شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

با همین دیدگان اشک آلود - فریدون مشیری

با همین دیدگان اشک آلود

از همین روزن گشوده به دود

به پرستو به گل به سبزه درود

 

به شکوفه به صبحدم به نسیم

به بهاری که میرسد از راه

چند روز دگر به ساز و سرود

 

سر راه شکوفه های بهار

گر به سر می دهیم با دل شاد

گریه شوق با تمام وجود

 

سالها می رود که از این دشت

بوی گل یا پرنده ای نگذشت

 

اژدها میگذشت و نعره زنان

خشم و قهر و عتاب می فرمود

 

هرگز از یاد دشتبان نرود

آنچه را اژدها فکند و ربود

 

اشک در چشم برگها نگذاشت

مرگ نیلوفران ساحل رود

 

شاید ای خستگان وحشت دشت

شاید ای ماندگان ظلمت شب

 

در بهاری که میرسد از راه

گل خورشید آرزوهامان

سر زد از لای ابرهای حسود

 

شاید اکنون کبوتران امید

بال در بال آمدند فرود

 

پیش پای سحر بیفشان گل

سر راه صبا بسوزان عود

به پرستو به گل به سبزه درود

 

فریدون مشیری

 

رفیق - شهراد میدری

باز هم باران زد و یادِ تو افتادم رفیق

باز با آهی بهانه دستِ دل دادم رفیق

شیشه هایِ مِه گرفته محوِ تصویرِ تواند

گرچه می‌دانم تو دیگر نیستی یادم رفیق

عطرِ خیسِ خاطرات و بویِ نم نم هایِ شعر

در هوایت سخت می‌گیرد دلِ آدم رفیق

گرچه مدتهاست سرشار از سکوتی خسته ام

بغض دارم در گلو و غرقِ فریادم رفیق

از بهارِ رفته تنها حسرتی مانده به جا

مثلِ برگی در خزان، آشفته یِ بادم رفیق

دیشبی که در بساطم آه بود و ماه بود

من نشانیِ تو را به گریه ها دادم رفیق

گرچه دوری، هیچ کس این حد به من نزدیک نیست

آنچنان که هستی انگاری تو همزادم رفیق

خاطرت خیلی عزیز و خاطراتت بیشتر

بی‌هوا این شعر را سویت فرستادم رفیق

شعرِ من را خواندی و من را نیاوردی به‌جا

دوستِ دیرینه ات

با مهر:

شهرادم

رفیق

 

 شهراد میدری

دانلود دکلمه علی ایلکا

بوشهر - دکتر سید جعفر حمیدی

سی بوشِر هیچکه دِلش مثل مو غمگین نبیده
دل هیچکی مثِ مُو , یه کاسه ی خین نبیده
بخدا وختی که فکرش می کُنم , تَش می گیرُم
هیچکه دردِش مثِ مو , اینهمه سنگین نبیده
اُوِ دِریاش که میگِن شورِن و خِرّه نِمِکن
سی مو مثل شِکِرن , شیرین تر از این نبیده
تو کیچه پس کیچه هاش , وختی که تیفون می پیچه
هیچ غُناهِشتی ایجور دلکش و شیرین نبیده
اَی صِدُوی غِرّه طراقاش شُو بارونی خِشِن
ازو خَش تر بخدا , تاچین و ماچین نبیده
خیلی شهرا نبیده , وختی که بوشِر بیده تِش
مث بوشر زیتَرا شهری خوش آئین نبیده
اگه حالا ایجورِن , غربت غم تو دِلِشن
زیتَرا مثل حالا , اینهمه دل خین نبیده
تُوسّوناش اگه گرمِن , مِگه تخصیر خوشِن
اُو هواش ایجورین , بیخودی همچین نبیده
تو زمسّون عوضش مثل بهارن زمیناش
هر کجا سیل می کنی , بی گل و نسرین نبیده
سی چه میگین کیچه هاش اُوشُلی و پر سَبَخِن
کیچه هاشَم بخدا , ایجور که میگن نبیده
پس اَفتو که بری دل سی بوشِر پر می زنه
خاک هیچ جُوی دیگه دامنگیر و سنگین نبیده

“ دکتر سید جعفر حمیدی – سال ۱۳۷۳ “

رک بگویم... از همه رنجیده ام! - فریدون مشیری

رک بگویم... از همه رنجیده ام!

