شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

مثل آن عکس که از طاقچه افتاد شکست - مسعود نامداری


مثل آن عکس که از طاقچه افتاد شکست

قلبم از رنجِ جدایی تو جان‌داد شکست

 

عطرِ موهای تو از ناحیه‌ی عشق وزید

کمرم را نفسِ گرم همین باد شکست

 

او که یک روز به من درس وفاداری داد

رفت و اینگونه مرا در غمِ استاد شکست

 

باز در بند همان خنده به دام افتادم

پای من در گذر حمله‌ی صیاد شکست

 

تا از این شهرِ مه‌آلود گذشتی رفتی

ناله در سینه‌ی این فاجعه‌آباد شکست

 

بعد از اینها تو بگو من به چه دلخوش باشم؟

قول، پیمان و وفا ؟ هر چه که رخ داد شکست

 

مسعود نامداری


ماه دوست داشتنی من! - زهره غفاری


ماه دوست داشتنی من!

مدتی ست با شاعرانه ات خلوت کرده ام. دست در گردن واژه هایش انداخته ام و آن ها را عاشقانه می بوسم. واژه هایی که بوی انگشتان تو را می دهند. واژه هایی که تن پوششان علاقه ایست دردناک. نمی دانم چطور احساس این لحظه هایم را برایت بیان کنم. در میان چشمان بارانی ات که معصومانه برقامت تمام کلماتت پیچیده است تا شاعرانه ترین دلتنگی ها را برایم درد و دل کند از خجالت آب شدم.

ماه من! بعضی روزها دلم عجیب برای آسمان چشمانت تنگ می شود. بعضی روزها عجیب دلنوشته هایم برایت احساساتی می شوند. همان احساسی که چند وقتی است که پابند توست. همان احساسی که برای تو سر و دست می شکند. حتی در سکوت های شیرینت. حتی اگر حواست به من نباشد.  این روزها جای خالی ات درد پایان ناپذیری ست که از تو دور افتاده ام. این روزها احساسم دلش می خواهد دوره بیفتد و همه فاصله ها را از سر راه بردارد. ماه من! دلم بد قلق شده است از بس که دلتنگی به خوردش رفته است. باز بهانه عطر پیراهن سفیدت را می گیرد. ای کاش می دانستی که چقدر جای خالی احساست به چشم احساسم می آید.

 

زهره غفاری



عشق امروز ،روی صندلی آخر کلاست مرد!"


استاد ادبیات با نگاهی مطمئن به دانشجویانش گفت عشق چیست؟

کلاس در همهمه ای فرو رفت و هر کس از گوشه ای چیزی می گفت سپس از آنها خواست نظرات خود را بر روی کاغذ بنویسند و به او تحویل دهند دختر جوانی بر روی آخرین صندلی کلاس بی آنکه چیزی بنویسد استاد خود را می نگریست استاد پوزخندی زد و با طعنه گفت: حضور در کلاس برای نمره آوردن از این درس کافی نیست.اگر تنبلی را کنار بگذارید و کمی تلاش کنید مجبور نمی شوید برای چندمین بار این درس را بگیرید" تعدادی از دانشجویان نگاه استاد را دنبال کردند تا مخاطب این جملات را بیابند و برخی خنده ای کردند دختر شرمنده و خجالت زده نگاهش را از استاد برگرفت و مشغول نوشتن شد و بعد از مدتی کاغذ خود را روی میز گذاشت و از کلاس بیرون رفت پس از آنکه همه ی کاغذ ها جمع شد استاد با صدایی بلند شروع به خواندن آنها کرد و هر جمله ای که از نظرش جای بحث داشت را روی تابلو با خطی درشت می نوشت ناگهان نگاهش بر روی برگه ای ثابت ماند.حالت چهره اش دگرگون شد و چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با قدم هایی آرام و سنگین به کنار تابلو رفت و خطی بر همه ی جمله ها کشید و نوشت "عشق وسیع تر از قضاوت ماست" و بعد خیره شد به صندلی خالی آخر کلاس هیچ کدام از دانشجویان متوجه علت این رفتار نشدند. اما بر روی کاغذی که دست استاد بود اینچنین نوشته شده بود "عشق برگه ی امتحان سفیدی است که هر ترم خطی از غرور بر رویش کشیدی و نخواندی اش! عشق امروز ،روی صندلی آخر کلاست مرد!"



