شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

از روزهای رد شده حرفی نزن ، ولی - حامد ابراهیم پور


از روزهای رد شده حرفی نزن ، ولی

بوی تو را گرفته سکون بدن ، ولی

 

نفرت از این دو حرف مرا داغ می کند:

این عنکبوت ماده با نام زن ، ولی

 

آسوده باش ! نفرت شاعر شکستنی ست

مثل غرور ، مثل دل گیج من ، ولی

 

باور نکردنی ست ، مرا دفن می کنی

باور نکردنی ست بدون کفن ، ولی

 

شاعر ـ که مُرده است ـ فقط شعر می شود

از آن دو تا پرنده ی در پیرهن ، ولی

 

دیوانه شو ! کتاب مرا پاره پاره کن

روی کتاب اسم مرا خط بزن ، ولی

با این غزل که اسم ندارد چه می کنی ؟ !

 

نقاش من ! برای نشستن زمین بده

مار از خودم ، تو با قلمو آستین بده

 

رنگ سیاه روی سر و صورتم بریز

خطّی بکش ، میان دو ابروم چین بده

 

یک خانه »ـ انتظار بزرگیست « پس فقط

یک مشت خاک در عوض سرزمین بده

 

حالا دو بال ـ اگر چه کمی سخت می شود ـ

یا نه ! فقط برای پریدن یقین بده !

 

از روی چشم های شما پرت می شوم

با رنگ سرخ بر ورقه نقطه چین بده...

 

مردم صدای جیغ تو را هیس، هیس، هیس !

ـ باشد ادامه می دهم ، این بار سین بده :

 

ـ سرما کشنده است ، مرا خاک کن ، برو

از روی بوم نعش مرا پاک کن ، برو !

 

در خوابهای شاعر این داستان برقص

با ضرب خنده های خودت تن تتن ، ولی

 

رؤیای نیمه کاره ! تو شیرین نمی شوی

من هم برای تو نشدم کوه کن ، ولی

 

آهو نه ! هی شبیه خودت عنکبوت شو !

هی تار . . . تار . . . تار به دورم بتن ، ولی

من هیچ وقت طعمه خوبی نمی شوم !

 

باور نکردنیست ! مرا دفن کرده ای

بوی تو را گرفته تمام کفن ولی . . .

 

 

حامد ابراهیم پور


حیران نشسته ماه - فریدون مشیری


حیران نشسته ماه 

به تنها نشستنم


وین قطره قطره اشک 

به مژگان شکستنم

دیوانگی نباشد اگر 

شور عاشقی است


شب تا سحر 

نگاه به مهتاب بستنم


فریدون مشیری


دیوانه - حامد ابراهیم پور

کاری نمی شود کرد

کاری نمی شود کرد

شاید بهتر بود

سایه ی دستهایت را قرض می گرفتم

تا شبها

از تاریکی ترسم نگیرد

امّا

کاری نمی شود کرد

سرم درد دارد

سینه ام درد دارد

سایه ام درد دارد

تو را ترک کرده ام

ترک کردن همیشه درد دارد

بگذار

دلم را دور بیندازم

بوی عشق تو را می دهد !

¨

حاجیه خانم را

به اتاق راه نداده ام

در اتاق های پایین

خانه تکانی می کند

می گویند

در خانه تکانی باید

بعضی چیز ها را دور انداخت

من می خواهم امروز

بسیاری چیز ها را دور بیندازم

این کتاب نه !

این دستکش های سپید هم نه !

ـ آخرین روز آنها را جا گذاشتی ـ

امّا بگذار

دستهایم را دور بیندازم

بوی سینه های تو را می دهند !

¨

چشم های پنجره را

 بسته ام

با روزنامه های باطله ی پدر

با تکّه های دفترم

تمام روزنه ها را بسته ام

تا باد

بوی تو را

برایم نیاورد

روز آخر

کنار آن دیوارها

مرا بوسیدی !

حالا شبها از آنجا

صدای پرنده های دریایی می آید !

من کلافه می شوم

چیزی در چشم هایم سرخ می شود !

مست می کند!

چرخ می زند !

خودش را محکم می کوبد

به گوشه های سرم !

تمام قرص های مادرم را

خورده ام

شبها در اتاقم

صدای پرنده های دریایی می آید !

¨

  پدر می گوید :

به شکار برو !

وقتی سر گنجشکی را

با دستهایت بکنی

پسر بزرگی می شوی!

حاجیه خانم امّا

دوست دارد به مشهد بروم

شاید زیارت کار خودش را بکند !

دیوانه ای را می گویند در کوچه ی مان

سی سال پیش

آقا او را شفا داد !

امّا من

هر وقت او را می بینم

چیزی در چشم هایش

برق می زند !

سرخ می شود !

مست می کند!

  خودش را محکم می کوبد

به گوشه های سرش

فکر می کنم

شبها

در خانه ی او هم

صدای پرنده های دریایی می آید !

¨

   روز آخر

گوشه ی لباست

به نهال پرتغال پدر گیر کرد

بیچاره دیوانه شده است !

هر صبح با کلاغها

بحث های فلسفی می کند !

