ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
ساده بودیم و دعا را کارگر پنداشتیم
دست و بال بستهای را بال و پر پنداشتیم
کاروانی از اسیرانیم و از خوش باوری
ذلت و زنجیر را زاد سفر پنداشتیم
چشم گرگی برق زد از دور، گفتیمش چراغ
سایهای افتاد بر دیوار، در پنداشتیم
جرأت بیمورد خود را جنم نامیدهایم
کورهی خودسوزی خود را جگر پنداشتیم
سنگ جهلی بر چراغ دین و دانش کوفتیم
عیب و عار خویش را حسن و هنر پنداشتیم
در به روی صبح شادی بستهایم و ای دریغ
زندگی را شامگاهی مستمر پنداشتیم
مرتضی لطفی
او که یک چیز نامشخّص بود
هی مرا سمت خود کشید، وَ من
نامشخّص به سمت او رفتم
در خِلال همین کشیده شدن
هر چه بیهوده دست و پا نَزدم
بیشتر در خودم فرو رفتم
او که یک عطر نامشخّص داشت
از بهشتی که نامشخّص بود
پخش می شد به سوی شامّه ام
من که چون دوزخی رها بودم
و مشخّص نشد کجا بودم
بو کشیدم، به سمت بو رفتم
سال ها درد نازکی بودم
که به خون آبیاری ام کردم
درد نازک عظیم و محکم بود
درد محکم عمیق شد، غم شد
و من از غم بدل به ریگ شدم
و به پای خودم فرو رفتم
او که در خود هزار دالان داشت
او که پیچیده بود و تو در تو
او که چیزی نبود غیر از او
به هزاران روش کشیده مرا
من هزاران نفر شدم، آنگاه
به درون هزار تو رفتم
کوه بی قراریم یک سو
سوی دیگر مَحال بودن او
و مَحالات دیگرش سویی
و خیالات من به دیگر سو:
پس شتابان چهار تِکّه شدم
وشتابان به چارسو رفتم
اوی من! اوی نامشخّص من!
نرم حاضر جواب گوش به در!
اگر امشب کسی به در نزد و
در اگر وا نشد، وَ آن که نبود
اگر از حال من سؤال نکرد
در جوابش تو هم نگو: رفتم
با تو رفتم، تو بردی ام از هوش
اوی پنهان کاملاً خاموش!
متشخّص ترین سواره ی من!
من به پای خودم، به میل خودم
با تو هر نکته ی چموشی را
شیهه در شیهه، مو به مو رفتم
سرنوشتم غلیظ و قرمز بود:
دمِ درگاه نامشخّص، او
زائری بود و جویِ منتظری
پیش پاهای زائرش مثلِ
خون گوساله ای که ذِبح کنند
سرخ جاری شدم به جو رفتم
حسین صفا
مرا در دل غم جانانهای هست
درون کعبهام بتخانهای هست
ز لب مهر خموشی بر ندارم
که در زنجیر من دیوانهای هست
خراباتم ز مسجد خوشتر آید
که آنجا نالهٔ مستانهای هست
نمیدانم اگر نار است اگر نور
همی دانم که آتش خانهای هست
درخشان اختری شو گیتی افروز
و گر نه شمع در هر خانهای هست
رضی گویی کجٰا آرام داری
کهن ویرانه، ماتم خانهای هست
رضیالدین آرتیمانی
من پیر شدم
،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیمه سر و دربدری نیست
بسیار برای تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد
وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست
تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست
ناصر حامدی
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود
این همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برود
هرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باد
دل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟
گله هارابگذار!
ناله هارابس کن!
*روزگار گوش ندارد که تو هی شِکوه کنی!
زندگی چشم ندارد که ببیند اخم دلتنگِ تو را
فرصتی نیست که صرف گله وناله شود!
تابجنبیم تمام است تمام!!
مهردیدی که به برهم زدن چشم گذشت....
یاهمین سال جدید!!
بازکم مانده به عید!!
این شتاب عمراست ...
من وتوباورمان نیست که نیست!!
