شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

بادنگون - سید طالب هاشمی

های بادنگون های گوش کن پی تنم

لامروت سرت واگردن منم

 

دک بزن ای خونه زلمت خراب

می کجا میخی بری پی ای شتاب

 

می نمی شناسی منم ای بی وفا

شاید از ما رفته یادت نا نها

 

هم منم که پی تو بیدم مث ککا

روز وشو از تو نویمیدم جدا

 

هم منم که ای نبیدت در حضور

تکه میرفت از گلیم دومن و زور

 

هر زمانی سفرمون ویمی دراز

صدر مجلس می نشندیمت و ناز

 

پشت پا ای میزن وت اغنیا

می گرفتیمت بغل ما بی ریا

 

ای نمیخواسن تنه بعضی پشیز

باز بیدی پیش ما خیلی عزیز

 

تا تو ارزون بیدی و کم مشتری

غصه از ما دیر بی مهنت بری

 

می چتو یک دفعه واویدی گرون

ری زمین بیدی و رفتی آسمون

 

می چه واوی کین چنین واویدیه

پی بزرگون هم نشین واویدیه

 

روغنی میخوام بدونم یا پنیر

یا برنج صادراتی ای فقیر

 

ای کلوکت از تنت واوو جدا

می بخوالت پسه ای یا لوبیا

 

ریت و الانت سیاه تر بو هنی

می تنم مرغی که پی ما دشمنی

 

او کسی که مرغ سه نومت نها

تعنه بی راسی نگیرش ری سیاه

 

الغرض ای قاتغ نون فقیر

ایقه سی طالو خوته بالا نگیر

 

تو غلامی جون مو شاهی نکن

هم سری پی مرغ و پی ماهی نکن

 

ای دراری پر بری تا ور فلک

ای بادنگون هم نشینی پی للک

 

راست گفت شاعر که ای روزی گدا

معتبر واوی ویمو بی خدا


سید طالب هاشمی


چیزی ندارم جز... - حسین صفا


چیزی ندارم جز این دستان تهی دست

اما دوستت دارم

رگ هایم را برای تو آورده ام که علاقه ای به آبی نداری

عذر می خواهم از تو

زیرا نیمی از قلبم

نزد دوستانم به امانت است

در این سن بالا و ارتفاع کم

آستینم به چشمم نمی رسد

گهواره ای در قلبم تکان می خورد

به تازگی پا به جهانت گذاشته ام

و افسوس می خورم

که برای عبور از خیابان های عریض

قدم های کوتاهی دارم

این گلدان را کجای دلم بگذارم

که مُشرف به پنجره ات باشد

واقعاً چه ساعاتی از روز را

به چشمانم اختصاص دهم

که ناودان ها و معابر نرنجند از من؟

غمت غمگینم کرده است

اما دوستت دارم

 

حسین صفا


دیشب که باریده بودی - بهمن صالحی


دیشب که باریده بودی

-یکریز وچالاک-

باران

 

بغض کدام ابر دلتنگ

بشکست غمناک،باران؟

در باغ سیمانی شهر

برج عطش گشت وارون

هول بیابان

فرو ریخت

از خاطر خاک،باران

هر آنچه آثار زشتی،هر جا غبار پلشتی

باری زدودی به آیین

ای پاکی

ای پاک

باران

مرغان چشمم گشودند،پر در فضای شب خیس

نیزاری از آب بودی

-بی خار وخاشاک-

باران

یا روح دریا که می تاخت

مستانه بر توسن باد

خورشید را چون شکاری

بسته به فتراک

باران

آن بانگ موهوم زاری

در گوش من آه آیا

از گریه های قرونی،بوده ست پژواک،باران؟

 

باران ،زهی بر تو،اما

 

-ای میر پاییزی من-

بس خاک ها ماند بی تو

در خواب کولاک

باران

 

بهمن صالحی


دکتر - سید طالب هاشمی

رفتم  وَر  آقای  دکتر  گفتم  که  سرم  درده                 

سیلم که و گفت میگم رنگت یه ایقه ی زرده

 

ورسا سر جاش فوری مچ مه گرفت بد طوری               

هم  کار  خوتی  بردم  ری  تخت  پس  پرده

 

وم گفت که بکش دومن تا سیت بزنم سیزن               

الان   میکنم   کاری   تا   رنگه   تو   واگرده

 

دسمه گرفت تو دسش بعدن و یه چی بسش             

پمپش  که   و گفت  اصلا اوضات بهم خرده

 