و بچه پروانه ها

دورش می رقصند

و برایش ادا در می آورند

می خندد

و برای شته ها

شاملو می خواند !

می گویند

دیوانه شده است

   امّا من

دیوانه نیستم

این را دکتری دیروز

با چشمکی به پدر گفت !

فقط

بعضی روزها که مست نیستم

در آبگیر کوچکم

با مگس ها بازی می کنم

آنها را نمی خورم !

پدر می گوید

هنوز پسر بزرگی نشده ای

امّا من

چند تار از موهایم

سپید شده اند

و بعضی روزها

قلبم چرت می زند

امّا پدر می گوید

هنوز بزرگ نشده ای ...

¨

دیشب

پرنده ای دیوانه به اتاقم آمد

پدر

از پشت شیشه داد می زد :

سرش را بکن !

سرش را بکن !

امّا من

بالهایش را

خشک کردم

کنار پنجره

سیگار کشیدیم !

و برای ستاره ها

اسم گذاشتیم !

صبح که بیدار شدم

چشم هایم را

با خودش برده بود !

بعدها شنیدم

نیمی شان را خورده

بقیه را بالا آورده

روی مورچه ها  !

مورچه ها طعم مرا دوست دارند

دیروز دهانم را خوردند !

ـ آن را دور انداخته بودم

طعم بوسه های تو را می داد ! ـ

حاجیه خانم می گوید

خانمی شده ای برای خودت

با آن روپوش سپید

و کفش های پاشنه دار

امّا من

نمی دانم

چرا هیچ وقت

 پسر بزرگی نمی شوم  !

¨¨

  دستهایم را

نمی دانم  کجا انداخته ام

این شعررا

برایم دور بیندازید

بوی عبور او را میدهد...

 

حامد ابراهیم پور


طُرفه‌ی سه‌گانه‌ی ماهور - سید علی صالحی


شبِ اول:

      عروسکش را هم با خودش بُرده بود،

      دخترِ کم‌سن و سالِ حجله‌ی مجبور.

 

 

شب دوم:

      بیوه‌ی بازمانده از هجرتِ هفتم

      درگاهِ خانه را محکم

      کلون می‌کند،

      وقتِ غروب

      رَدِ پایِ مردی بر برف دیده بود.

 

 

شب سوم:

      سه ماه و دو روز است

      نوه‌ی کوچکش را ندیده است مادربزرگ،

      دوباره به حضرتِ حافظ نگاه می‌کند،

      راهِ خراسان خیلی دور است.

 

 

سید علی صالحی 

غم مخور ، معشوق اگر امروز و فردا میکند - کاظم بهمنی


غم مخور ، معشوق اگر امروز و فردا میکند

شیر دوراندیش با آهو مدارا میکند

 

زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست

آب را گرمای تابستان گوارا میکند

 

جز نوازش شیوه ای دیگر نمیداند نسیم

دکم? پیراهنش را غنچه خود وا میکند

 

روی زرد و لرزشت را از که پنهان میکنی ؟

نقطه ضعف برگها را باد پیدا میکند

 

دلبرت هرقدر زیباتر ، غمت هم بیشتر

پشت عاشق را همین آزارها تا میکند

 

از دل همچون زغالم سرمه میسازم که دوست

در دل آیینه دریابد چه با ما میکند

 

نه تبسم ، نه اشاره ، نه سوالی ، هیچ چیز

عاشقی چون من فقط او را تماشا میکند

 

کاظم بهمنی


اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است - محمد سلمانی


اگر چه بین من و تو هنوز دیوار است

ولی برای رسیدن بهانه بسیار است

 

بر آن سریم کزین قصه دست برداریم

مگر عزیز من! این عشق دست بردار است ؟

 

کسی به جز خودم ای خوب من، چه می داند

که از تو از تو بریدن چقدر دشوار است

 

مخواه مصلحت اندیش و منطقی باشم

نمیشود بخدا پای عشق در کار است

 

تو از سلاله ی سوداگران کشمیری

که شال ناز تو را شاعری خریدار است

 

در آستانه رفتن، در امتداد غروب

دعای من به تو تنها خدانگهدار است.

 

کسی پس از تو خودش را دار خواهد زد

که در گزینش این انتخاب ناچار است

 

همان غروب غریبانه گریه خواهی کرد

برای خاطره هایی که زیر آوار است

 

 

محمد سلمانی


پرواز اعتماد - مارگوت بیکل


پرواز اعتماد را

با یکدیگر

تجربه کنیم.

وگرنه می‌شکنیم

بال‌های دوستی‌مان را.


 

مارگوت بیکل

ترجمه: احمد شاملو

کاش می شد مُرد - علیرضا روشن


کاش می شد مُرد

مثل راه رفتن

خوابیدن

خرید کردن

کاش می شد خواست

و مُرد


علیرضا روشن

آمده از جایی دور - سید علی صالحی


آمده از جایی دور،

اما زاده زمین ام.

امانت دار آب و گیاه،

آورنده آرامش و

اعتبار امیدم.

من به نام اهل زمین است

که زنده ام.