از غریب و آشنا ترسیده ام

 

با مرام و معرفت بیگانه اند

من به هر ساز ی که شد رقصیده ام

 

در زمستانِِ سکوتم بارها...

با نگاه سردتان لرزیده ام

 

رد پای مهربانی نیست...نیست

من تمام کوچه را گردیده ام

 

سالها از بس که خوش بین بوده ام...

هر کلاغی را کبوتر دیده ام

 

وزن احساس شما را بارها...

با ترازوی خودم سنجیده ام

 

بی خیال سردی آغوشها...

من به آغوش خودم چسبیده ام

 

من شما را بارها و بارها...

لا به لای هر دعا بخشیده ام

 

مقصد من نا کجای قصه هاست

از تمام جاده ها پرسیده ام

 

میروم باواژه ها سر میکنم

دامن از خاک شما بر چیده ام

 

من تمام گریه هایم را شبی...

لا به لای واژه ها خندیده ام

 

فریدون مشیری

گفت در چشمان من غرق تماشایی چقدر - سجاد سامانی

گفت در چشمان من غرق تماشایی چقدر

گفتم آری، خود نمی‌دانی که زیبایی چقدر!

در میان دوستداران تا غریبم دید گفت:

دوره‌گرد آشنا! دور و بر مایی چقدر!

ای دل عاشق که پای انتظارش سوختی

هیچکس در انتظارت نیست، تنهایی چقدر

عاشقی از داغ غیرت مرد و با خونش نوشت

دل نمی‌بندی ولی محبوب دلهایی چقدر

آتش دوری مرا سوزاند، ای روز وصال

بیش از این طاقت ندارم، دیر می‌آیی چقدر

سجاد سامانی

تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم - خیام

تا خبر دارم از او بی‌خبر از خویشتنم

با وجودش ز من آواز نیاید که منم

 

پیرهن می‌بدرم دم به دم از غایت شوق

که وجودم همه او گشت و من این پیرهنم

 

ای رقیب این همه سودا مکن و جنگ مجوی

برکنم دیده که من دیده از او برنکنم

 

خود گرفتم که نگویم که مرا واقعه‌ایست

دشمن و دوست بدانند قیاس از سخنم

 

در همه شهر فراهم ننشست انجمنی

که نه من در غمش افسانه آن انجمنم

 

برشکست از من و از رنج دلم باک نداشت

من نه آنم که توانم که از او برشکنم

 

گر همین سوز رود با من مسکین در گور

خاک اگر بازکنی سوخته یابی کفنم

 

گر به خون تشنه‌ای اینک من و سر باکی نیست

که به فتراک تو به زان که بود بر بدنم

 

مرد و زن گر به جفا کردن من برخیزند

گر بگردم ز وفای تو نه مردم که زنم

 

شرط عقل است که مردم بگریزند از تیر

من گر از دست تو باشد مژه بر هم نزنم

 

تا به گفتار درآمد دهن شیرینت

بیم آن است که شوری به جهان درفکنم

 

لب سعدی و دهانت ز کجا تا به کجا

این قدر بس که رود نام لبت بر دهنم

 

خیام

 

 

از بیم رقیب طوف کویت نکنم - ابوسعید ابوالخیر

از بیم رقیب طوف کویت نکنم

وز طعنهٔ خلق گفتگویت نکنم

 

لب بستم و از پای نشستم اما

این نتوانم که آرزویت نکنم

 

ابوسعید ابوالخیر

آب ناخورده از این برکه نیلوفر گون - اثیر اخسیکتی

چرخ دولابی ام افکنده چویوسف درچاه

وای سیاره ی او کز نظر آرد رسنم

 

آب ناخورده از این برکه نیلوفر گون

همچو نیلوفر تا حلق چرا در لجنم

 

روی پرواز نمی بینم از این تنگ قفس

که زمین وار فرو رفته بقصد ز منم

 

بلعجب تیز هوائی است در اقلیم هنر

که به بستان هنر خار کند یا سمنم

 

ای دریغا که چو گل عمر سبکپای برفت

که نخندید چو اقبال گلی در چمنم

 

گر در این غصه بمیرم عجبم می ناید

یعلم الله که من اندر عجب از زیستنم

عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم - ابوسعید ابوالخیر

عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم

دردی که ز حد گذشت درمان چه کنم

 

خواهم که دلم به دیگری میل کند

من خواهم و دل نخواهد ای جان چه کنم

 

