شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

مادون قرمز - گروس عبدالملکیان


می ترسانَدَم قطار،

وقتی که راه می افتد

و این همه آدم را

از آن همه جدا می کند

 

حالا نوبت باد است

بیاید،

چند دستمالِ خیسِ مچاله شده

و یک کلاهِ جامانده در ایستگاه را

بردارد، ببرد

بعد شب می آید

با کلاهی که باد برده بود،

آن را

بر ایستگاه می گذارد به شعبده،

ادامه ی شعر تاریک می شود...

 

از این جا

با دوربین مادون قرمز ببینید:

چند مرد، یک زن

که رفته بودند با قطار،

نرفته اند...

دستمالی را که باد برده بود

نبرده است

اصلاً ریل

کمی آن طرف تر تمام شده

و این قطار ِ زنگ زده

انگار سال هاست

همان جا ایستاده است

مسافرانش

حرف می زنند

قهوه می خورند

می خندند

و طوری به ساعت هایشان نگاه می کنند

که انگار نمی بینند

عقربه به استخوان شان رسیده است

 

 

گروس عبدالملکیان