شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

احساس ِ مسافری را دارم - علیرضا روشن


احساس ِ مسافری را دارم

که باید برود

و نمی داند به کجا

بلیت سفر به ناکجا را

من سال هاست در مشتم می فشرم

کجاست راننده

تا لگد به در ِ مستراح ِ بین راهی ِ این زندگی بکوبد

فریادم بزند که جا نمانی

کجاست

 

علیرضا روشن


مادون قرمز - گروس عبدالملکیان


می ترسانَدَم قطار،

وقتی که راه می افتد

و این همه آدم را

از آن همه جدا می کند

 

حالا نوبت باد است

بیاید،

چند دستمالِ خیسِ مچاله شده

و یک کلاهِ جامانده در ایستگاه را

بردارد، ببرد

بعد شب می آید

با کلاهی که باد برده بود،

آن را

بر ایستگاه می گذارد به شعبده،

ادامه ی شعر تاریک می شود...

 

از این جا

با دوربین مادون قرمز ببینید:

چند مرد، یک زن

که رفته بودند با قطار،

نرفته اند...

دستمالی را که باد برده بود

نبرده است

اصلاً ریل

کمی آن طرف تر تمام شده

و این قطار ِ زنگ زده

انگار سال هاست

همان جا ایستاده است

مسافرانش

حرف می زنند

قهوه می خورند

می خندند

و طوری به ساعت هایشان نگاه می کنند

که انگار نمی بینند

عقربه به استخوان شان رسیده است

 

 

گروس عبدالملکیان


برق رفته است - علیرضا روشن


برق رفته است

کبریت می کشم و شمع را روشن می کنم

مبل و صندلی هستند

میز و دیوار و چیز های دیگر هم

از تو اما فقط یک جای خالی مانده است

جای خالی ِ دستت بر قاشق

جای خالی ِ پایت در کفش

جای خالی ِ حضورت در من


علیرضا روشن

سنگ مزار - مسعود فردمنش


خوش آمده یی مادر بر سنگ مزارم

خوش آمده یی بنشین یکدم به کنارم

 

باز آمدی و بوی تو را گرفته خاکم

از اشک دو دیده ئ تو من شسته و پاکم

 

بس کن دگر این زاری ، لبخند بزن گاهی

حرفی بزن از هر کس ،از هرچه که آگاهی

 

مادر تو بگو که مرگ من با تو چه کرد

ا ی وا ی به من چه می کنی با این درد

 

سیما ی تو را غصه دگرگون کرده

لبخند تو را برده و افسون کرده

 

چشمان تو چون چشمه همی می جوشد

قلب تو فقط جامه ئ غم می پوشد

 

ا ی وا ی به من که دست من کوتاه ست

افسوس که زندگی چنین خودخواه ست

 

مادر تو بگو از آن جگر گوشه ئ من

از آنکه شد از زمین دل توشه ئ من

 

مادر توقسم بخورکه اوخوب وخوشست

جزدست تونیست روی سرش دیگردست

 

مادر تو بگو برادرم کو ، کجاست ?

او با تو نیامده ، چرا ناپیداست

 

امروز به سفر رفته و یا بیمار ست

شادم کن و گو کنار یک دلدار ست

 

هر روز به عشق خاک من اینجا بود

می سوخت دلم همیشه او تنها بود

 

مادر تو به او بگو که آرام شود

در پیش حقیقتی که هست رام شود

 

مادر تو بگو که بی قراری نکند

من را تو قسم بده که زاری نکند

 

یادش چه بخیر همیشه با هم بودیم

ما برادر و رفیق و محرم بودیم

 

مادر تو بگو در پی کارش باشد

شادم کند و به فکر یارش باشد

 

مادر چه خبر ز حال و احوال پدر

از آن کمر شکسته از مرگ پسر

 

از آن گل پائیزی پژمرده شده

آن گل که ز طوفان غم افسرده شده

 

مادر تو بگو چه می کند دل تنگ ست  ؟

رخساره ئ داغدار او بی رنگ ست  ؟

 

مادر تو بگو که آن دلارام چه شد

آنکس که مرا فکند در دام چه شد

 

سوگند به تو که بیقرارش بودم

من عاشق دل خسته ئ زارش بودم

 

که گاه می آمد و بمن سر می زد

بر خانه ئ از خاک من او در می زد

 

از پشت در خانه به او می گفتم

هر روز به یاد عشق او می افتم

 

او یاد ز ایام خوشیها می کرد

آنروز مرا قشنگ و زیبا می کرد

 

اکنون چه شده ؟ کجاست ؟ او یار که شد؟

بعد از دل من بگو که دلدار که شد؟

 

مادر چه خوش آمدی و شادم کردی

بازم تو که آمدی و یادم کردی

 

دیگر تو برو که دیر وقت است مادر

باید که ببندیم در دروازه ئ شهر



مسعود فردمنش


 

 

تو بودی - شمس لنگرودی


آن که از برابرمان گذشت ، باز نیامد ، نه زمان

که تو بودی.

