ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دلبران،دل می برند.اما،تو جانم می بری
ناز را افزوده ، با نازت توانم می بری
سوز دردِ عشق را با غمزه های ناز خود
تا ته قلب من و تا استخوانم می بری
می زنی چشمک نهانی، جان تو! جان خودم!
با تکان پلک خود تا بی کرانم می بری
تا که می خواهم بگویم راز خود را ناگهان
دستهای مهربان را بر لبانم می بری
می کنی ساکت مرا با بوسه های بی هوا
شعر را با بوسه از روی زبانم می بری
تو شبیه دلبران هستی ولی جور دگر
دلبران،دل می برند.اما،تو جانم می بری...
#مصطفی_ملکی
همان کسی که سکوت مرا نشانه گرفت
همینکه حرف دلم شد فقط بهانه گرفت
چه حکمتیست که غم رو به هر طرف انداخت
بدون هیچ درنگی مرا نشانه گرفت؟
هزار مرتبه از خود به طعنه پرسیدم
چه شد که شعله عشقش چنین زبانه گرفت؟
هنوز خون به دلم از کسی که با لبخند
نشست و اشک مرا چون انار دانه گرفت
به جای دوست که یک عمر در خیالم بود
چه تلخ دست مرا مرگ، عاشقانه گرفت
محمدحسن جمشیدی
هنوز
در فکرِ آن کلاغم در درههای یوش:
با قیچی سیاهش
بر زردیِ برشتهی گندمزار
با خِشخِشی مضاعف
از آسمانِ کاغذی مات
قوسی بُرید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غارِ خشکِ گلویش
چیزی گفت
که کوهها
بیحوصله
در زِلِّ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کَلّههای سنگیشان
تکرار میکردند.
□
گاهی سوآل میکنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بیتخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشتهی گندمزاری بال میکشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوههای پیر
کاین عابدانِ خستهی خوابآلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟
شهریورِ ۱۳۵۴
عاشقانه دوستت داشتم و تمام روزها
میخواستم خاطره ای را در کنار تو بسازم
آن قدر که به هر جا که نگاه میکنی من راببینی
و هر روز من عاشق تر از قبل باشم و
تو بیشتر من را دوست داشته باشی
اما عشق این نبود، عشق فاصله ای بود بین من وتو ،
دریایی وسیع که باید برای یکی شدن به آن
می پیوستیم ،
من وتو عشق را وقتی تجربه کردیم که دل به دریا زدیم
آنجا که نه منی بود ونه تویی
ذره ذره وجودمان در هم آمیخت
و پیوستیم ، و حالا دریای عشق
پر شده از ما ، ازمن ، از تو
و ازتمام خاطراتی که
من باتو داشتم .
علی ایلکا
چله به چله عشق را از غم به شادی میبریم
حق خود از لبخند را با اشک با خون میخریم
هر جا سکوت کوچه ها از ترس سنگین تر شود
یک اه همگون می کند تا شهر رنگین تر شود
پروانه پشت پیله اش حس کرد راهی هست و رفت
شاید به راه بسته هم باید امیدی بست و رفت
شب از درون می پوسد و با یک تلنگر میرود
دستان ما در بند هم دور از تصور میرود
چله به چله عشق را از غم به شادی میبریم
حق خود از لبخند را با اشک با خون میخریم
حتی عبور از عشق هم رو به رهایی سخت نیست
بی ذوق آزادی کسی با عشق هم خوشبخت نیست
قنقوس برمیخیزد و ما را تماشا میکند
شعله فرو می افتد و در بهت حاشا میکند
چله به چله عشق را از غم به شادی میبریم
حق خود از لبخند را با اشک با خون میخریم
با اشک با خون میخریم
افشین یداللهی
با همین دیدگان اشک آلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه درود
به شکوفه به صبحدم به نسیم
به بهاری که میرسد از راه
چند روز دگر به ساز و سرود
سر راه شکوفه های بهار
گر به سر می دهیم با دل شاد
گریه شوق با تمام وجود
سالها می رود که از این دشت
بوی گل یا پرنده ای نگذشت
اژدها میگذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب می فرمود
هرگز از یاد دشتبان نرود
آنچه را اژدها فکند و ربود
اشک در چشم برگها نگذاشت
مرگ نیلوفران ساحل رود
شاید ای خستگان وحشت دشت
شاید ای ماندگان ظلمت شب
در بهاری که میرسد از راه
گل خورشید آرزوهامان
سر زد از لای ابرهای حسود
شاید اکنون کبوتران امید
بال در بال آمدند فرود
پیش پای سحر بیفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو به گل به سبزه درود
فریدون مشیری
باز هم باران زد و یادِ تو افتادم رفیق
باز با آهی بهانه دستِ دل دادم رفیق
شیشه هایِ مِه گرفته محوِ تصویرِ تواند
گرچه میدانم تو دیگر نیستی یادم رفیق
عطرِ خیسِ خاطرات و بویِ نم نم هایِ شعر
در هوایت سخت میگیرد دلِ آدم رفیق
گرچه مدتهاست سرشار از سکوتی خسته ام
بغض دارم در گلو و غرقِ فریادم رفیق
از بهارِ رفته تنها حسرتی مانده به جا
مثلِ برگی در خزان، آشفته یِ بادم رفیق
دیشبی که در بساطم آه بود و ماه بود
من نشانیِ تو را به گریه ها دادم رفیق
گرچه دوری، هیچ کس این حد به من نزدیک نیست
آنچنان که هستی انگاری تو همزادم رفیق
خاطرت خیلی عزیز و خاطراتت بیشتر
بیهوا این شعر را سویت فرستادم رفیق
شعرِ من را خواندی و من را نیاوردی بهجا
دوستِ دیرینه ات
با مهر:
شهرادم
رفیق
شهراد میدری
رک بگویم... از همه رنجیده ام!
