شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

عجیب است که گاهی - علیرضا اسفندیاری

عجیب است

که گاهی

رفتن یک نفر را

برای چند لحظه تماشا می کنی

و بعد از آن

یک عمر

از تمام آمدن ها بیزار می شوی!

انگار بعضی ها

آنقدر قدرت دارند که

می توانند با یک بار رفتنشان

تمام دنیا را

در چمدانی با خودشان ببرند..

 

 "علیرضا اسفندیاری"

رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد - حامد عسکری


رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد

دلشوره ی ما بود، دل آرام جهان شد

 

در اوّل آسایش مان سقف فرو ریخت

هنگام ثمر دادن مان بود خزان شد

 

زخمی به گل کهنه ی ما کاشت خداوند

اینجا که رسیدیم همان زخم دهان شد

 

آنگاه همان زخم، همان کوره ی کوچک،

شد قلّه ی یک آه، مسیر فوران شد

 

با ما که نمک گیر غزل بود چنین کرد

با خلق ندانیم چه ها کرد و چنان شد

 

ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم

یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد

 

جان را به تمنّای لبش بردم و نگرفت

گفتم بستان بوسه بده، گفت گران شد

 

یک عمر به سودای لبش سوختم و آه

روزی که لب آورد ببوسم رمضان شد

 

یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر

رفت و همه ی دلخوشی ام یک چمدان شد

 

با هر که نوشتیم چه ها کرد به ما گفت

مصداق همان وای به حال دگران شد

 

حامد عسکری

میان خاک، سر از آسمان درآوردیم - سعید بیابانکی

میان خاک، سر از آسمان درآوردیم

چقدر قمری بی آشیان درآوردیم

 

وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم

چقدر خاطره ی نیمه جان درآوردیم

 

چقدر چفیه و پوتین و مهر و انگشتر

چقدر آینه و شمعدان درآوردیم

 

لبان سوخته ات را شبانه از دل خاک

درست موسم خرماپزان در آوردیم

 

به زیر خاک به خاکستری رضا بودیم

عجیب بود که آتشفشان درآوردیم

 

به حیرتیم که ای خاک پیر با برکت

چقدر از دل سنگت جوان درآوردیم

 

چقدر خیره به دنبال ارغوان گشتیم

ز خاک تیره ولی استخوان درآوردیم

 

برای آنکه بگوییم با شما بودیم

چقدر از خودمان داستان درآوردیم*

 

شما حماسه سرودید و ما به نام شما

فقط ترانه سرودیم، نان درآوردیم

 

به بازی اش نگرفتند و ما چه بازی ها

برای این سر بی خانمان درآوردیم

 

و آب های جهان تا از آسیاب افتاد

قلم به دست شدیم و زبان درآوردیم

 

سعید بیابانکی

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود - افشین یداللهی


وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

 

وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید

 

من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

 

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود

آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

 

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

 

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گِلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

 

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر

چیز از آنسوی یقین، شاید کمی هم کیش تر

 

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من در مردمک های تو بود

 

افشین یداللهی

برشی از کتاب گوزن سیاه سخن می گوید - جان ج نیهارت




گوزن سیاه نقل می کند:

دوست من، می‌خواهم برایت داستان زندگیم را بگویم، چون تو این طور می‌خواهی؛ اما اگر این فقط داستان زندگی من بود بی‌گمان برایت نمی‌گفتم؛ گیرم که مردی زمستان‌های بیش‌تری را پشت سر بگذراند، چندان که این زمستان‌ها چون برفی سنگین بالای او را کمان کنند، از این چه حاصل؟ خیلی‌ها این‌طور زندگی کرده‌اند و خیلی‌های دیگر هم این جور زندگی خواهند کرد، سرانجام علفی خواهند بود بر کوهی.

گاه آرزو می کنم - مارگوت بیکل


گاه آرزو می کنم

ای کاش برای تو پرتو آفتاب باشم

تا دست هایت را گرم کند

اشک هایت را بخشکاند

و خنده را به لبانت باز آرد

پرتو خورشیدی که

اعماق تاریک وجودت را روشن کند

روزت را غرقه ی نور کند

یخ پیرامونت را آب کند.

 

"مارگوت بیکل"

 

ترجمه: احمد شاملو

حسرت همیشگی - قیصر امین پور

حسرت همیشگی:

حرف های ما هنوز ناتمام...

تا نگاه می کنی:

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه با خبر شوی

لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود

آی...

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود

 

قیصر امین پور


خسته ام...ازخود گریزانم...نمی دانم چرا؟ - لیلا مهذب


خسته ام...ازخود گریزانم...نمی دانم چرا؟

غم زده بر جسم بی جانم...نمی دانم چرا؟

 

باد،گویی ریشه ام را سست و بی جان کرده است!

همچو برگی دست طوفانم...نمی دانم چرا؟

 

روزگاری در سرم سودای جنگل بود و حال

تک درختی در بیابانم...نمی دانم چرا؟

 

من که خود "دنیای باران" بودم اینک اینچنین

تشنه ی یک قطره بارانم...نمی دانم چرا؟

 

سهم من از زندگی جز درد و ناکامی نبود...

من دلیلش را نمی دانم...نمی دانم چرا؟

 

گرچه تو روح مرا در هم شکستی! باز هم

با تو هستم،با تو می مانم...نمی دانم چرا...؟!!!