امروز هم

صبح وپرندگان در زدند و پاسخی نشنیدند

امروز هم

صدای پای رهگذران را شنیدیم و تو خاموش بودی

امروز هم

درست ساعت هشت

کرکره ها را کشیدیم

لابه لای سرخس ها و گلابی ها

انجا که تو خوابیده بودی

زمان بود

تخت بود

تو نبودی.



لبخند چاک چاک 

شمس لنگرودی


رفتی و دارم ای پسر بی تو دل شکسته‌ای - هاتف اصفهانی


رفتی و دارم ای پسر بی تو دل شکسته‌ای

جسمی و جسم لاغری جانی و جان خسته‌ای

می‌شکنی دل کسان ای پسر آه اگر شبی

سر زند آه آتشین از دل دلشکسته‌ای

منتظرم به کنج غم گریه‌کنان نشانده‌ای

خود به کنار مدعی خنده زنان نشسته‌ای

زان دو کمند عنبرین تا نروم ز کوی تو

سلسله‌ای به پای دل بسته و سخت بسته‌ای

غنچه لطیف خندد و پسته ولی چو آن دهن

لب نگشوده غنچه‌ای خنده نکرده پسته‌ای

خون جگر خورد یقین هر که چو هاتفش بود

کوکب نامساعدی طالع ناخجسته‌ای


هاتف اصفهانی



چقدر خوب است - سیدعلی صالحی


چقدر خوب است

که ما هم یاد گرفته‌ایم

گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی

خواب نور و سلام و بوسه می‌بینیم

گاه به یک جاهایی می‌رویم

یک دره‌های دوری از پسین و ستاره

از آواز نور و سایه‌روشن ریگ

و می‌نشینیم لب آب

لب آب را می‌بوسیم

ریحان می‌چینیم

ترانه می‌خوانیم

و بی‌اعتنا به فهم فاصله

دهان به دهان دورترین رویاها

بوی خوش روشناییِ روز را می‌شنویم

باید حرف بزنیم

گفت و گو کنیم

زندگی را دوست بداریم

و بی‌ترس و انتظار

اندکی عاشقی کنیم

 

سیدعلی صالحی


آفریده اند - پژمان بختیاری


بر دوش ماسـت باری  اگر  آفریده اند     

مشتاق  ماست داری اگر  آفریده اند

 

ای رهگذار  بادیه بر پای  خود  مترس    

در چشم ماست خاری اگر آفریده اند

 

جز برگریز  فصل خزان  سهم  ما  نبود    

باغی ، گلـی ، بهاری  اگر  آفریده اند

 

سرگرم   خـرمن  دل  امیدوار   ماست     

در  آتشی  شـراری  اگر  آفـریده اند

 

بنگر که جز به دیـده ی ما جا نمی کند     

خورشید من غباری اگـر  آفریده اند

 

آخر یکی بگوی که آن کارطرفه چیست   

مـا را  بـرای  کـاری  اگـر  آفـریده اند

 

 

پژمان بختیاری


دل دیوانه که تنگ است ! مراقب باشید - کاظم بهمنی


دل دیوانه که تنگ است ! مراقب باشید

بی جهت در پی جنگ است مراقب باشید

 

از کنارش که گذشتید چرا خندیدید؟

دم دستش پُر سنگ است مراقب باشید!

 

به شما خیره اگر ماند نترسید اما

چشمتان گفت : قشنگ است مراقب باشید

 

جمله ی مبهم اگر گفت به عمقش نروید

توی تنگی که نهنگ است ... مراقب باشید

 

کار بیهوده اگر کرد ملامت نکنید

پیش او فایده ننگ است ، مراقب باشید

 

اگر از جانب معشوق خبر آوردید

دست عاشق که کلنگ است مراقب باشید

 

 کاظم بهمنی


نان ماشینی - قیصر امین پور


آسمان تعطیل است

 

بادها بیکارند

 

ابرها خشک و خسیس

هق هق گریه ی خود را خوردند

من دلم می خواهد

 

دستمالی خیس

 

روی پیشانی تب دار بیابان بکشم

 

دستمالم را اما افسوس

 

نان ماشینی

 

در تصرف دارد

 

......

 

......

 

......

 

آبروی ده ما را بردند!



قیصر امین پور

 

 

هر چه هستی ، باش - قیصر امین پور


با توام

ای لنگر تسکین!

ای تکان‌های دل!

ای آرامش ساحل!

با توام

ای نور!

ای منشور!