ورداشت  و  نوشت  یارو  هفتاد  رقم  دارو                  

از  شربت  و  از  کپسول  تا سیزن سرخرده

 

وم گفت که برو سر صف از تحل و شیرین تا کف            

پاک  اینگل  کن  مصرف  تا  رنگ  تو  واگرده

 

گفتم  چمه  می  دکتر  خرجینمه  کردی  پر                

آخر   سرطان  دارم   یا  سکته  ریَم   کرده

 

ورسادمو  در  رفتم , در  رفتم و  می گفتم                 

 دکتر  مو  غلط  کردم  کی گفته سرم درده

 

سید طالب هاشمی


مباحثه - پوریا شیرانی


سکوت می کنم و حرف می زنم با تو

درین مباحثه دیوانه تر منم یا تو؟

 

من و تو پس زده روزگار امروزیم

تو عشق بی سروپایی و من سراپا تو

 

شبیه بوته خاری اسیر صحرا من

شبیه قایق دوری غریق دریا تو

 

چقدر حادثه با خود کشانده ای تا من

چقدر آینه در خود شکسته ام تا تو

 

به چشم من که اگر زنده ام به خاطر توست 

تمام اهل جهان مرده اند، الا تو ...

 

پوریا شیرانی

ماهی نمیر! باش که دریا بیاورم

دانلود دکلمه علی ایلکا



خاکستری - محمد ابراهیم جعفری


خاکستری، خاکستری، خاکستری

صبح، مه، باران.‌. ابر، نگاه،خاطره

در من ترانه ای نبود... تو خواندی

در من آیینه ای نبود... تو دیدی

ریشه ای بودم در خواب خاک های متبرک

بی باران، در نگاه تو سبز شدم

برق از چشمانت برخواست، نگاهم بارانی شد

گونه هایت خیس باران، چشم هایت آفتابی

گرگ ها می زایند، بره ها را دریابیم

تو، با چشمانت مرا بنواز

چوبدست چوپانیم سلاحی کارگر خواهد شد

بعد از جنگ، با چوبدستم

انجیر های تازه را برای تو خواهم چید..

با تو خواهم ماند، با تو خواهم خواند

و تو را در بهت آفتابیت خواهم بوسید

اگر ابرها بگذارند...

 

محمد ابراهیم جعفری


تقدیر بود... ، پای کسی در میان نبود - پوریا شیرانی


تقدیر بود... ، پای کسی در میان نبود

آن روزها که صحبتی از این و آن نبود!

 

می شد زمانه وار بخواهم تو را ولی

وصلی چنین که لایق عشقی چنان نبود

 

یک روز رنج بی پر و بالی مرا شکست

یک روز بال بود ولی آسمان نبود

 

وقتی که دوست آینه ام را شکست و رفت

هیچ انتظار دیگری از دشمنان نبود

 

از خنده ی ترحم مردم که بگذریم

با من کسی به غیر غمت مهربان نبود

 

پوریا شیرانی


روی لب های تو وقتی ردی از لبخند نیست - سورنا جوکار

روی لب های تو وقتی ردی از لبخند نیست

در وجودم سنگ روی سنگ دیگر بند نیست

 

اخم هایت را کمی وا کن که تاب آوردنش

در توان شانه های خسته ی الوند نیست

 

خواجه ی قاجار اگر چشم کسی را کور کرد

قصه اش آنچه مورخ ها به ما گفتند نیست،

 

خواست تا از چشم زخم دشمنان حفظت کند

خوب می دانست کار آتش و اسپند نیست

 

آنقدر شیرین زبانی کار دستم داده ای

قند خون از خوردن ِ بیش از نیاز ِ قند نیست

 

ای تنت شیراز راز آلود فتحت می کنم

گرچه در رگ هام خون پادشاه زند نیست

 

 

سورنا جوکار


در سینه ام عجیب هیاهو شده ست باز - سورنا جوکار


در سینه ام عجیب هیاهو شده ست باز

شیری درنده عاشق آهو شده ست باز

 

از یاد برده معجزه اش را پیمبری

چشمش به روی عالم جادو شده ست، باز

 

گویی کتاب قصه ی زیبا و کهنه ی ...

دست و ترنج و تیغه ی چاقو، شده ست باز

 

عقلم به غیر عشق به جایی نمی رسد

با سنگ راه آینه همسو شده ست باز

 

بوی بهشت می رسد از دور بر مشام

موهای اوست! یا گل شب بو شده ست،باز؟!

