ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
باز هم باران زد و یادِ تو افتادم رفیق
باز با آهی بهانه دستِ دل دادم رفیق
شیشه هایِ مِه گرفته محوِ تصویرِ تواند
گرچه میدانم تو دیگر نیستی یادم رفیق
عطرِ خیسِ خاطرات و بویِ نم نم هایِ شعر
در هوایت سخت میگیرد دلِ آدم رفیق
گرچه مدتهاست سرشار از سکوتی خسته ام
بغض دارم در گلو و غرقِ فریادم رفیق
از بهارِ رفته تنها حسرتی مانده به جا
مثلِ برگی در خزان، آشفته یِ بادم رفیق
دیشبی که در بساطم آه بود و ماه بود
من نشانیِ تو را به گریه ها دادم رفیق
گرچه دوری، هیچ کس این حد به من نزدیک نیست
آنچنان که هستی انگاری تو همزادم رفیق
خاطرت خیلی عزیز و خاطراتت بیشتر
بیهوا این شعر را سویت فرستادم رفیق
شعرِ من را خواندی و من را نیاوردی بهجا
دوستِ دیرینه ات
با مهر:
شهرادم
رفیق
شهراد میدری
از بیم رقیب طوف کویت نکنم
وز طعنهٔ خلق گفتگویت نکنم
لب بستم و از پای نشستم اما
این نتوانم که آرزویت نکنم
چرخ دولابی ام افکنده چویوسف درچاه
وای سیاره ی او کز نظر آرد رسنم
آب ناخورده از این برکه نیلوفر گون
همچو نیلوفر تا حلق چرا در لجنم
روی پرواز نمی بینم از این تنگ قفس
که زمین وار فرو رفته بقصد ز منم
بلعجب تیز هوائی است در اقلیم هنر
که به بستان هنر خار کند یا سمنم
ای دریغا که چو گل عمر سبکپای برفت
که نخندید چو اقبال گلی در چمنم
گر در این غصه بمیرم عجبم می ناید
یعلم الله که من اندر عجب از زیستنم
عشق تو ز خاص و عام پنهان چه کنم
دردی که ز حد گذشت درمان چه کنم
خواهم که دلم به دیگری میل کند
من خواهم و دل نخواهد ای جان چه کنم
یارب از عشق چه سرمستم و بیخویشتنم
دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم
یا مرا بر در میخانهٔ آن ماه برید
که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست
چو بگویند مرا باید گفتن که منم
نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین
من به جان میزیم و سایهٔ جان است تنم
از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک
سالها هست که در آرزوی خویشتنم
گر مرا پرسی و چیزی به تو آواز دهد
آن نه خاقانی باشد، که بود پیرهنم
نزل عشقت جان شیرین آورم
هدیهٔ زلفت دل و دین آورم
چون شراب تلخ و شیرین درکشی
پیشکش صد جان شیرین آورم
پیش عناب لبت عنابوار
روی خون آلوده پر چین آورم
پیش بالای تو هم بالای تو
گوهر از چشم جهان بین آورم
واپسین یار منی در عشق تو
روز برنائی به پیشین آورم
چون به یادت کعبتین گیرم به کف
کعبتین را نقش پروین آورم
نیم رو خاکین چو بوسم پای تو
بر سر از تو تاج تمکین آورم
عاشقان دل دادن آئین کردهاند
من به تو جان دادن آئین آورم
عار چون داری ز خاقانی که فخر
از در تاج سلاطین آورم
خاقانی
وقتی حصار غربت من تنگ می شود
هر لحظه بین عقل و دلم جنگ می شود
از بس فرار کرده ام از خویش خویشتن
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
گاهی به ترکتازی شعرم خوشم ولی
گاهی کمیت شاعری ام لنگ می شود
هرچند می شکیبیم بر عشق باز هم
گاهی دلم اسیر دل سنگ می شود
گر یک نظر بر روی شما کرد یار ما
دنیای عشق با تو هماهنگ می شود
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
یا لحظه به نای غمش چنگ می شود
گاهی زمین به تمامی فراخی اش
در پیش کلبه کوچک ما, تنگ می شود
گاهی لطافت سحری ام به وقت ذکر
با باده سحری اش جنگ می شود
گاهی به محتسب برسد عقل و دین من
گاهی ز مستی ام همه جان سنگ می شود
گاهی فغان نمی رسد به هر کسی
گاهی دلم به نای نی اش رنگ می شود
گر شعر گفتم به هوای رخ عزیز
این شعر هم به هوایش ننگ می شود
"محمدعلی بهمنی"
باد از کوچه های تاراج زده ی پاییز
برگهای طلا شده را به غنیمت میبرد
قدم میزنم
نه برای غارت یادگاری پاییز
قدم میزنم تا شاید میان این همه تنهایی
قافیه ای پیدا کنم
شبیه نبودنِ تو.
وقتی تو نیستی فرقی نمیکند که چقدر دیگران باشند
منِ بی تو
شبیه تنهایی کوه است وهزار آواز پرنده
که هستند ولی تنهایی کوه همچنان، تنهاییست با همان سکوت و اندوه.