ای تمام طیف‌های آفتابی!

ای کبود ِ ارغوانی!

ای بنفشابی!

با توام ای شور، ای دلشوره‌ی شیرین!

با توام

ای شادی غمگین‌!

با توام

ای غم!

غم مبهم!

ای نمی‌دانم!

هر چه هستی باش!

 

اما کاش...

نه، جز اینم آرزویی نیست:

هر چه هستی باش!

اما باش!

 

قیصر امین پور

 

نی نامه - قیصر امین پور


خوشا از دل نم اشکی فشاندن

به آبی آتش دل را نشاندن

 

خوشا زان عشقبازان یاد کردن

زبان را زخمه فریاد کردن

 

خوشا از نی، خوشا از سر سرودن

خوشا نی نامه ای دیگر سرودن

 

نوای نی نوایی آتشین است

بگو از سر بگیرد، دلنشین است

 

نوای نی، نوای بی نوایی است

هوای ناله هایش، نینوایی است

 

نوای نی دوای هر دل تنگ

شفای خواب گُل، بیماری سنگ

 

قلم، تصویر جانکاهی است از دل

عَلَم، تمثیل کوتاهی است از نی

 

خدا چون دست بر لوح و قلم زد

سر او را به خط نی رقم زد

 

دل نی ناله ها دارد از آن روز

از آن روز است نی را ناله پر سوز

 

چه رفت آن روز در اندیشه نی

که اینسان شد پریشان بیشه نی؟

 

سری سرمست شور و بی قراری

چو مجنون در هوای نی سواری

 

پر از عشق نیستان سینه او

غم غربت، غم دیرینه او

 

غم نی بند بند پیکر اوست

هوای آن نیستان در سر اوست

 

دلش را با غریبی، آشنایی است

به هم اعضای او وصل از جدایی است

 

سرش بر نی، تنش در قعر گودال

ادب را گه الف گردید، گه دال

 

ره نی پیچ و خم بسیار دارد

نوایش زیر و بم بسیار دارد

 

سری بر نیزه ای منزل به منزل

به همراهش هزاران کاروان دل

 

چگونه پا ز گِل بر دارد اشتر

که با خود باری از سر دارد اشتر؟

 

گران باری به محمل بود بر نی

نه از سر، باری از دل بود بر نی

 

چو از جان پیش پای عشق سر داد

سرش بر نی، نوای عشق سر داد

 

به روی نیزه و شیرین زبانی!

عجب نبود ز نی شکر فشانی

 

اگر نی پرده ای دیگر بخواند

نیستان را به آتش میکشاند

 

سزد گر چشم ها در خون نشیند

چو دریا را به روی نیزه بیند

 

شگفتا بی سر و سامانی عشق!

به روی نیزه سرگردانی عشق!

 

ز دست عشق عالم در هیاهوست

تمام فتنه ها زیر سر اوست

 

 

قیصر امین پور



استحاله - قیصر امین پور


در سال صرفه جویی لبخند

پروانه های رنگ پریده

روی لبان ما

پرپر زدند

لبخند ما

به زخم بدل شد

و زخم هایمان

تا استخوان رسید

و بوسه هایمان

پوسید

ما

لبخند استخوانی خود را

در لا به لای زخم نهان کردیم

صد سال آزگار

ماندیم

و زخم های خشک ترک خورده را

در متن لایه های نمک

خواباندیم

اما

در روزهای ریخت و پاش لبخند

قصابکان پروار

و کاسبان رسمی پروانه دار

لبخند های یخ زده خویش را

بر پیش خان خود

به تماشا گذاشتند!

 

قیصر امین پور


یه شب خواب چشمامو بی خبر برد - افشین یداللهی


یه شب خواب چشمامو بی خبر برد

به دنیایی از اینجا ساده تر برد

 

به دنیای گل و نور و ترانه

میون لحظه های عاشقانه

 

تو تنها دلخوشی تنها امیدی

تو حرفی که نمی گفتم شنیدی

 

تو با من بودی و من بی تو افسوس

تو خورشیدی و من دنبال فانوس

 

تو رقص ماه و خورشید و ستاره

خودم رویاتو می دیدم دوباره

 

میون خواب و بیداری نشستم

هنوزم پیش چشمای تو هستم

 

افشین یداللهی

 

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است - رویا باقری


نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است

همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است

 

خدا کند که نبینم هوای تو ابریست

ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

 

همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست

همیشه دل نگرانِ کسی که در راه است

 

بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش

که شرطِ بردن بازی سلامت شاه است

 

نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت

گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است

 

به کوهِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند

که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است

 

ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل

شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است

 

به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست

که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است

 

قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد

عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است

 

تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست

که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است  ...

 

رویا باقری