شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

سنگ مزار - مسعود فردمنش


خوش آمده یی مادر بر سنگ مزارم

خوش آمده یی بنشین یکدم به کنارم

 

باز آمدی و بوی تو را گرفته خاکم

از اشک دو دیده ئ تو من شسته و پاکم

 

بس کن دگر این زاری ، لبخند بزن گاهی

حرفی بزن از هر کس ،از هرچه که آگاهی

 

مادر تو بگو که مرگ من با تو چه کرد

ا ی وا ی به من چه می کنی با این درد

 

سیما ی تو را غصه دگرگون کرده

لبخند تو را برده و افسون کرده

 

چشمان تو چون چشمه همی می جوشد

قلب تو فقط جامه ئ غم می پوشد

 

ا ی وا ی به من که دست من کوتاه ست

افسوس که زندگی چنین خودخواه ست

 

مادر تو بگو از آن جگر گوشه ئ من

از آنکه شد از زمین دل توشه ئ من

 

مادر توقسم بخورکه اوخوب وخوشست

جزدست تونیست روی سرش دیگردست

 

مادر تو بگو برادرم کو ، کجاست ?

او با تو نیامده ، چرا ناپیداست

 

امروز به سفر رفته و یا بیمار ست

شادم کن و گو کنار یک دلدار ست

 

هر روز به عشق خاک من اینجا بود

می سوخت دلم همیشه او تنها بود

 

مادر تو به او بگو که آرام شود

در پیش حقیقتی که هست رام شود

 

مادر تو بگو که بی قراری نکند

من را تو قسم بده که زاری نکند

 

یادش چه بخیر همیشه با هم بودیم

ما برادر و رفیق و محرم بودیم

 

مادر تو بگو در پی کارش باشد

شادم کند و به فکر یارش باشد

 

مادر چه خبر ز حال و احوال پدر

از آن کمر شکسته از مرگ پسر

 

از آن گل پائیزی پژمرده شده

آن گل که ز طوفان غم افسرده شده

 

مادر تو بگو چه می کند دل تنگ ست  ؟

رخساره ئ داغدار او بی رنگ ست  ؟

 

مادر تو بگو که آن دلارام چه شد

آنکس که مرا فکند در دام چه شد

 

سوگند به تو که بیقرارش بودم

من عاشق دل خسته ئ زارش بودم

 

که گاه می آمد و بمن سر می زد

بر خانه ئ از خاک من او در می زد

 

از پشت در خانه به او می گفتم

هر روز به یاد عشق او می افتم

 

او یاد ز ایام خوشیها می کرد

آنروز مرا قشنگ و زیبا می کرد

 

اکنون چه شده ؟ کجاست ؟ او یار که شد؟

بعد از دل من بگو که دلدار که شد؟

 

مادر چه خوش آمدی و شادم کردی

بازم تو که آمدی و یادم کردی

 

دیگر تو برو که دیر وقت است مادر

باید که ببندیم در دروازه ئ شهر



مسعود فردمنش