از غریب و آشنا ترسیده ام
با مرام و معرفت بیگانه اند
من به هر ساز ی که شد رقصیده ام
در زمستانِِ سکوتم بارها...
با نگاه سردتان لرزیده ام
رد پای مهربانی نیست...نیست
من تمام کوچه را گردیده ام
سالها از بس که خوش بین بوده ام...
هر کلاغی را کبوتر دیده ام
وزن احساس شما را بارها...
با ترازوی خودم سنجیده ام
بی خیال سردی آغوشها...
من به آغوش خودم چسبیده ام
من شما را بارها و بارها...
لا به لای هر دعا بخشیده ام
مقصد من نا کجای قصه هاست
از تمام جاده ها پرسیده ام
میروم باواژه ها سر میکنم
دامن از خاک شما بر چیده ام
من تمام گریه هایم را شبی...
لا به لای واژه ها خندیده ام
فریدون مشیری
گفت در چشمان من غرق تماشایی چقدر
گفتم آری، خود نمیدانی که زیبایی چقدر!
در میان دوستداران تا غریبم دید گفت:
دورهگرد آشنا! دور و بر مایی چقدر!
ای دل عاشق که پای انتظارش سوختی
هیچکس در انتظارت نیست، تنهایی چقدر
عاشقی از داغ غیرت مرد و با خونش نوشت
دل نمیبندی ولی محبوب دلهایی چقدر
آتش دوری مرا سوزاند، ای روز وصال
بیش از این طاقت ندارم، دیر میآیی چقدر
سجاد سامانی
تا خبر دارم از او بیخبر از خویشتنم
با وجودش ز من آواز نیاید که منم
پیرهن میبدرم دم به دم از غایت شوق
که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم
ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی
برکنم دیده که من دیده از او برنکنم
خود گرفتم که نگویم که مرا واقعهایست
دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم
در همه شهر فراهم ننشست انجمنی
که نه من در غمش افسانه آن انجمنم
برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت
من نه آنم که توانم که از او برشکنم
گر همین سوز رود با من مسکین در گور
خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم
گر به خون تشنهای اینک من و سر باکی نیست
که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم
مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند
گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم
شرط عقل است که مردم بگریزند از تیر
من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم
تا به گفتار درآمد دهن شیرینت
بیم آن است که شوری به جهان درفکنم
لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا
این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم
خیام
از بیم رقیب طوف کویت نکنم
وز طعنهٔ خلق گفتگویت نکنم
لب بستم و از پای نشستم اما
این نتوانم که آرزویت نکنم
چرخ دولابی ام افکنده چویوسف درچاه
وای سیاره ی او کز نظر آرد رسنم
آب ناخورده از این برکه نیلوفر گون
همچو نیلوفر تا حلق چرا در لجنم
روی پرواز نمی بینم از این تنگ قفس
که زمین وار فرو رفته بقصد ز منم
بلعجب تیز هوائی است در اقلیم هنر
که به بستان هنر خار کند یا سمنم
ای دریغا که چو گل عمر سبکپای برفت
که نخندید چو اقبال گلی در چمنم
گر در این غصه بمیرم عجبم می ناید
یعلم الله که من اندر عجب از زیستنم
عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم
دردی که ز حد گذشت درمان چه کنم
خواهم که دلم به دیگری میل کند
من خواهم و دل نخواهد ای جان چه کنم
یارب از عشق چه سرمستم و بیخویشتنم
دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم
یا مرا بر در میخانهٔ آن ماه برید
که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست
چو بگویند مرا باید گفتن که منم
نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین
من به جان میزیم و سایهٔ جان است تنم
از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک
سالها هست که در آرزوی خویشتنم
گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد
آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم