ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
از سوز و ساز و حسرت و از داغ دل پُرم
محزونتر از کمانچه ی کیهان کلهرم
داغم چنان که شعله ی فریاد و دودِ داد
پنهان نمی شود به قبای تظاهرم
آبم ولی به آتش خود نیستم جواب
نانم ولی به سفرهی خود، سخت آجرم
شعرم که جز به روز سرودن نمیرسم
بغضم که جز به درد شکستن نمیخورم
نفرین به من که خلق، مرا رشتههای مهر
یک یک بریده اند، ولی من نمی برم
من مثل اشک، منتظر پلک هم زدن
مثل حباب منتظر یک تلنگرم!
مرتضی لطفی
چند سالیست که تکلیف دلم روشن نیست
جا به اندازهی تنهایی من در من نیست
چشم میدوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قدّ سر سوزن نیست
دست برداشتم از عشق، که هر دستِ سلام
لمسِ آرامشِ سردیست که در آهن نیست
حس بیقاعدهی عقل و جنون با من بود
درک این حالِ بههمریخته تقریباً نیست
سالها بود از این فاصله میترسیدم
که به کوتاهی دلکندن و دلبستن نیست
رفتم از دست و به آغوش خودم برگشتم
جا به اندازهی تنهایی من در من نیست...
عبدالجبار کاکایی
به فریاد آوری ای درد، پیران را، جوانان را
ولی خاموش سوزد شعله ات ما بی زبانان را
به امیدی که گاهی تیر آهی را نشانی هست
به صف کردیم در پیکار با غم، قدکمانان را
نباید یاخت دستی از طلب سوی کسی اینجا
که در پا بشکنند این خلق، دست ناتوانان را
عجب دوری! گدا را نیست امیدی به شاهانش
که می دزدند شاهان از سر خوان گدا نان را
نمی گویم که در پس کوچه ی شب، پاسبانی نیست
ولی صد دیدهبان باید که پاید پاسبانان را
غریبم آنچنان در جمع کفار و مسلمانان
که هر سو می دوم رم می دهم اینان و آنان را
شبیه چاه بی آبم که در راه بیابانی
اگر چه می کشانم، می پرانم کاروانان را
چرا از وحشت تنهایی ام جان بر نمی آید؟
الهی چیست چاره در بلایا سخت جانان را؟
مرتضی لطفی
روزی هزار بـار اگر خواهشم کنند
یا دستهای خسته من را قلم کنند
یا قـاضیان شهر شما بی محاکمه
داری برای کشتن این تن علم کنند
هر هفته صبح شنبه اگر روزنامه ها
من را به قتل عمد خودم متهم کنند
من را به دست سیل حوادث اگر دهند
یا سهم شاعرانگی ام را که کم کنند
یا کودکان کوچه که سرگرم بازی اند
وقت عبور من، همه از ترس رم کنند
دست از تو و حلاوت عشقت نمی کشم
روزی هزار بـار اگـر خـواهشـم کنند
مرتضی لطفی
آخر زمینم زد غمی سنگین به تنهایی
اما نمی مانم من این پایین به تنهایی!
کوه غرورم؛ باید از این خاک بر خیزم
دارم خودم را می دهم تسکین به تنهایی
پیغمبر دردم که در صعب العبور جهل
بر دوش دارم بار صدها دین به تنهایی
جمعیتی در من به اندوهی چنین سرگرم
این با مصیبت؛ آن به غربت؛ این به تنهایی
در خاک کردم آرزوها را؛ عزادارم!
برگشته ام از آخرین تدفین به تنهایی
رنجی که بردم از خطوط چهره ام پیداست
تفسیر عمری می کند هر چین به تنهایی
دارم دعا می خوانم اما سخت می ترسم،
سودم نبخشد گفتن آمین به تنهایی
نفرین به شب وقتی که صبحش کور مادرزاست
نفرین به روز بی کسی؛ نفرین به تنهایی!
مرتضی لطفی
من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیمه سر و دربدری نیست
بسیار برای تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد
وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست
تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست
شعر : ناصرحامدی
روحِ آدم را میجوند...
تا حرفِ خودشان را
به کرسی بنشانند!
نه به عشق فکر میکنند
نه به گذشته ها...
و یادشان نمیآید
که روزی...روزگاری..
گفتهاند:
دوستت دارم..!
عباس معروفی
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمیکند
که فانوسی داشته باشم یا نه!
کسی که میگریزد
از گم شدن
نمیترسد
رسول یونان
سیم خوش خبر! از نور چشم من چه خبر؟
همیشه در سفر! از بوی پیرهن چه خبر؟
تو پیکی و همه پیغام عاشقان داری
از آن پری، گل قاصد! برای من چه خبر؟
به رغم خسرو از آن شهسوار شیرین کار
برای تیشه زن خسته - کوهکن- چه خبر؟
پرندگان پر و بالتان نبسته هنوز!
