ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
درد پاییز صدایم را گرفته و بیزمان کرده است. خودت خواستی بانو، پس گوش کن. صدایم از پس کلمات با تو سخن میگوید. میپرسد چقدر یاری، تا کی یاری، تا کجا یاری. یا تو هم مثل آدمها هر وقت که دیگر سودی نداشته باشم رهایم میکنی. یا تو هم مثل آدمها دلت پرنده کوچکی است که میشود توی مشت گرفتش و فشارش داد، فشارش داد و ضجهاش را گوش داد. اما من نمیتوانم تحمل کنم که بیقراریات از این جا به جای دیگری بکشاندت. آن همه انتظار که برایت کشیدهام، این همه نقشه که میکشم که باز اینجا بیایی، بهانه که جور میکنم که شرم نکنی از هر روز آمدنت، تو را از آن من کرده است. شتابی ندارم. آرام آرام شیفتهات میکنم. آرام آرام به صدایم، به تسلای کلمههایم عادتت میدهم، تا زمانی که دیگر دلت نخواهد از اینجا بروی. آن گاه برای همیشه یگانگی ما بیخلل خواهد شد دلدار من...
"شهریار مندنی پور"
از کتاب: شرق بنفشه
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من دیدم از همان سرِ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازهی نعنای نورسیده میآید
پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمیدانستم!
دردت به جانِ بیقرارِ پُر گریهام
پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟
حالا که آمدی
حرفِ ما بسیار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانیست ...!
به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از دیدگانِ دریا نیست!
سربهسرم میگذاری ... ها؟
میدانم که میمانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران میآید.
مگر میشود نیامده باز
به جانبِ آن همه بینشانیِ دریا برگردی؟
پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه میشود؟!
تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام
تمامم نمیکنی، ها!؟
باشد، گریه نمیکنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه میافتد.
چه عیبی دارد!
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد میآید، باران میآید
هنوز هم میدانم هیچ نامهای به مقصد نمیرسد
شعر : سید علی صالحی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
دکلمه : علی ایلکا
سپیده دم است روزی که آغاز می شود
برای من عذابی بیش نخواهد بود
اما من آن را به پایان خواهم رساند
شب خنک را خواهم یافت
و با دشمنان درون خود آشتی خواهم کرد
همه زندگی من چنین است
من آن را بدین گونه تصویر می کنم
و از پنجره ی گشاده
شادمانه زمان را می نگرم
که درختان و خانه ها را
گویی در حبابی لغزان باز می آفریند
خوش باش که در کمخردی از همه بیشی
دشمن چه کند با تو که خود دشمنِ خویشی؟
چون عقربِ بیچاره که در حبس درافتد
هر لحظه به خود میزنی ای نادره نیشی!
چون کیشِ تو سوزاندنِ دل بود، عجب نیست
فردایت اگر پاک بسوزند به کیشی
از دلقِ تو در آینهها لکّهی ننگیست
وز ریشِ تو در خاطرهها خاطرِ ریشی
رحمت نتوان جُستن از آن طینتِ کینجو
گرگیست که دندان زده بر گردنِ میشی
خواهی که پریشان و پراکنده نگردی
زنهار که جمعیّت ما را نپریشی
مرتضی لطفی
بچین میز قمارت را دل از من روی ماه از تو
بیا بردار بازی کن سفید از من سیاه از تو
همیشه آخر بازی کسی که سوخت من بودم
همیشه باخت با من بوده گاه از عشق گاه از تو
تو رخ می تابی و من قلعه ات را آرزومندم
خر است این اسب اگر یک لحظه بردارد نگاه از تو
گل من فیل ما مست است و گاهی کجروی دارد
نگیری خرده بر مستان اگر بستند راه از تو
در این بن بست حیرانی کجا می رانی ام دیگر
چه دارم رو کنم زیبای کافر کیش اه از تو
جواد اسلامی
یک نفر نان داشت اما بینوا دندان نداشت
آن یکی بیچاره دندان داشت اما نان نداشت
آنکه باور داشت روزی میرسد بیچاره بود
آنکه در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت
دشت باور داشت گرگی در میانِ گله است
گله باور داشت اما من نمیدانم چرا باور سگ چوپان نداشت
یک نفر پالان خر را در میان خانه پنهان کرده بود
آن یکی با بار خر میرفت و خر پالان نداشت
یک نفر فردوس را ارزان به مردم میفروخت
نقشهها کو داشت در پندار خود شیطان نداشت
هر کجا دست نیازی بود بر سویی دراز
رعیت بیچاره بخشش داشت اما خان ندشت
یک نفر نان داشت اما بی نوا دندان نداشت!
پرواز همای
گرفتم خط زدی از دفترت ای سفله نامم را
چطور از یادِ مردم میبری- ابله- کلامم را!
هنوز از هستیات رنگی نمی دیدند و می دیدند
که بر اوراق هستی ثبت میکردم دوامم را
هنوز از گُلگُلِ پیراهنِ خود ذوق می کردی
که عاری کردم از سودای پرچم پشت بامم را
هنوز از گوشهٔ قنداقه بوی شیر میدادی
که من طی کرده بودم سالها ایام کامم را
زدی، رفتی، برو با مایه ی بی مایگی خوش باش
نمیگیرم پس از زخم از ضعیفان انتقامم را!
مرتضی لطفی
مارِ بر گنج زده چنبره را میبینی؟
گرگِ در حالِ دریدن بره را میبینی؟
یک نفر گفت که قانونِ طبیعت این است
فنِّ از آب گرفتن کَره را میبینی؟
دیگ با دیگِ دگر گفت که روی تو سیاه
جدلِ سیر و پیاز و تره را میبینی؟
آدمی کور، عصاکش شدهی کورِ دگر
علتِ کوریِ صدها گره را میبینی؟!