گرچه تمام بودنم گمشده در نبودنت - ساسان مظهری


گرچه تمام بودنم گمشده در نبودنت

غرق محال می شوم ، غرق دوباره بودنت

 

چهره ی زیبای تو را نقش خیال می کنم

باز به خواب خویشتن رسم محال می کنم

 

حسرت دیدار تو را آهِ دوباره می کشم

در شب بی ستاره ام تو را ستاره می کشم

 

کاش دوباره بنگری بر دل زار و خسته ام

خسته که نه ز عشق تو خرد شدم ، شکسته ام

 

روز میان خواب من باز غروب می شود

 اگر بیای از سفر آه چه خوب می شود

 

نقش تو پاک می شود باز ز خواب می پرم

حسرت دیدار تو را به کنج سینه می برم

 

 

ساسان مظهری



سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم - سعدی


سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

 

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم

 

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم

 

گر چنان است که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم

 

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

 

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

 

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

 

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

 

درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

 

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم


 

سعدی



مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را - فاضل نظری

 


مرا بازیچه ی خود ساخت چون موسی که دریا را

 فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

 

 

نسیم مست وقتی بوی گُل می داد حس کردم

 که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را!

 

 

خیانت قصه ی تلخی است اما از که می نالم؟

 خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

  

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست

 چه آسان ننگ می خوانند نیرنگ زلیخا را!

 

 کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست

 چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را؟

 

 نمی دانم چه نفرینی گریبانگیر مجنون است

 که وحشی می کند چشمانش آهوهای صحرا را!

  

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی

 فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را

 

 فاضل نظری


برایم شعر بفرست - افشین یداللهی


برایم شعر بفرست

 

حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت

 

برای تو می گویند.....

 

می خواهم بدانم

 

دیگران که دچار تو میشوند

 

تا کجای شعر پیش میروند

 

تا کجای عشق

 

تا کجای جاده ای که من

 

در انتهای آن ایستاده ام!

 

 

 

افشین یداللهی


لب لعل تو همان تلخ زبان است که بود - صائب تبریزی


لب لعل تو همان تلخ زبان است که بود

در نگین تو همان زهر نهان است که بود

 

حسن اهلیت خط هیچ اثر در تو نکرد

آتش خوی تو جانسوز چنان است که بود

 

دل سنگین ترا ناله ما نرم نکرد

حلقه زلف همان سخت کمان است که بود

 

شب زلفت ز خط سبز، سیه دل تر شد

این سیه کار همان دشمن جان است که بود

 

گرچه شد کشور حسن تو ز خط زیر و زبر

همچنان دیده به رویت نگران است که بود

 

خط بیرحم به انصاف نیاورد ترا

خشم و ناز و ستم و جور همان است که بود

 

خط ز رخسار تو هرچند قیامت انگیخت

چشم مستت به همان خواب گران است که بود

 

دل ما با تو چنان است که خود می دانی

گوشه چشم تو با ما نه چنان است که بود

 

 

 

نیست ممکن که دل ما ز وفا برگردد

ما همانیم اگر یار همان است که بود

 

گرچه نگذاشت اثر عشق تو از نام و نشان

دل ز داغت به همان مهر و نشان است که بود

 

گرچه شد باده حسن تو ز خط پا به رکاب

صائب از جمله خونابه کشان است که بود.

 

صائب تبریزی



شنیده ام یک جایی هست- سید علی صالحی


شنیده ام یک جایی هست

جایی دور

که هر وقت از فراموشیِ خواب‌ها دلت گرفت

می توانی تمامِ ترانه های دختران میْ‌خوش را

به یاد آوری

می توانی بی اشارهٔ اسمی

بروی به باران بگویی

دوستت می دارم

یک پیاله آب خُنک می خواهم

برای زائران خسته می خواهم.

