شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

بیهوده چه شینید اگر مرد مصافید - سنایی

بیهوده چه شینید اگر مرد مصافید

خیزید همی گرد در دوست طوافید

 

از جانب خود هر دو جهان هیچ مجویید

جز جانب معشوق اگر صوفی صافید

 

چون مایه همی در پی یک سود بدادید

آنگاه کنم حکم که در صرف صرافید

 

تا بر نکنید جان و دل از غیر دلارام

دعوی مکنید صفوت و بیهوده ملافید

 

دارید سرای طایفه دستی بهم آرید

ورنه سرتان دادم خیزید معافید


سنایی

ای در میان جانم وز جان من نهانی - عطار

ای در میان جانم وز جان من نهانی

از جان نهان چرایی چون در میان جانی

 

هرگز دلم نیارد یاد از جهان و از جان

زیرا که تو دلم را هم جان و هم جهانی

 

چون شمع در غم تو می‌سوزم و تو فارغ

در من نگه کن آخر ای جان و زندگانی

 

با چون تو کس چو من خس هرگز چه سنجد آخر

از هیچ هیچ ناید ای جمله تو تو دانی

 

در خویش مانده‌ام من جان می‌دهم به خواهش

تا بو که یک زمانم از خود مرا ستانی

 

گفتی ز خود فنا شو تا محرم من آیی

بندی است سخت محکم این هم تو می‌توانی

 

عطار را ز عالم گم شد نشان به کلی

تا چند جویم آخر از بی نشان نشانی

 

 

عطار

طاقت - سید مهدی ابوالقاسمی

آیا دلی خوش است در آن سوی دیگرت ؟

آه ای زمانه نیست مگر‌ خوی دیگرت؟

 

شکر خدا که طاقت یک‌درد تازه هست

بالا اگر نیامده آن روی دیگرت

 

این بار سنگ کیست که بر سینه می زنی

می سنجی ام به سنگ و ترازوی دیگرت

 

پروانه را به آتش حسرت گداختی

چون شمع می کشی‌م به سوسوی دیگرت

 

شب با خیال اوست که خوابم نمی برد

غلتی بزن زمانه! به پهلوی دیگرت

 

سید مهدی ابوالقاسمی

ساقی سلیمانی

امشب برای ماندنِ من دست و پا بزن

امشب مرا بغل کن و هِی التماس کن

آنسوی حس و حال خودت را نشان بده

من را از این تلاشِ مضاعف خلاص کن

 

امشب کنارِ خلوتِ بی های و هوی ِ خود

هم بغضِ ساز و زخمه ی این پیرِ چنگی ام

آنقدر در سکوتِ خودم غوطه ور شدم

انگار بر مزارِ خودم شیرِ سنگی ام

 

من چشم های منتظرش را شناختم

می خواستم به روی خودم هم نیاورم

فریاد می زدم به خدا , آسمان , که های

من با کدام اخترِ نحست برابرم ؟

 

جوری که هیچ قصه به پایان نمی رسد

باید زِ دورِ باطلِ هر قصه یاد کرد

تسلیمِ این مثلثِ ناحق نمی شوم

دیگر نمی شود به کسی اعتماد کرد

 

وقتی که نیستی و دلم شور می زند

دشتی ترین ترانه که الهام می شود

چشمِ تو در تلاقیِ چشمانِ دیگریست

اینجا کسی به عشقِ تو بدنام , می شود

 

آنقدر خسته ام که اگر دستِ سرنوشت

اینبار هم , تمامِ مرا زیر و رو کند

باید کسی به جای من این خاطرات را

با شعر های تلخِ خودش بازگو کند

 

لعنت به لحظه ای که پدر با دو دستِ خویش

یک دست نان و دستِ چپم یک مداد, داد

بابا ببین مدادِ تو با من چه کار کرد

بابا ببین که دخترکت را , به باد داد

 

حالا دوباره نوبتِ تنبیهِ من شده

من را به حس و حالِ سکوتت دچار کن

بعدا نگو که : شعر سرم را به باد داد

حالا بیا و درد و دلم را مهار کن

 

ما عاشقانه های سیاسی نوشته ایم

جایی که زخم پشتِ سرِ زخم می شکفت

این داستانِ واقعی ِ نسلِ ما دو تاست

وارطان سکوت کرد , و نازلی سخن نگفت *

 

ساقی سلیمانی

به هر دل بسـتنم عمری پشیمانی بدهکارم - فاضل نظری


به هر دل بسـتنم عمری پشیمانی بدهکارم

نباید دل به هرکس بسـت، اما دوستت دارم

 

پر از شور و شعف با سر به سـویت می‌دوم چون رود

تو دریا باش تا خـود را به آغوش تو بسپارم

 

دل‌آزار اسـت یا دلخواه مایـیم و همـین یک دل

ببر یا بازگردان من به هر صـورت زیان‌کارم

 

ملامت می‌کـنندم دوسـتان در عشـق و حق دارند

تو بیزار از منی اما مگـر من دسـت بردارم!

