکش ار مردی این بانگ و فغان تا کی

 

عطار همی بیند کز بار غم عشقش

عمر ابدی یابد عمر گذران تا کی

 

عطار

از جوانی گله دارم ز جهانت سیرم


 از جوانی گله دارم ز جهانت سیرم

کوله باری ز حسرت ز همه دلگیرم

 

من سرو پای خیالم همه سال بیمارم

ز غم دوریه یارم همه شب بیدارم

 

تا سحر خواب ندارم نه کسی میداند

دانلود آهنگ قدیمی دهه ی هفتاد

 

نه کسی هست که چون خود به کنارم ماند

من و جام و می و مطرب همه دیوانه شدیم

 

گویی از شهر خود دورو بیگانه شدیم

تو کمی حرف بزن من به غمم میبالم

 

سر بیکسی سلامت که شده احوالم

تو چه دانی ز جهانم که نداری طاقت

 

تا بریزم غم اسرار نهانم بیرون

من که در اوج جوانی نه جوانی دیدم

کاش اولین روز دبستان بازگردد - محمد علی حریری جهرمی

کاش اولین روز دبستان بازگردد

کودکی ها شاد وخندان بازگرد


بازگرد ای خاطرات کودکی

برسوار اسبهای چوبکی

 

 خاطرات کودکی زیباترند

یادگاران کهن ماناترند

 

درسهای سال اول ساده بود

آب را بابا به سارا داده بود

 

درس پند اموز روباه وخروس

روبه مکارو دزد وچاپلوس

 

روز مهمانی کوکب خانم است

 سفره پر از بوی نان  گندم است

 

کاکلی گنجشککی باهوش بود

 فیل نادانی برایش موش بود

 

باوجود سوزو سرمای شدید

ریز علی پیراهن از تن می درید

 

تا درون نیمکت جا می شدیم

ما پر از تصمیم کبری می شدیم

 

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم

یک تراش سرخ لاکی داشتیم

 

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت

دوشمان از حلقه هایش درد داشت

 

گرمی دستانمان از آه بود

برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

 

همکلاسی های درد ورنج وکار

بچه های جامه های وصله دار

 

بچه های دکه سیگار سرد

کودکان کوچک اما مرد مرد

 

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود

 جمع بودن بود وتفریقی نبود

 

کاش میشد باز کوچک می شدیم

لااقل یک روز کودک می شدیم

 

یاد ان آموزگار ساده پوش

یاد آن گچها که بودش روی دوش

 

ای معلم نام وهم یادت بخیر

یاد درس آب وبابایت بخیر

 

ای دبستانی ترین احساس من

بازگرد این مشقها را خط بزن

 

 محمد علی حریری جهرمی


با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج - فاضل نظری

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

 

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

 

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

 

 ای کشته سوزانده بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

 

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه‌ای را که رها گشته در امواج

 

فاضل نظری

 

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم - فاضل نظری

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم

حال همه خوب است، من اما نگرانم

 

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر

مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

 

چیزی که میان تو و من نیست غریبی است

صد بار تو را دیده‌ام ای غم به گمانم؟

 

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت

این‌قدر که خالی شده بعد از تو جهانم

 

از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟

بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

 

ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران

آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم

 

فاضل نظری

 

من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه - فاضل نظری

من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه

تیرم به خطا می‌رود اما به هدر، نه

 

دل خون شده وصلم و لب‌های تو سرخ است

سرخ است ولی سرخ‌تر از خون جگر، نه

 

با هرکه توانسته کنار آمده دنیا

با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!

 

بدخلقم و بدعهد، زبان‌بازم و مغرور

پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟

 

یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد

یک بار دگر، بار دگر، بار دگر نه!


فاضل نظری