زمین

با سنگ ها و سایه هایش،

من

با واژه ها و ترانه هایم،

هر دو

زیستن در باران را

از نخستین لذت بوسه آموخته ایم.

زمین

در تعلق خاطر من و

من در تعلق خاطر تو

کامل ام.

ما

همه

اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم،

اما سرانجام

به آغوش و بوسه های مگوی باز خواهیم گشت.


سید علی صالحی 


پلنگ خال خال نیست - علیرضا روشن


پلنگ خال خال نیست

داغ ِ صد هزار هِلال ِ سوخته بر تن دارد

در فراق ِ ماه

 

علیرضا روشن



چه شب بدی ست امشب، که ستاره سو ندارد - حسین منزوی


چه شب بدی ست امشب، که ستاره سو ندارد

گل کاغذی‌است شب بو، که بهار و بو ندارد


چه شده‌ ست ماه ما را، که خلاف آن شب، امشب

ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد؟


دل من اگر تو جامش، ندهی ز مهر، چاره

به جز آن که سنگ کوبد، به سر سبو ندارد


به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود

چه رسیده ست کامشب، سر گفت و گو ندارد


چه نوازد و چه سازد، به جز از نوای گریه

نی خسته‌ای که جز بغض تو در گلو ندارد


ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من

که حیات بی‌تو راهی، به حریم او ندارد


ز تمام بودنی‌ها، تو همین از آن من باش

که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد


حسین منزوی


شوق سفر - حامد ابراهیم پور


تو میتوانی شوق سفر نداشته باشی

دوباره حوصله ی دردسر نداشته باشی

 

تو میتوانی میل سفر اگر که بیاید

به آسمان بزنی، همسفر نداشته باشی

 

و یا عجیب تر از این، تو میتوانی حتی

به آسمان بپری، بال و پر نداشته باشی

 

تو میتوانی یک کوچه ی غریب بمانی

که در تمامی شب رهگذر نداشته باشی

 

تو میتوانی هرسو که خواستی بگریزی

و یک قدم طرف خانه بر نداشته باشی

 

نمیتوانی هرجا که خواستی بگریزی

دعای خیر مرا پشت سر نداشته باشی

 

نمیتوانی اما به خود دروغ بگویی

نمیتوانی از من خبر نداشته باشی...

 

 حامد ابراهیم پور


خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو - حامد عسکری


خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو

بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»

 

شب های پادگان، سنگین و سرد بود

آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا چگو....

 

نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...

در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...

 

توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود

"Your hair is black, Your eyes are blue"

 

« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار

این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»

 

یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی

این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...

 

س» و ستاره ها چشمک نمی زدند

انگار آسمــــان حالش گرفته بود

 

تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح

با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو

 

بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند

با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»


حامد عسکری



ملال پنجره را، آسمان به باران شست - حسین منزوی


ملال پنجره را، آسمان به باران شست

چهار چشم غبارینش، از غباران شست


از این دو پنجره اما، از این دو دیده ی من،

مگر ملال تو را می شود، به باران شست؟


امان نداد زمان تا منت نشان بدهم

که دست می شود از جان، به جای یاران شست


گذشتی از من و هرگز گمان نمی بردم

که دست می شود اینسان، ز دوستاران شست


تو آن مقدس بی مرگی، آن همیشه، که تن،

درون چشمه ی جادوی ماندگاران شست


تو آن کلام که از دفتر همیشه ی من

تو را نخواهد، باران روزگاران شست....



حسین منزوی


دست مرا باید برید - سیمین بهبهانی


دوستان ! دست مرا باید برید !

دشنه یی! تا درد خود درمان کنم:

 

نقش چشمی درکف دست من است؛

همتی! کین نقش را پنهان کنم

 

هر شبانگه کافتاب دلفروز

روشنی را از جهان وا می گرفت،

 

چشم او می آمد و، پر خون ز خشم

در کنار بسترم جا می گرفت

 

شعله می انگیخت در جانم به قهر

کاین تویی ای بی وفا ای خویشکام ؟

 

داده نقد دل به مهر دیگران

غافل از من، بی خبر از انتقام ؟!

 

هر چه بر هم می فشردم دیده را

تا نبینم آن عتاب و خشم را،

 

زنده تر می دیدم - ای فسوس! - باز

پرتو رنج آور آن چشم را...

 

یک شب از جا جستم و، دیوانه وار

خشمگین او را نهان کردم به دست:

 

چون بلورین ساغری خُرد و ظریف

از فشار پنجه های من شکست !

 

شاد شد دل تا شکست آن چشم شوم

کاندر او آن شعله های خشم بود؛

 

لیک، چون از هم گشودم دست را،

در کفم زخمی چو نقش چشم بود !

 

هر چه مرهم می نهم این زخم را،

می فزاید درد و بهبودیش نیست

 

هر چه می شویم به آب این نقش را،

همچنان برجاست... نابودیش نیست !

 

دوستان! دست مرا باید برید !

دشنه یی! تا درد خود درمان کنم :

 

پیش چشمم نقش درد است آشکار؛

همتی ! کاین نقش را پنهان کنم...

 

 

 

سیمین بهبهانی