زندگی گاه به کام است و بس است؛
زندگی گاه به نام است و کم است؛
زندگی گاه به دام است و غم است؛
چه به کام و
چه به نام و
چه به دام...
زندگی معرکه همت ماست...زندگی میگذرد...
زندگی گاه به نان است و کفایت بکند؛
زندگی گاه به جان است و جفایت بکند ؛
زندگی گاه به آن است و رهایت بکند؛
چه به نان
و چه به جان
و چه به آن...
زندگی صحنه بی تابی ماست...زندگی میگذرد...
زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد؛
زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز
و چه به ساز
و چه به ناز...
زندگی لحظه بیداری ماست...زندگی میگذرد...
فرامرز عرب عامری
تنها یکبار میتوانست
در آغوشاش کِشَد
و میدانست آنگاه چون بهمنی فرو میریزد
و میخواست به آغوشام پناه آورد؛
ناماش برف بود
تناش برفی
قلباش از برف
و تپشاش صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی،
و من او را
چون شاخهای که زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم
بیژن الهی
ساغرم آیینگی کرد و جهانی یافتم
وان جهان را بی کران در بی کرانی یافتم
جسته ام آفاق را در جام جمشید جنون
هر چه جز عشق تو باقی را گمانی یافتم
شبنم صبحم که در لبخند خورشید سحر
خویش را گم کردم و از او نشانی یافتم
ساحل آسایشی نبود که من مانند موج
رفتم از خود تا در این دریا کرانی یافتم
در بیابان طلب سرگشته ماندم سال ها
تا دراین ره نقش پای کاروانی یافتم
روشنی بخش گلستانم چو ابر نو بهار
وین صفای خاطر از اشک روانی یافتم
چشم بستم از جهان کز فرط استغنای طبع
در دل بی آرزوی خود جهانی یافتم
محمد رضا شفیعی کدکنی
از فصل های لعنتی
یکی پاییز همین خیابان
یکی همین قدم های استوار تو
که به وحشتم می اندازد
طعم گسی دارد این شرایط
من اما ابراز تأسف نمی کنم
با این وجود
چیزهای مجهولی
گریبانم را رها نمی کنند
یکی همین باران که به شکل پراکنده ای
نمی بارد
یکی این که دستم به دهانم نمی رسد
و دیگر
دوستان نزدیکم که مرا نمی شناسند
این چه عُقوبتی ست
که در میان این همه رهگذر
باید در انتظار کسی باشم
که حتی نمی تواند اندکی شبیه تو باشد؟
حسین صفا
این قهوه هم سرد شد،
حتما باز هم پشت آن ترافیک همیشگی گیر کرده ای...
می دانی جانم،
انتظار کشیدن دلهره دارد،
دلهره از اینکه نیایی.
اما چشیدن این قهوه سرد ترسناک است!
بعضی چیزها نباید از دهن بیفتند،
چون دیگر طعم گذشته را ندارند،
من از خیلی دیر آمدن می ترسم.
بگذریم،
شنیده ام
فردا خیابان ها خلوت است،
پس قرارمان فردا،
ساعت هفت،
همان کافه همیشگی...
روزبه معین
حرفی از تنهایی ام نزدم
یک مُرده
چگونه می تواند بگوید مُرده است؟
مرا ببخش
من آدمی هستم کاملاً طبیعی
کاملاً خالی.
عمر عشق هایم کوتاه است
و چنان روشنفکرم
که خجالت می کشم این ظرف های حلوا را
بین همسایگانم قسمت کنم
تو هم که یک چمدان بیشتر نبودی!