 

تو خواب روزهای روشـن خود را ببـین ای دوست

شبـت خوش گرچه امشـب نیز من تا صبح بـیدارم

 

فاضل نظری

رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد - حامد عسکری


رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد

دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد

 

در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت

هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد

 

زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند

اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد

 

آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،

شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد

 

با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد

با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد

 

ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم

یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد

 

جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت

گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد

 

یک عمر به سودای لبش سوختم و آه

روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد

 

یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر

رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد

 

با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت

مصداق همان وای به حال دگران شد

 

حامد عسکری

میان خاک، سر از آسمان درآوردیم - سعید بیابانکی

میان خاک، سر از آسمان درآوردیم

چقدر قمری بی آشیان درآوردیم

 

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم

چقدر خاطره ی نیمه جان درآوردیم

 

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر

چقدر آینه و شمعدان درآوردیم

 

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک

درست موسم خرماپزان در آوردیم

 

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم

عجیب بود که آتشفشان درآوردیم

 

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت

چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم

 

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم

ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم

 

برای آنکه بگوییم با شما بودیم

چقدر از خودمان داستان درآوردیم*

 

شما حماسه سرودید و ما به نام شما

فقط ترانه سرودیم، نان درآوردیم

 

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها

برای این سر بی خانمان درآوردیم

 

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد

قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم

 

سعید بیابانکی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود - افشین یداللهی


وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

 

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

 

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

 

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

 

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

 

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گِلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

 

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیز از آنسوی یقین، شاید کمی هم کیش تر

 

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود

 

افشین یداللهی

خسته ام...ازخود گریزانم...نمی دانم چرا؟ - لیلا مهذب


خسته ام...ازخود گریزانم...نمی دانم چرا؟

غم زده بر جسم بی جانم...نمی دانم چرا؟

 

باد،گویی ریشه ام را سست و بی جان کرده است!

همچو برگی دست طوفانم...نمی دانم چرا؟

 

روزگاری در سرم سودای جنگل بود و حال

تک درختی در بیابانم...نمی دانم چرا؟

 

من که خود "دنیای باران" بودم اینک اینچنین

تشنه ی یک قطره بارانم...نمی دانم چرا؟

 

سهم من از زندگی جز درد و ناکامی نبود...

من دلیلش را نمی دانم...نمی دانم چرا؟

 

گرچه تو روح مرا در هم شکستی! باز هم

با تو هستم،با تو می مانم...نمی دانم چرا...؟!!!

 

لیلا مهذب


صیاد - بتول مبشری

صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی

صید تو اسیر است به این دام جدایی

روزی سر راه دل او دام نهادی

حالا که اسیرت شده پس دور چرایی

آهوی پریشان تو در بند اسیر است

خو کرده به این دام اگر دام بلایی

قانون شکار ست و یا حیله ی صیاد

آغاز کنی صید وّ سپس رخ ننمایی

امروز خبر نیست دگر از تو وّ از دام

شاید که نشستی سر کویی به هوایی

هرجا نگرم وسوسه ی دانه و دام است

عبرت نشود حال مرا مرغ صدایی

صیاد ستمگر دل آهوی تو خون است

جا مانده به دستان تو با تیر جفایی

برگرد رها یش کن از این دام بلا خیز

صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی......

 

بتول مبشری

گر یک شکر از لعلت در کار کنی حالی - عطار

گر یک شکر از لعلت در کار کنی حالی

صد کافر منکر را دین‌دار کنی حالی

 

ور زلف پریشان را درهم فکنی حلقه

تسبیح همه مردان زنار کنی حالی

 

روزی که ز گلزاری بی روی تو گل چینم

گلزار ز چشم من گلزار کنی حالی

 

چون دیدهٔ من هر دم گلبرگ رخت بیند

از ناوک مژگانش پر خار کنی حالی

 

صد گونه جفا داری چون روی مرا بینی

بر من به جوانمردی ایثار کنی حالی

 

صد بلعجبی دانی کابلیس نداند آن

ما را چو زبون بینی در کار کنی حالی

 

بردی دلم از من جان چون با تو کنم دعوی

خود را عجمی سازی انکار کنی حالی

 

چون صبح صبا زان‌رو در خاک کفت مالد

کز بوی سر زلفش عطار کنی حالی

 

عطار

لبخند مونالیزا - فرشید تربیت

بوسه ات مرحله ی پر هیجانی دارد!

چشم و ابروت عجب تیر و کمانی دارد!

 

نکند وارث لبخند مونالیزایی!

که لبت مثل لبش، راز نهانی دارد؟

 

هُرم آغوش تو یعنی که خدا هم با تو

گاهگاهی هوس خوشگذرانی دارد

 

کاش تکلیف مرا چشم تو روشن بکند!

که خریدار تو بودن چه زبانی دارد؟

 

با دوتا بوسه بیا امر به معروف کنیم!

لذتی بیشتر از چشم چرانی دارد

 

بعد آشوب بزرگی که لبت برپا کرد

چشم تو فتنه ی یک جنگ جهانی دارد!

 

بوسه ات ولوله انداخته در اندامم

حتم دارم، لبت اکسیر جوانی دارد!