 

دیگر بس است غمِ بی‌بامدادِ نان وُ

هلاهلِ دلهره

دیگر بس است این همه

بی راهْ رفتنِ من و بی چرا آمدن آدمی.

من چمدانم را برداشته

دارم می‌روم.

تمام واژه ها را برای باد باقی گذاشته‌ام

تمامِ باران‌ها را به همان پیالهٔ شکسته بخشیده ام

داراییِ بی‌پایان این همه علاقه نیز.

 

شنیده ام یک جایی هست

حدسِ هوایِ رفتن‌اش آسان است

تو هم بیا.

 

سید علی صالحی


هی خودم را از بخار شیشه - نوشین جمشیدی


هی خودم را از بخار شیشه

پس می گیرم

باز پیدا می شوم کم ... کم .

انگار یکی مرا

از ته دل آه می کشد

جایی !

 

انگار باران روی شیشه راه می رود

که بگوید ... ببین

من قدم های تو را

راه می روم ،

 هنوز .

 

انگار کسی می خواهد باز

 گُمم نکند .

انگار که ... اصلا ،

 نه انگار که !

 

نوشین جمشیدی


آغوش - ﻧﻔﺴﯿﻪ ساداتﻣﻮﺳﻮی


ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻧﺸﺪﯼ ﺗﺎ ﺑﺸﻮﻡ ﻟﯿﻼ ﻣﻦ

ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺐ ﻏﺮﻕ ﺳﺨﻦ ﺑﺎ ﻫﻤﮕﺎﻥ، ﺍﻻ ﻣﻦ!

 

ﺣﺘﻤﺎً ﺍﯾﻦﮔﻮﻧﻪ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ :ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺸﻮﯾﻢ

ﻭﺭ ﻧﻪ ﮐﻮ ﻓﺎﺻﻠﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﻟﺐ ﺳﺮﺧﺖ ﺗﺎ ﻣﻦ؟

 

ﻋﻄﺮ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪﯼ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺗﻮ ﮐﺸﺖ ﻣﺮﺍ

ﻟﺮﺯﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺳﺮﺍﭘﺎﻡ ﻭ ﺷﺪﻡ ﺭﺳﻮﺍ ﻣﻦ

 

ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺑﺸﺮﯼ ﺑﯿﺶﺗﺮ ﺍﺳﺖ

ﻭﻗﺖ ﺍﺛﺒﺎﺕ ﺭﺳﯿﺪﻩ ‌ﺳﺖ ﺩﮔﺮ، ﺣﺎﻻ ﻣﻦ...

 

ﮐﻢ ﮐﻦ ﺍﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺭﺍ، ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺍﻋﺎﺕ ﻧﮑﻦ!

ﺗﺮﺱ ﺩﺭ ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﭘﯿﺪﺍﺳﺖ ﮔُﻠﻢ، ﺍﻣﺎ ﻣﻦ

 

ﺩﺳﺘﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺑﮑﺶ

ﺁﺩﻣﯽ ﺗﺸﻨﻪ ‌ﯼ ﻧﺎﺯ ﺍﺳﺖ، ﺑﺒﯿﻦ! ﺣﺘﯽ ﻣﻦ!

 

ﭼﻪ ﮔﻨﺎﻫﯽ؟ ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﮓ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﺑﮕﯿﺮ

ﺗﻦ ﺗﻮ ﻋﯿﻦ ﺑﻬﺸﺖ ﺍﺳﺖ، ﺟﻬﻨﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ!

 

ﺣﺪّ ﺷﺮﻋﯽ ﻧﺸﻮﺩ ﻣﺎﻧﻊ ﻣﺎ، ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ!

ﻣﺤﺮﻣﯿّﺖ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﺧﻄﺒﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﺍﻟﺰﺍﻣﺎً

 

ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺭﺍﻡ ﺷﺪﯼ، ﺍﺯ ﻧﻔﺴﺖ ﺳﯿﺮ ﺷﺪﻡ

ﻣﺮﺣﺒﺎ ﺑﺮ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﯾﺎ ﻣﻦ؟


 

ﻧﻔﺴﯿﻪ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻣﻮﺳﻮﯼ




دوست داشتن - نادر ابراهیمی


من از دوست داشتن،

تنها یک لیوان آب خنک

در گرمای تابستان می‌خواستم.