زاغ و کرکس به سرِ شاخه رجز میخوانند
تَرَکِ سقف و در و پنجره را میبینی؟
بالِ پرواز ندارم به هوایت ای شعر!
مرگِ من در قفسِ حنجره را میبینی؟
ساناز رئوف
کارتان باز به این کهنهمثل میافتد
گذرِ پوست به دباغِ محل میافتد!
رنجِ پروانه و بلبل همهگی بیهودهست
شهدِ گُل، بر لبِ زنبورِ عسل میافتد
به لبِ سرخ خودت، هاااای ننازی «چلگیس»
سیب، دستِ حسنیهای کچل میافتد!
اهلِ لافی که همه رستمِ دستان هستند
کِشِ شلوارکشان، وقتِ عمل میافتد!
قاصدک دستِ تو را پیشِ خلایق رو کرد
خبرت بر سرِ هر کوی و کتل میافتد... .
ساناز رئوف
از سوز و ساز و حسرت و از داغ دل پُرم
محزونتر از کمانچه ی کیهان کلهرم
داغم چنان که شعله ی فریاد و دودِ داد
پنهان نمی شود به قبای تظاهرم
آبم ولی به آتش خود نیستم جواب
نانم ولی به سفرهی خود، سخت آجرم
شعرم که جز به روز سرودن نمیرسم
بغضم که جز به درد شکستن نمیخورم
نفرین به من که خلق، مرا رشتههای مهر
یک یک بریده اند، ولی من نمی برم
من مثل اشک، منتظر پلک هم زدن
مثل حباب منتظر یک تلنگرم!
مرتضی لطفی
چند سالیست که تکلیف دلم روشن نیست
جا به اندازهی تنهایی من در من نیست
چشم میدوزم در چشم رفیقانی که
عشق در باورشان قدّ سر سوزن نیست
دست برداشتم از عشق، که هر دستِ سلام
لمسِ آرامشِ سردیست که در آهن نیست
حس بیقاعدهی عقل و جنون با من بود
درک این حالِ بههمریخته تقریباً نیست
سالها بود از این فاصله میترسیدم
که به کوتاهی دلکندن و دلبستن نیست
رفتم از دست و به آغوش خودم برگشتم
جا به اندازهی تنهایی من در من نیست...
عبدالجبار کاکایی
به فریاد آوری ای درد، پیران را، جوانان را
ولی خاموش سوزد شعله ات ما بی زبانان را
به امیدی که گاهی تیر آهی را نشانی هست
به صف کردیم در پیکار با غم، قدکمانان را
نباید یاخت دستی از طلب سوی کسی اینجا
که در پا بشکنند این خلق، دست ناتوانان را
عجب دوری! گدا را نیست امیدی به شاهانش
که می دزدند شاهان از سر خوان گدا نان را
نمی گویم که در پس کوچه ی شب، پاسبانی نیست
ولی صد دیدهبان باید که پاید پاسبانان را
غریبم آنچنان در جمع کفار و مسلمانان
که هر سو می دوم رم می دهم اینان و آنان را
شبیه چاه بی آبم که در راه بیابانی
اگر چه می کشانم، می پرانم کاروانان را
چرا از وحشت تنهایی ام جان بر نمی آید؟
الهی چیست چاره در بلایا سخت جانان را؟
مرتضی لطفی
روزی هزار بـار اگر خواهشم کنند
یا دستهای خسته من را قلم کنند
یا قـاضیان شهر شما بی محاکمه
داری برای کشتن این تن علم کنند
هر هفته صبح شنبه اگر روزنامه ها
من را به قتل عمد خودم متهم کنند
من را به دست سیل حوادث اگر دهند
یا سهم شاعرانگی ام را که کم کنند
یا کودکان کوچه که سرگرم بازی اند
وقت عبور من، همه از ترس رم کنند
دست از تو و حلاوت عشقت نمی کشم
روزی هزار بـار اگـر خـواهشـم کنند
مرتضی لطفی
آخر زمینم زد غمی سنگین به تنهایی
اما نمی مانم من این پایین به تنهایی!
کوه غرورم؛ باید از این خاک بر خیزم
دارم خودم را می دهم تسکین به تنهایی
پیغمبر دردم که در صعب العبور جهل
بر دوش دارم بار صدها دین به تنهایی
جمعیتی در من به اندوهی چنین سرگرم
این با مصیبت؛ آن به غربت؛ این به تنهایی
در خاک کردم آرزوها را؛ عزادارم!
برگشته ام از آخرین تدفین به تنهایی
رنجی که بردم از خطوط چهره ام پیداست
تفسیر عمری می کند هر چین به تنهایی
دارم دعا می خوانم اما سخت می ترسم،
سودم نبخشد گفتن آمین به تنهایی
نفرین به شب وقتی که صبحش کور مادرزاست
نفرین به روز بی کسی؛ نفرین به تنهایی!
مرتضی لطفی
من پیر شدم ،دیر رسیدی،خبری نیست
مانند من آسیمه سر و دربدری نیست
بسیار برای تو نوشتم غم خود را
بسیار مرا نامه ،ولی نامه بری نیست
یک عمر قفس بست مسیر نفسم را
حالا که دری هست مرا بال و پری نیست
حالا که مقدر شده آرام بگیرم
سیلاب مرا برده و از من اثری نیست
بگذار که درها همگی بسته بمانند
وقتی که نگاهی نگران پشت دری نیست
بگذار تبر بر کمرِ شاخه بکوبد
وقتی که بهار آمد و او را ثمری نیست
تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر
در شهر به جز مرگ متاع دگری نیست
شعر : ناصرحامدی