 

فرشید تربیت

گوشه نشین - ساقی سلیمانی

از بینِ این دنیای بی فانوس

تشویش ها و سَهم خواهی ها

سنگر گرفتم زیرِ اقیانوس

پشتِ سکوتِ بچه ماهی ها

از دارِ دنیا یک نفر شاید

باشد که من همسنگرش باشم

شاید کسی باشد که می خواهد

اینبار عشقِ آخرش باشم

با شاید و ای کاش سر گرمم

پشتِ حصارِ شهر ِ بی فانوس

با فکرِ خود مرگی شنا می کرد

بچه نهنگی زیرِ اقیانوس

با نا امیدی ها گلاویز است

در من , سه ساله دختری غمگین

جای عروسک در بغل دارد

یک بغضِ بی پایان ولی سنگین

این حال را من خوب می فهمم

باید که مطلب را بگردانم

باید کمی گستاخ تر باشم

وقتی برایت شعر می خوانم

این روزهای بد زبانی را

این روزهای غالبا مجنون

تفسیر کن , هر جور می خواهی

لعنت به تو , آقای افلاطون

ما نسلِ تیپا خورده ی مغموم

ما نسلِ سیگار و علف هستیم

فرزند های جنگِ تحمیلی

فرزند های نا خلف هستیم

سرباز های جنگِ بی پایان

آلوده های خون و کف بودیم

اما گلوله ته کشید و ما

سربازهای بی هدف بودیم

حالا برای هر کدام از ما

پرونده ی تکفیر می سازند

با عادتِ آژیرِ سرخِ جنگ

هر روز یک آژیر می سازند

قانع ترین زن های نسلِ من

آغوشِ بی تشویش می خواهند

یک مردِ زیر ابرو گرفته , نه

یک مردِ یک مَن ریش می خواهند

بحثِ شکستِ تلخِ عشقی را

تفکیکِ جنسی خوب می داند

دیوار های مسخِ دانشگاه

نسلِ مرا آشوب می خواند

امروز شاید حسِ تنهایی

حال ِ تمامِ هم کلاسی هاست

سردرگمی های تمامِ ما

اینروزها کافه پلاسی هاست

عریانیِ خاصِ فرویدی بود

شیرین ترین بحثِ میانِ ما

از عقده های کهنه بر می خواست

این روزها رنگین کمانِ *ما

این روزها باید خودم باشم

حالِ خودم را خوب می دانم

با تو فقط حالِ خوشی دارم

با هیچکس سعدی نمی خوانم

شاید همین احساسِ نابودی

کفاره ی ما لااُبالی هاست

این شعر های غالبا وحشی

شاید جوابِ چیز مالی هاست

من را به جرمِ پرِّ طاووسم

شاید به حبسِ خانگی بردند

در جمع, یارانِ ادیبِ من

از یکدِگر ,بد چیز می خوردند

گوشه نشینم تا مبادا دوست

در دست هایش خنجری باشد

جایی برای زخمِ دیگر نیست

شاید ولی همسنگری باشد

باید برای روز های خوب

شالِ سفیدم را بچرخانم

شاید تو هم گفتی :به غیر از تو

با هیچکس سعدی نمی خوانم


ساقی سلیمانی

زلف را تاب داد چندانی - عطار

زلف را تاب داد چندانی

که نه عقلی گذاشت نه جانی

 

نیست در چار حد جمع جهان

بی سر زلف او پریشانی

 

کس چو زلف و لبش نداد نشان

ظلماتی و آب حیوانی

 

دهن اوست در همه عالم

عالمی قند در نمکدانی

 

دی برای شکر ربودن ازو

می‌شدم تیز کرده دندانی

 

لیک گفتم به قطع جان نبرم

او چنین تیز کرده مژگانی

 

بامدادی که تیغ زد خورشید

مگر از حسن کرد جولانی

 

گوی سیمین او چو ماه بتافت

گشت خورشید تنگ میدانی

 

لاجرم شد ز رشک او جاوید

زرد رویی کبود خلقانی

 

جرم خورشید بود کز سر جهل

پیش رویش نمود برهانی

 

هست نازان رخش چنانکه به حکم

هرچه او کرد نیست تاوانی

 

ماه رویا اسیر تو شده‌اند

هر کجا کافر و مسلمانی

 

صد جهان عاشقند جان بر دست

جمله در انتظار فرمانی

 

پرده برگیر تا برافشانند

هرکجا هست جان و ایمانی

 

چند سازی ز زلف خم در خم

دار اسلام کافرستانی

 

تا به دامن ز عشق تو شق کرد

هر که سر بر زد از گریبانی

 

ندمد در بهارگاه دو کون

سبزتر از خط تو ریحانی

 

نتواند شکفت در فردوس

تازه‌تر از رخت گلستانی

 

من چنانم ز لعل سیرابت

که بود تشنه در بیابانی

 

گر دهی شربتیم آب زلال

شوم از عشق آتش‌افشانی

 

ورنه در موکب ممالک تو

کرده گیر از فرید قربانی

 

عطار

تو - سعدی

من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی

یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی

دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

تو همایی و من خسته بیچاره گدای

پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی

مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول

مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی

 

 سعدی