ابوسعید ابوالخیر

یارب از عشق چه سرمستم و بی‌خویشتنم - خاقانی

یارب از عشق چه سرمستم و بی‌خویشتنم

دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم

 

گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی

بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم

 

نگذارم که جهانی به جمالش نگرند

شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم

 

یا مرا بر در میخانهٔ آن ماه برید

که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم

 

صورت من همه او شد صفت من همه او

لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم

 

نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست

چو بگویند مرا باید گفتن که منم

 

نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین

من به جان می‌زیم و سایهٔ جان است تنم

 

از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک

سال‌ها هست که در آرزوی خویشتنم

 

گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد

آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم

 

خاقانی 

 

نزل عشقت جان شیرین آورم - خاقانی

نزل عشقت جان شیرین آورم

هدیهٔ زلفت دل و دین آورم

 

چون شراب تلخ و شیرین درکشی

پیشکش صد جان شیرین آورم

 

پیش عناب لبت عناب‌وار

روی خون آلوده پر چین آورم

 

پیش بالای تو هم بالای تو

گوهر از چشم جهان بین آورم

 

واپسین یار منی در عشق تو

روز برنائی به پیشین آورم

 

چون به یادت کعبتین گیرم به کف

کعبتین را نقش پروین آورم

 

نیم رو خاکین چو بوسم پای تو

بر سر از تو تاج تمکین آورم

 

عاشقان دل دادن آئین کرده‌اند

من به تو جان دادن آئین آورم

 

عار چون داری ز خاقانی که فخر

از در تاج سلاطین آورم

 

خاقانی

 

 

وقتی حصار غربت من تنگ می شود - محمدعلی بهمنی

وقتی حصار غربت من تنگ می شود

هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می شود

 

از بس فرار کرده ام از خویش خویشتن

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

 

گاهی به ترکتازی شعرم خوشم ولی

گاهی کمیت شاعری ام لنگ می شود

 

هرچند می شکیبیم بر عشق باز هم

گاهی دلم اسیر دل سنگ می شود

 

گر یک نظر بر روی شما کرد یار ما

دنیای عشق با تو هماهنگ می شود

 

گاهی دلم برای خودم تنگ می شود

یا لحظه به نای غمش چنگ می شود

 

گاهی زمین به تمامی فراخی اش

در پیش کلبه کوچک ما, تنگ می شود

 

گاهی لطافت سحری ام به وقت ذکر

با باده سحری اش جنگ می شود

 

گاهی به محتسب برسد عقل و دین من

گاهی ز مستی ام همه جان سنگ می شود

 

گاهی فغان نمی رسد به هر کسی

گاهی دلم به نای نی اش رنگ می شود

 

گر شعر گفتم به هوای رخ عزیز

این شعر هم به هوایش ننگ می شود

 

"محمدعلی بهمنی"

باد از کوچه های تاراج زده ی پاییز- علی ایلکا

باد از کوچه های تاراج زده ی پاییز

برگهای طلا شده را به غنیمت میبرد

قدم میزنم

نه برای غارت یادگاری پاییز

قدم میزنم تا شاید میان این همه تنهایی

قافیه ای پیدا کنم

شبیه نبودنِ تو.

وقتی تو نیستی فرقی نمیکند که چقدر دیگران باشند

منِ بی تو

شبیه تنهایی کوه است وهزار آواز پرنده

 که هستند ولی تنهایی کوه همچنان، تنهاییست با همان سکوت و اندوه.

 

 علی ایلکا

رویت بینم چو چشم را باز کنم - ابوسعید ابوالخیر

رویت بینم چو چشم را باز کنم

تن دل شودم چو با تویی راز کنم

 

جز نام تو پاسخ ندهد هیچ کسی

هر جا که به نام خلق آواز کنم

 

ابوسعید ابوالخیر

چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم - عطار

چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم

بی خبر عمر به سر می‌برم و دم نزنم

 

نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان

گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم

 

مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر

مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم

 

قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد

تا به جان راه برم راه ببردم به تنم

 

ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی

ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم

 

چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا

که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم

 

من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است

که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم

 

تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر

که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم

 

تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست

چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم

 

گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست

ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم

 

ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا

بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم

 

ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب

صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم

 

چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب

که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم

 

عطار