یک پرنده وقتی بو می بَرد
که یک رهگذر
نیتش سنگ انداختن است
فوراً پَر می زند
چه غریزه ای داشتی تو
که پیش از آن که بگویم قلابت گلویم را می خراشد
رفتی
عکسی چیزی از خودت بفرست
هوا برای نفس کشیدن می خواهم
و سعی می کنم خیابانی باشم
خیلی طولانی
خیلی خلوت
کسی جذامی است که از بدن کم شده باشد
من از روح کم شده ام
مرا ببخش
و اگر به من فکر می کنی
خودت را ادامه بده
این باران هم
اگر می دانست که باران یعنی چه
حتماً
تا ابد
می بارید
حسین صفا
ای گل دائم بهارُم ، یار سر تا پا قشنگ
سرو نازُم ، شاخ شمشادُم ، قد و بالا قشنگ
هر قشنگی بو، قشنگیش کامل و شیش دُنگ نی
غیر تنها خُوت ، که بی نقصی و سر تا پا قشنگ
ظاهر و باطن یکی ، صحرا و داخُل مثل هم
دومَن و بالا مساوی ، سیرت و سیما قشنگ
نِشسَن و وِرسیدَنِت ، ره رفتن و وِیسیدنت
دیدن و نا دیدنِت ، پیدا و ناپیدا قشنگ
گپ زدن خَش ،خَندِسَن نَشمین و سِیلِت خونه سوز
مهربونیت ناز و ناز اندازه ی دنیا قشنگ
چیشَلِت تو چیشَلِ هر کس که اُفتا ، بی درنگ
لُوشِ گَز می گیرِه وُ میگو که واوِیلا قشنگ
دیگ پَسین تو کیچِه دیدِت پیرمردی سر سفید
سرشِ جُنبید و وَتَه دل گفت ماشالله قشنگ
گاتِفاقی یا سی شوخی یا سر جدّی سی ما
فیس می دی ، باکَلی هم می کنی ، اما قشنگ
ای زمین و آسِمون ، خلق بِهلِن زیر پا
مطمئنُّم نِمتَرِن ، مِثلِت کنند پیدا قشنگ
هر کُجِی،"طالب" هَمِی هوش و حواسِش وَر تُونِه
دُور و بالِش اِی مُنُم وِیسادِه بو صد تا قشنگ
سید طالب هاشمی
ای صاحب دنیا و دین, ای خالق هستی خدا
دنیا خراب وابی بگو, تا حجتت جل تر بیا
برج عدالت رومبسه, اوضاع حق واچومبسه
رحم و مروت عمریه, وابیدن مث کیمیا
مردونگی وابید کم ,جی شادینه پر کرده غم
مردم دنیسن فکر هم, تو عیش و تو وقت عزا
فرضن یجی مرده کسی ,سیش میکنن شیون بسی
ده خونه اوتر تر ها سی ,دست پای گل می نهن حنا
رونق گرفته کار بد, رد کرده بد جنسی ز حد
تا جایی که ور هم ننترن ,زندگی کنند چند تا کاکا
آینده سازل مملکت ,پاک ترک کردن میزو کت
و جای علم و معرفت ,افتادن دینده خطا
هیچ رحم و هیچ انصاف نیست ,صد دل یه دل توش صاف نیست
اسلاممون جز لاف نیست ,نومی فقط وش مونده جا
پا بل منه بازارو بین, سی کو چطوری مومنین
گوش می برن صبح تا پسین, اما یواش و بی صدا
بزاز مکارِ دغل , متری نهاده زیر بغل
مث طلحه من جنگ جمل سی کشتن خلق خدا
بقال اگر حالش خشه, رنگش و سرخی مث تشه
مال چند برابر می کشه,ری جنس و می ندازش و ما
بدتر و همش زرگری, استاد فن گوش بری
می بره گوش مشتری, طوری که تپ خونش نیا
رفتم دم خیلی دکون, دیدم بسی جنس گرون
اما به جون همه مون, نیدم گرون تر از دوا
بدتر و وضع حونمون, اوضاع داروخونمون
باور کنیتو بعضش, عطاری کل عبداله
دومن دزد و بالا دزن ,نوکر دز و آقا دزن
کشور سر اندر پا دزن ,غیر از خدا رحمش بیا
مانل بشر نیستیم شریم ,ولا ز غولک بدتریم
سر دوست و دشمن می بریم ,سی مال دنیای بی وفا
آخر یه روزی آسمون ,سی محض کارل زشتمون
ویبو مثل آتشفشون ,سیمون بلا پس هم ایا
حالم خراب و درهمه ,پرتا پر لارم غمه
هرچی بگم بازم کمه ,از کار و بار ناروا