 

لیلا مهذب


صیاد - بتول مبشری

صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی

صید تو اسیر است به این دام جدایی

روزی سر راه دل او دام نهادی

حالا که اسیرت شده پس دور چرایی

آهوی پریشان تو در بند اسیر است

خو کرده به این دام اگر دام بلایی

قانون شکار ست و یا حیله ی صیاد

آغاز کنی صید وّ سپس رخ ننمایی

امروز خبر نیست دگر از تو وّ از دام

شاید که نشستی سر کویی به هوایی

هرجا نگرم وسوسه ی دانه و دام است

عبرت نشود حال مرا مرغ صدایی

صیاد ستمگر دل آهوی تو خون است

جا مانده به دستان تو با تیر جفایی

برگرد رها یش کن از این دام بلا خیز

صیاد کجایی تو کجایی تو کجایی......

 

بتول مبشری

آدمها هرگز کسانی را - ارنستو ساباتو

آدمها هرگز کسانی را

که دوست دارند فراموش نمی کنند،

فقط عادت می کنند

که دیگر کنارشان نباشند !

 

"ارنستو ساباتو"

از کتاب: قهرمانان و گورها

گر یک شکر از لعلت در کار کنی حالی - عطار

گر یک شکر از لعلت در کار کنی حالی

صد کافر منکر را دین‌دار کنی حالی

 

ور زلف پریشان را درهم فکنی حلقه

تسبیح همه مردان زنار کنی حالی

 

روزی که ز گلزاری بی روی تو گل چینم

گلزار ز چشم من گلزار کنی حالی

 

چون دیدهٔ من هر دم گلبرگ رخت بیند

از ناوک مژگانش پر خار کنی حالی

 

صد گونه جفا داری چون روی مرا بینی

بر من به جوانمردی ایثار کنی حالی

 

صد بلعجبی دانی کابلیس نداند آن

ما را چو زبون بینی در کار کنی حالی

 

بردی دلم از من جان چون با تو کنم دعوی

خود را عجمی سازی انکار کنی حالی

 

چون صبح صبا زان‌رو در خاک کفت مالد

کز بوی سر زلفش عطار کنی حالی

 

عطار

لبخند مونالیزا - فرشید تربیت

بوسه ات مرحله ی پر هیجانی دارد!

چشم و ابروت عجب تیر و کمانی دارد!

 

نکند وارث لبخند مونالیزایی!

که لبت مثل لبش، راز نهانی دارد؟

 

هُرم آغوش تو یعنی که خدا هم با تو

گاهگاهی هوس خوشگذرانی دارد

 

کاش تکلیف مرا چشم تو روشن بکند!

که خریدار تو بودن چه زبانی دارد؟

 

با دوتا بوسه بیا امر به معروف کنیم!

لذتی بیشتر از چشم چرانی دارد

 

بعد آشوب بزرگی که لبت برپا کرد

چشم تو فتنه ی یک جنگ جهانی دارد!

 

بوسه ات ولوله انداخته در اندامم

حتم دارم، لبت اکسیر جوانی دارد!

 

فرشید تربیت

چون نمی‌بینم جمال روی دوست - عطار

گر من اندر عشق مرد کارمی

از بد و نیک و جهان بیزارمی

 

کفر و دین درباختم در بیخودی

چیستی گر بیخود از دلدارمی

 

کاشکی گر محرم مسجد نیم

محرم دردی‌کش خمارمی

 

کاشکی گر در خور مصحف نیم

یک نفس اندر خور زنارمی

 

در دلم گر هیچ هشیاریستی

از می غفلت دمی هشیارمی

 

چون نمی‌بینم جمال روی دوست

زین مصیبت روی در دیوارمی

 

گر ندارم از وصال او نشان

باری از کویش نشانی دارمی

 

گر مرا در پرده راهستی دمی

محرم او زحمت اغیارمی

 

گر نبودی راه از من در حجاب

من درین ره رهبر عطارمی

 

عطار

جامی شکسته دیدم

جامی شکسته دیدم

در بزم می فروشی

 

گفتم بدین شکسته

چون باده میفروشی!؟

 

خندید و گفت زین جام

جز عاشقان ننوشند

مستِ شکسته داند

قدرِ شکسته نوشی...

 

شاعر: ناشناس

 

 پی نوشت: این شعر رو در فضای مجازی به "خ ی ا م" نسبت داده اند که من بعید می دانم درست باشد کما اینکه در سایت گنجور هم سرچ کردم و نیست.

آقای مهدی اصغری در صفحه شعر نو این شعر را منتشر کرده اند:

 

http://shereno.com/60828/55509/502780.html

دی ز دیر آمد برون سنگین دلی - عطار

دی ز دیر آمد برون سنگین دلی

با لبی پرخنده بس مستعجلی

 

عالمی نظارگی حیران او

دست بر دل مانده پای اندر گلی

 

علم در وصف لبش لایعملی

عقل در شرح رخش لایعقلی

 

زلف همچون شست او می‌کرد صید

هر کجا در شهر جانی و دلی

 

عاشقان را از خیال زلف او

تازه می‌شد هر زمانی مشکلی

 

تا نگردی هندوی زلفش به جان

نه مبارک باشی و نه مقبلی

 

جمله پشت دست می‌خایند از او

هست هرجا عالمی و عاقلی

 

منزل عشقش دل پاک است و بس

نیست عشقش در خور هر منزلی

 

تا تو بی حاصل نگردی از دو کون

هرگز از عشقش نیابی حاصلی

 

شد دل عطار غرق بحر عشق

کی تواند غرقه دیدن ساحلی

 

عطار