من برای گریستن نبود که خواندم،

من آواز را

برای پر کردن لحظه‌‌های سکوت می‌خواستم.

من هرگز نمی‌خواستم از عشق برجی بیافرینم،

مه‌آلود و غمناک با پنجره‌های مسدود و تاریک.

دوست داشتن را

چون ساده‌ترین جامه‌ی کامل عید کودکان می‌شناختم.

هلیا!

تو زیستن در لحظه‌ها را بیاموز

و از جمیع فرداها پیکر کینه‌توز بطالت را میافرین!

 

نادر ابراهیمی

 

از کتاب: بار دیگر شهری که دوست می داشتم


به هر نشانه ای از تو دلش بهانه بگیرد - سید رضا هاشمی


به هر نشانه ای از تو دلش بهانه بگیرد

غمی به وسعت دنیا در او زبانه بگیرد

 

نخی ز پیرهنت یا کتاب منزوی ات را

شبیه جان خودش سخت در میانه بگیرد

 

مدام خیره شود در نگاه عکس قدیمی ت

مدام زل بزند دست زیر چانه بگیرد

 

شبانه بغض خودش را فرو که برد به تلخی

دلش از اینهمه بی مهری زمانه بگیرد

 

به یاد کافه و شعر و تن صدات بیفتد

دلش هوای غزل های عاشقانه بگیرد

 

همین که عطر نفس هات کوچه را بنوازد

میان هق هق تلخش هوای خانه بگیرد

 

خیال کن برسد گرد باد پیر و بخواهد

تقاصی از تن بی جان یک جوانه بگیرد

 

سرت که نیست بگو غیر کوله ی غم و حسرت

مسافر شب غربت چه را به شانه بگیرد ؟

 

سید رضا هاشمی


مادرم - روزبه معین


مادرم زمانی که آلو جنگلی رو تو دستش می گرفت چند لحظه بهش خیره می شد و بعد شروع می کرد زیر لب زمزمه کردن، وقتی ازش می پرسیدم داری چی میگی؟

لبخند می زد و بعد از یه سکوت معنا دار می گفت: باید چشم هاش را می دیدی...

من هیچ وقت نتونستم رابطه بین آلو جنگلی رو با چشم ها بفهمم؛

تا اینکه آخرین روزهای عمر مادرم رفتم پیشش و داستان آلوهای جنگلی رو ازش پرسیدم؛

مادرم در حالی که به سقف خیره شده بود گفت: وقتی بچه بودم نزدیک خونه مون یه جنگل بزرگ بود که من توش یه درخت آلو جنگلی پیدا کرده بودم، بی نظیرترین آلوی دنیا، صبح ها به شوق اون آلو از خواب بیدار می شدم و پای اون درخت می رفتم و آلو جنگلی می خوردم، طعمش جادویی بود، باید اون رو می چشیدی تا بفهمی.

تا اینکه یه روز وقتی دوباره سمت جنگل رفتم، دیدم تموم جنگل آتش گرفته و خبری از درخت آلو جنگلی نیست.

بعد از اون اتفاق، آلوهای زیادی رو امتحان کردم، اما هیچ کدوم دیگه اون آلو جنگلی نشد...

گفتم: آلوی جنگلی شما رو یاد کسی میندازه؟

گونه هاش خیس شد و گفت: باید چشم هاش رو می دیدی، بعضی ها هیچ وقت تکرار نمی شن.



کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین


دلتنگی - نیکی فیروزکوهی


دلتنگی

قوی ترین،

واقعی ترین

و زیباترین حس دنیاست.

خوش بخت ترین آدمها کسانی هستند

که کسی را در زندگی

و جایی در قلبشان دارند

برای دلتنگ شدن.

هر بار که قلبم در سینه می لرزد.

هر بار که عطش دیدار دوباره تو

نفس گیرتر از روزهای قبل می شود.

هر بار که مست لحظه های با تو هستم

فکر می کنم چقدر خوشبختم ....

 

نیکی فیروزکوهی