طالب ز زور شعر و گپ ,کی راس میبو دست چپ
فعلا حقیقت کرده تب ,تا بین چه می خواهد خدا
عشق شادی ست، عشق آزادی ست
عشق آغاز آدمی زادی ست
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت بر او گماشتن است
عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش کهکشان زاینده ست
تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست
جنبشی در نهفت پرده ی جان
در بن جان زندگی پنهان
زندگی چیست؟ عشق ورزیدن
زندگی را به عشق بخشیدن
زنده است آن که عشق می ورزد
دل و جانش به عشق می ارزد
آدمی زاده را چراغی گیر
روشنایی پرست شعله پذیر
خویشتن سوزی انجمن فروز
شب نشینی هم آشیانه ی روز
آتش این چراغ سحر آمیز
عشق آتش نشین آتش خیز
آدمی بی زلال این آتش
مشت خاکی ست پر کدورت و غش
تنگ و تاری اسیر آب و گل است
صنمی سنگ چشم و سنگ دل است
صنما گر بدی و گر نیکی
تو شبی، بی چراغ تاریکی
آتشی در تو می زند خورشید
کنده ات باز شعله ای نکشید؟
چون درخت آمدی، زغال مرو
میوه ای، پخته باش، کال مرو
میوه چون پخته گشت و آتشگون
می زند شهد پختگی بیرون
سیب و به نیست میوه ی این دار
میوه اش آتش است آخر کار
خشک و تر هر چه در جهان باشد
مایه ی سوختن در آن باشد
سوختن در خوای نور شدن
سبک از حبس خویش دور شدن
کوه هم آتش گداخته بود
بر فراز و فرود تاخته بود
آتشی بود آسمان آهنگ
دم سرد که کرد او را سنگ؟
ثقل و سردی سرشت خارا نیست
نور در جسم خویش زندانی ست
سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است
فکر پرواز در دل سنگ است
مگرش کوره در گذار آرد
آن روان روانه باز آرد
سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ
بجهد آتش از میان دو سنگ
برق چشمی است در شب دیدار
خنده ای جسته از لبان دو یار
خنده نور است کز رخ شاداب
می تراود چو ماهتاب از آب
نور خود چیست؟ خنده ی هستی
خنده ای از نشاط سرمستی
هستی از ذوق خویش سرمست است
رقص مستانه اش ازین دست است
نور در هفت پرده پیچیده ست
تا درین آبگینه گردیده ست
رنگ پیراهن است سرخ و سپید
جان نور برهنه نتوان دید
بر درختی نشسته ساری چند
چند سار است بر درخت بلند؟
زان سیاهی که مختصر گیرند
آٍمان پر شود چو پر گیرند
ذره انباشتی و تن کردی
خویشتن را جدا ز من کردی
تن که بر تن همیشه مشتاق است
جفت جویی ز جفت خود طاق است
رود بودی روان به سیر و سفر
از چه دریا شدی درنگ آور؟
ذره انباشی چو توده ی دود
ورنه هر ذره آفتابی بود
تخته بند تنی، چه جای شکیب؟
بدر آی از سراچه ی ترکیب
مشرق و مغرب است هر گوشت
آسمان و زمین در آغوشت
گل سوری که خون جوشیده ست
شیره ی آفتاب نوشیده ست
آن که از گل و گلاب می گیرد
شیره ی آفتاب می گیرد
جان خورشید بسته در شیشه ست
شیشه از نازکی در اندیشه ست
پری جان اوست بوی گلاب
می پرد از گلابدان به شتاب
لاله ها پیک باغ خورشیدند
که نصیبی به خاک بخشیدند
چون پیامی که بود، آوردند
هم به خورشید باز می گردند
برگ، چندان که نور می گیرد
باز پس می دهد چو می میرد
وامدار است شاخ آتش جو
وام خورشید می گزارد او
شاخه در کار خرقه دوختن است
در خیالش سماع سوختن است
