شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

دریچه - حسین صفا


او که یک چیز نامشخّص بود

هی مرا سمت خود کشید، وَ من

نامشخّص به سمت او رفتم

در خِلال همین کشیده شدن

هر چه بیهوده دست و پا نَزدم

بیشتر در خودم فرو رفتم

 

او که یک عطر نامشخّص داشت

از بهشتی که نامشخّص بود

پخش می شد به سوی شامّه ام

من که چون دوزخی رها بودم

و مشخّص نشد کجا بودم

بو کشیدم، به سمت بو رفتم

 

سال ها درد نازکی بودم

که به خون آبیاری ام کردم

درد نازک عظیم و محکم بود

درد محکم عمیق شد، غم شد

و من از غم بدل به ریگ شدم

و به پای خودم فرو رفتم

 

او که در خود هزار دالان داشت

او که پیچیده بود و تو در تو

او که چیزی نبود غیر از او

به هزاران روش کشیده مرا

من هزاران نفر شدم، آنگاه

به درون هزار تو رفتم

کوه بی قراریم یک سو

سوی دیگر مَحال بودن او

و مَحالات دیگرش سویی

و خیالات من به دیگر سو:

پس شتابان چهار تِکّه شدم

وشتابان به چارسو رفتم

اوی من! اوی نامشخّص من!

نرم حاضر جواب گوش به در!

اگر امشب کسی به در نزد و

در اگر وا نشد، وَ آن که نبود

اگر از حال من سؤال نکرد

در جوابش تو هم نگو: رفتم

با تو رفتم، تو بردی ام از هوش

اوی پنهان کاملاً خاموش!

متشخّص ترین سواره ی من!

من به پای خودم، به میل خودم

 

با تو هر نکته ی چموشی را

شیهه در شیهه، مو به مو رفتم

سرنوشتم غلیظ و قرمز بود:

دمِ درگاه نامشخّص، او

زائری بود و جویِ منتظری

پیش پاهای زائرش مثلِ

خون گوساله ای که ذِبح کنند

سرخ جاری شدم به جو رفتم

 

حسین صفا