از آن سوی قفس، از باغ، از چمن چه خبر؟
به گوشهی افق آویخت چشم منتظرم
که از سهیل چه پیغام و از یمن چه خبر؟
نشسته در رهت، ای صبح چشم شب زدهام
طلایهدار! ز خورشید شبشکن، چه خبر؟
بشارتی به من از از کاروان بیار ای عشق
همیشه رفتن و رفتن ز آمدن چه خبر؟
به بوی عطر سر زلف او دلم خون شد
صبا کجاست؟ از آن نافهی ختن چه خبر؟
جدا از آن بر و آن دوش، سردی ای آغوش
از آن بلور گدازان به نام تن، چه خبر؟
برای من پس از او هیچ زن کمال نداشت
نسیم وسوسه! از آن تمام زن چه خبر؟
حسین منزوی
یک روز
من سکوت خواهم کرد،
و تو آن روز برای اولین بار
مفهوم "دیر شدن" را
خواهی فهمید...
حسین پناهی
هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر
آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم
هر لحظه که می کوشم در کارکنم تدبیر
رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر
مولوی
آینه چینی تو را با زنگی اعشی چه کار
کر مادرزاد را با ناله سرنا چه کار
هر مخنث از کجا و ناز معشوق از کجا
طفلک نوزاد را با باده حمرا چه کار
دست زهره در حنی او کی سلحشوری کند
مرغ خاکی را به موج و غره دریا چه کار
بر سر چرخی که عیسی از بلندی بو نبرد
مر خرش را ای مسلمانان بر آن بالا چه کار
قوم رندانیم در کنج خرابات فنا
خواجه ما را با جهاز و مخزن و کالا چه کار
صد هزاران ساله از دیوانگی بگذشتهایم
چون تو افلاطون عقلی رو تو را با ما چه کار
با چنین عقل و دل آیی سوی قطاعان راه
تاجر ترسنده را اندر چنین غوغا چه کار
زخم شمشیرست این جا زخم زوبین هر طرف
جمع خاتونان نازک ساق رعنا را چه کار
رستمان امروز اندر خون خود غلطان شدند
زالکان پیر را با قامت دوتا چه کار
عاشقان را منبلان دان زخم خوار و زخم دوست
عاشقان عافیت را با چنین سودا چه کار
عاشقان بوالعجب تا کشتهتر خود زنده تر
در جهان عشق باقی مرگ را حاشا چه کار
وانگهی این مست عشق اندر هوای شمس دین
رفته تبریز و شنیده رو تو را آن جا چه کار
از ورای هر دو عالم بانگ آید روح را
پس تو را با شمس دین باقی اعلا چه کار
مولوی
بِبُر به نام خداوندت
که لطف خنجر ابراهیم
به تیز بودن احکام است
نبخش مرتکبانت را
تو حکم واجب الاجرایی
و عشق جوخه ی اعدام است
به دست آه بسوزانم
که شعله ور شدنم دود است
کفن به سرفه بپوشانم
که سربه سر بدنم دود است
و نخ به نخ دهنم دود است
غمت غلیظ ترین کام است
سرنگ ها همگان قرمز
و رنگ ها همگان قرمز
سماع مولویان قرمز
جهان کران به کران قرمز
که رنگی از رُژ گلگونت
هنوز بر لب این جام است
بگو ستاره ی دردانه!
در انزوای رصدخانه
کدام کوزه شکست آن روز
که با گذشتن نهصد سال
هنوز حلقه ی دستانش
به دور گردن خیام است؟
ببین چقدر اسیرم من!
چنان بکُش که اگر مردم
هزار بار بمیرم من
دسیسه های تو! می بینی؟
گلوی پاک امیرم من
که در تدارک حمّام است
چه حکمتی ست در این مردن؟
-در عاشقانه ترین مردن-
و مغز را به فضا بردن
و گریه را به خَلا بردن
چه حکمتی ست که در آغاز
نگاه من به سرانجام است؟
حسین صفا
پیرمردی، مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، بسوی خانه میمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پائی، نه سری
ناشمرده، برزن و کوئی نماند
دیگرش پای تکاپوئی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری بفضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زان میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختم
وان عسل، با آب میآمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکی است
بس گره بگشودهای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل
این دعا میکرد و میپیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریخته
بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانائی، نمیداند مگر
سالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گره
چون نمیبیند، چو تو بینندهای
کاین گره را برگشاید، بندهای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بودهای
هر چه فرمان است، خود فرمودهای
زان بتاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشتهام بردی، تا که گوهر دهی
در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
پروین اعتصامی
خزان مسافتی از من بود
که در تَدارُک رفتن بود
ولی همین که خزان می رفت
دوباره باز خزان می شد
حسین صفا