دل دل دانه بزم یاران است
چون شب قدر نور باران است
عطر و رنگ و نگار گرد همند
تا سپیده دمان ز گل بدمند
چهره پرداز گل ز رنگ و نگار
نقش خورشید می برد در کار
گل جواب سلام خورشیدست
دوست در روی دست خندیدست
نرم و نازک از آن نفس که گیاه
سر بر آرد ز خاک سرد و سیاه
چشم سبزش به سوی خورشیدست
پیش از آتش به خواب می دیدست
دم آهی که در دلش خفته ست
یال خورشید را بر آشفته ست
دل خورشید نیز مایل اوست
زان که این دانه پاره ی دل اوست
دانه از آن زمان که در خاک است
با دلش آفتاب ادراک است
سرگذشت درخت می داند
رقم سرنوشته می خواند
گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت سوختن است
آن درخت کهن منم که زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
دست و دامن تهی و پا در بند
سر کشیدم به آسمان بلند
شبم از بی ستارگی، شب گور
در دلم گرمی ستاره ی دور
آذرخشم گهی نشانه گرفت
که تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ
مرغ شب خوان که با دلم می خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی برگشت
گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گستردم
دست هیزم شکن فرود آمد
در دل هیمه بوی دود آمد
کنده ی پر آتش اندیشم
آرزومند آتش خویشم
هوشنگ ابتهاج
اتفاقی رسید از راه و
دست بر شانه ی من و تو نهاد
ابر دیوانه ای به چشم من و
کاسه ای خون به چشم های تو داد
گریه کردم که مهربان بشوی
-من به تأثیر گریه معتقدم-
گریه کردم چنان که چشمانم
گریه ام را نمی برد از یاد
شب تحویل سال بود انگار...
شب مرگ پدر بزرگم بود
شب تحویل مرگ بود اصلاً
اتفاقی که اتفاق افتاد
در صف سینما تو را دیدم
در صف بانک ، در صف مترو
در صفوف بزرگ زندگی ام
در صف انتظارهای زیاد
سر خاک پدر بزرگ خودم
سر خاک خودم ، کنار خودم
هر کجا انتظار معنی داشت
هر کجا انتظار معنی داد
از تو دیدم ، و از تو می بینم
دست هایی که عاشقانه ترند
و از این چشم عاشقانه ، ترند
-دستم از دامنت بریده مباد-
کاسه ای صبر می دهند به من
مُرده ام ، قبر می دهند به من
تَه صف مانده ام ، نمی شنوی؟!
زیر و رو شد گلویم از فریاد
چند بُعدی ترین زندگی ام!
سخت سرِ سخت بخت برگشته!
پیش تو هیچ ، پیش تو پوچند
سنگ ها در تمامی ابعاد
اتفاق اتفاق می اُفتد
-من به این اعتقاد معتقدم-
گریه کن بلکه مهربان بشوی...
گریه کردیّ و سیل راه افتاد
پس به دیوانه خانه راهی شو
خود دیوانه خانه خواهی شد
خانه ی تو خراب تر شده است
زنه دیوانه! خانه ات آباد!
حسین صفا
نه پر ز خون جگرم از سپهر مینائی است
هلاک جانم ازین بیوفای هر جائی است
یکی ببین و یکی جوی و جز یکی مپرست
از آن جهت که دو بینی قصور بینائی است
وفا و مهر از آن گل طمع مدار ای دل
توقع ثمر از بید باد پیمائی است
جدا ز خویشتنم زنده یکنفس مپسند
که دور از تو هلاکم به از شکیبائی است
چه میکشی به نقاب آفتاب، بنگر کز
تحیر تو که خون در دل تماشائی است
من از تو جز تو نخواهم، که در طریقت عشق
بغیر دوست تمنا ز دوست، رسوائی است
عجب نمک به حرامی است دور از تو رضی
که با وجود خیالت به تنگ تنهائی است
رضیالدین آرتیمانی