 

اقرار می کنم که پس از سال های سال

دست دلم برای کسی رو شده ست باز


سورنا جوکار


از ابتدا بیهوده می‌بارند باران‌ها - سورنا جوکار


از ابتدا بیهوده می‌بارند باران‌ها

بهتر نخواهد شد کمی حال بیابان‌ها

 

دنیای ما هر روز کوچک می‌شود بی‌تو

آنگونه که جا می‌شود در عمق فنجان‌ها

 

در هر مسیری پا که بگذاریم، گمراهیم

گویا نمی‌دانند مقصد را خیابان‌ها

 

سَرویم، اما باغ‌ها ما را نمی‌خواهند

از غم پناه آورده‌ایم اکنون به گلدان‌ها

 

دور و بر ما گرگ بسیار است؛ کاری کن

این‌بار بی‌شک راست می‌گویند چوپان‌ها...

 

سورنا جوکار


گونه ی شب - مجید یغمایی


ای انگشت تو بر گونه ی شب ، جا مانده !

ردّ ِ پایت ، به تنِ شبنم تنها مانده !

 

بی تو شب قفل بزرگی ست به زندان زمان ،

ظُلُماتی ست که در حسرت فردا مانده !

 

ماه خوابیده در آغوش هیولای غروب ،

لای این پنجره تا صبح ، عَبث وا مانده !

 

بر تنِ کوچه ی بی رهگذر و تاریکی ،

باز باران شده و عطر مسیحا مانده !

 

اتفاقی که نیافتاده ، همان معجزه است !

نا امید از همه جا ، عشق چه تنها مانده !

 

و همان طفل یتیم است که مبهوت و غریب ،

وسط معرکه ی شورش و بلوا مانده !

 

مثل یک شهر به هم ریخته و سوخته ام ،

لشگری آمده و رفته و برجا مانده !

 

چشم هایی که در اشغال نگاهت بودند ،

مستقل از همه ی عالم و دنیا مانده !

 

ما بقی لاف بود ، قصه همین فاصله هاست !

داغِ پایانِ خوشش ، بر دلِ شب ها مانده !

 

 

مجید یغمایی


لباس هم باشیم - رسول ادهمی

 

بیا لباس هم باشیم و

دکمه دکمه

روی تن هم بوسه بدوزیم

دلم می خواهد

دست من در آستین تو باشد

دست تو در آستین من

طوری که عطر تنمان گیج شود

و آغوش ، نفهمد چه کسی

آن یکی را بیشتر از

آن یکی دوست دارد

راستش را بخواهی

من از این جنس سردرگمی ها

که نمی دانی تار عاشق تر است یا پود

خوشم می آید

 

رسول ادهمی


حوض - سهراب سپهری


رفته بودم لب حوض

تا ببینم شاید

عکس تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود.

ماهیان می گفتند:

هیچ تقصیر درختان نیست

ظهر دم کرده تابستان بود

پسر روشن آب

دم پاشویه نشست

و عقاب خورشید

آمد او را به هوا برد که برد.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.

برق از پولک ما رفت که رفت.

ولی آن نور درشت

عکس آن میخک قرمز در آب

که هر وقت باد می آمد

دل او

پشت چین های تغافل میزد

چشم ما بود.

روزنی بود به اقرار بهشت.

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی

همت کن

و بگو

ماهیان

حوضشان بی آب است.

باد می رفت به سر وقت چنار

من به سر وقت خدا می رفتم

 

سهراب سپهری


امروز به پایان می‌رسد - جبران خلیل جبران


امروز به پایان می‌رسد

از فردا برایم چیزی نگو

من نمی‌گویم

فردا روز دیگریست

فقط می‌گویم

تو ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﺴﺘﯽ،

ﺗﻮ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ

ﻫﻤﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﺯﻧﺪه ﺑﻤﺎﻧﻢ

 

جبران خلیل جبران


جوخه های اعدام - حسن آذری

در جوخه های اعدام

پس از شنیدن فرمان “آتش

سربازی زودتر از همه شلیک میکند

سربازی دیرتر

و دیگر سربازها، درمیان این دو ..

 

قسم به مکث ..

به اختلاف زمانی میان دو شلیک

ما همه سربازیم

آن که زودتر ماشه میچکاند

جلاد

آن که دیرتر شلیک میکند

عاشق

و مابقی مأموریم

 

گاهی اما یکی

اسلحه اش را

به سمت دهانی نشانه می رود

که فرمان آتش داده است

 

اوست که تنهاست

 

حسن آذری