علی ایلکا
رویت بینم چو چشم را باز کنم
تن دل شودم چو با تویی راز کنم
جز نام تو پاسخ ندهد هیچ کسی
هر جا که به نام خلق آواز کنم
چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم
بی خبر عمر به سر میبرم و دم نزنم
نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان
گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم
مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر
مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم
قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم
چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا
که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم
من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است
که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم
تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم
تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست
چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم
گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست
ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا
بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم
چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم
عطار
نخستین بار گفتش کز کجایی
بگفت از دار ملک آشنایی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند
بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جانفروشی در ادب نیست
بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟
بگفت از دل تو میگویی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چون است
بگفت از جان شیرینم فزون است
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب
بگفت آری چو خواب آید کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک
بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش
بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش
بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ
بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه
بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست درخور
بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری
بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خوشنود
بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار
بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو که این کار خام است
بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن در این درد
بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست
بگفت این دل تواند کرد دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است
بگفت از عاشقی خوشتر چه کار است
بگفتا جان مده بس دل که با اوست
بگفتا دشمنند این هر دو بیدوست
بگفتا در غمش میترسی از کس
بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ همخوابیت باید
بگفت ار من نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش
بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین
بگفتا چون زیم بیجان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد
بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی
بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش
نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی
ندیدم کس بدین حاضر جوابی
به زر دیدم که با او بر نیایم
چو زرش نیز بر سنگ آزمایم
گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد
فکند الماس را بر سنگ بنیاد
که ما را هست کوهی بر گذرگاه
که مشکل میتوان کردن بدو راه
میان کوه راهی کند باید
چنانک آمد شد ما را بشاید
بدین تدبیر کس را دسترس نیست
که کار تست و کار هیچ کس نیست
به حق حرمت شیرین دلبند
کز این بهتر ندانم خورد سوگند
که با من سر بدین حاجت درآری
چو حاجتمندم این حاجت برآری
جوابش داد مرد آهنینچنگ
که بردارم ز راه خسرو این سنگ
به شرط آنکه خدمت کرده باشم
چنین شرطی به جای آورده باشم
دل خسرو رضای من بجوید
به ترک شکر شیرین بگوید
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد
که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت از این شرطم چه باک است
که سنگ است آنچه فرمودم نه خاک است
اگر خاک است چون شاید بریدن
و گر برد کجا شاید کشیدن
به گرمی گفت کآری شرط کردم
و گر زین شرط برگردم نه مردم
میان دربند و زور دست بگشای
برون شو دستبرد خویش بنمای
چو بشنید این سخن فرهاد بیدل
نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهی کرد خسرو رهنمونش
که خواند هر کس اکنون بیستونش
به حکم آنکه سنگی بود خارا
به سختی روی آن سنگ آشکارا
ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش
روان شد کوهکن چون کوه آتش
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد
کمر دربست و زخم تیشه بگشاد
نخست آزرم آن کرسی نگهداشت
بر او تمثالهای نغز بنگاشت
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ
چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ
پس آنگه از سنان تیشه تیز
گزارش کرد شکل شاه و شبدیز
بر آن صورت شنیدی کز جوانی
جوانمردی چه کرد از مهربانی
وز آن دنبه که آمد پیهپرورد
چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد
اگرچه دنبه بر گرگان تله بست
به دنبه شیرمردی زان تله رست
چو پیه از دنبه زانسان دید بازی
تو بر دنبه چرا پیه میگدازی
مکن کهاین میش دندان پیر دارد
به خوردن دنبهای دلگیر دارد
چو برج طالعت نامد ذنبدار
ز پس رفتن چرا باید ذنبوار
گفتی بیا،گفتم کجا؟ گفتی میان جان ما
گفتی مرو.گفتم چرا؟ گفتی که میخواهم تورا
گفتی که وصلت میدهم.جام الستت میدهم
گفتم مرا درمان بده. گفتی چو رستی میدهم
گفتی پیاله نوش کن. غم در دلت خاموش کن
گفتم مرامستی دهی،با باده ای هستی دهی
گفتی که مستت میکنم،پر زانچه هستت میکنم
گفتم چگونه از کجا؟ گفتی که تا گفتی خودآ
گفتی که درمانت دهم. بر هجر پایانت دهم
گفتم کجا،کی خواهد این؟گفتی صبوری باید این
گفتی تویی دُردانه ام. تنها میان خانه ام
مارا ببین،خود را مبین درعاشقی یکدانه ام
گفتی بیا. گفتم کجا. گفتی در آغوش بقا
گفتی ببین.گفتم چه را؟گفتی خـدا را در خود
تو نفس میکشی
من شعر میشوم
تو بغض میکنی
من میبارم
تو میباری
من گرفتار طوفانم
همیشه
تاری ابریشمین
از گیسوان ماه
مرا به تو پیوند زده است
علی ایلکا
اینک این من : سر به سودای پریشانی نهاده
داغ نامت را نشان کرده ٬ به پیشانی نهاده
گریه ام را می خورم زیرا که می ترسم ز باران
مثل برجی خسته ٬ برجی رو به ویرانی نهاده
از هراس گم شدن در گیسویت با دل چه گویم ؟
با دل ــ این گستاخ پا در راه ظلمانی نهاده ــ
تا که بیدارش کند ٬ کی ؟ بخت من اکنون که خواب است ٬
سر به بالین شبی تاریک و طولانی نهاده
ذرّه ذرّه می روم تحلیل ٬ سنگ ساحلم من
خویش را در معرض امواج توفانی نهاده
شاعرم من یا تو ؟ ای چشمان تو امضای خود را
پای هر یک زین غزل های سلیمانی نهاده
حسین منزوی