شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد - سعدی


بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

دریای آتشینم در دیده موج خون زد

خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل

بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد

دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت

گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد

دیوانگان خود را می‌بست در سلاسل

هر جا که عاقلی بود اینجا دم از جنون زد

یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد

دست محبت آنجا خرگاه عشق چون زد

غلغل فکند روحم در گلشن ملایک

هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد

سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی

کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد

 

سعدی


تقصیر عشق بود - قیصر امین پور


باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد

آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

 

گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت

با رعد سرفه‌های گران سینه صاف کرد

 

تا راز عشق ما به تمامی بیان شود

با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد

 

جایی دگر برای عبادت نیافت عشق

آمد به گرد طایفه‌ی ما طواف کرد

 

اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت

در گوشه‌ای ز مسجد دل اعتکاف کرد

 

تقصیر عشق بود که خون کرد بی‌شمار

باید به بی‌گناهی دل اعتراف کرد

 

 

قیصر امین پور

 

مهر مهر دلبری بر جان ماست - عراقی


مهر مهر دلبری بر جان ماست

جان ما در حضرت جانان ماست

پیش او از درد می‌نالم ولیک

درد آن دلدار ما درمان ماست

بس عجب نبود که سودایی شوم

کیت سودای او در شان ماست

جان ما چوگان و دل سودایی است

گوی زلفش در خم چوگان ماست

اسب همت را چو در زین آوریم

هر دو عالم گوشهٔ میدان ماست

با وجود این چنین زار و نزار

بر بساط معرفت جولان ماست

وزن می‌ننهندمان خلقان ولیک

کس چه داند آنچه در خلقان ماست؟

گر ز ما برهان طلب دارد کسی

نور او در جان ما برهان ماست

جنت پر انگبین و شیر و می

بی‌جمال دوست شورستان ماست

گرچه در صورت گدایی می‌کنیم

گنج معنی در دل ویران ماست

هاتف دولت مرا آواز داد:

کین نوامی گو: عراقی، ز آن ماست



عراقی


غم عشق نکویان چون کند در سینه‌ای منزل - هاتف اصفهانی


غم عشق نکویان چون کند در سینه‌ای منزل

گدازد جسم و گرید چشم و نالد جان و سوزد دل

دل محمل نشین مشکل درون محمل آساید

هزاران خسته جان افشان و خیزان از پی محمل

میان ما بسی فرق است ای همدرد دم درکش

تو خاری داری اندر پا و من پیکانی اندر دل

نه بال و پر زند هنگام جان دادن ز بیتابی

که می‌رقصد ز شوق تیر او در خاک و خون بسمل

در اول عشق مشکل‌تر ز هر مشکل نمود اما

ازین مشکل در آخر بر من آسان گشت هر مشکل

به ناحق گرچه زارم کشت این بس خونبهای من

که بعد از کشتنم آهی برآمد از دل قاتل

ز سلمی منزل سلمی تهی مانده است و هاتف را

حکایت‌هاست باقی بر در و دیوار آن منزل


هاتف اصفهانی


احساس ِ مسافری را دارم - علیرضا روشن


احساس ِ مسافری را دارم

که باید برود

و نمی داند به کجا

بلیت سفر به ناکجا را

من سال هاست در مشتم می فشرم

کجاست راننده

تا لگد به در ِ مستراح ِ بین راهی ِ این زندگی بکوبد

فریادم بزند که جا نمانی

کجاست

 

علیرضا روشن


مادون قرمز - گروس عبدالملکیان


می ترسانَدَم قطار،

وقتی که راه می افتد

و این همه آدم را

از آن همه جدا می کند

 

حالا نوبت باد است

بیاید،

چند دستمالِ خیسِ مچاله شده

و یک کلاهِ جامانده در ایستگاه را

بردارد، ببرد

بعد شب می آید

با کلاهی که باد برده بود،

آن را

بر ایستگاه می گذارد به شعبده،

ادامه ی شعر تاریک می شود...

 

از این جا

با دوربین مادون قرمز ببینید:

چند مرد، یک زن

که رفته بودند با قطار،

نرفته اند...

دستمالی را که باد برده بود

نبرده است

اصلاً ریل

کمی آن طرف تر تمام شده

و این قطار ِ زنگ زده

انگار سال هاست

همان جا ایستاده است

مسافرانش

حرف می زنند

قهوه می خورند

می خندند

و طوری به ساعت هایشان نگاه می کنند

که انگار نمی بینند

عقربه به استخوان شان رسیده است

 

 

گروس عبدالملکیان


برق رفته است - علیرضا روشن


برق رفته است

کبریت می کشم و شمع را روشن می کنم

مبل و صندلی هستند

میز و دیوار و چیز های دیگر هم

از تو اما فقط یک جای خالی مانده است

جای خالی ِ دستت بر قاشق

جای خالی ِ پایت در کفش

جای خالی ِ حضورت در من


علیرضا روشن

سنگ مزار - مسعود فردمنش


خوش آمده یی مادر بر سنگ مزارم

خوش آمده یی بنشین یکدم به کنارم

 

باز آمدی و بوی تو را گرفته خاکم

از اشک دو دیده ئ تو من شسته و پاکم

 

بس کن دگر این زاری ، لبخند بزن گاهی

حرفی بزن از هر کس ،از هرچه که آگاهی

 

مادر تو بگو که مرگ من با تو چه کرد

ا ی وا ی به من چه می کنی با این درد

 

سیما ی تو را غصه دگرگون کرده

لبخند تو را برده و افسون کرده

 

چشمان تو چون چشمه همی می جوشد

قلب تو فقط جامه ئ غم می پوشد

 

ا ی وا ی به من که دست من کوتاه ست

افسوس که زندگی چنین خودخواه ست

 

مادر تو بگو از آن جگر گوشه ئ من

از آنکه شد از زمین دل توشه ئ من

 

مادر توقسم بخورکه اوخوب وخوشست

جزدست تونیست روی سرش دیگردست

 

مادر تو بگو برادرم کو ، کجاست ?

او با تو نیامده ، چرا ناپیداست

 

امروز به سفر رفته و یا بیمار ست

شادم کن و گو کنار یک دلدار ست

 

هر روز به عشق خاک من اینجا بود

می سوخت دلم همیشه او تنها بود

 

مادر تو به او بگو که آرام شود

در پیش حقیقتی که هست رام شود

 

مادر تو بگو که بی قراری نکند

من را تو قسم بده که زاری نکند

 

یادش چه بخیر همیشه با هم بودیم

ما برادر و رفیق و محرم بودیم

 

مادر تو بگو در پی کارش باشد

شادم کند و به فکر یارش باشد

 

مادر چه خبر ز حال و احوال پدر

از آن کمر شکسته از مرگ پسر

 

از آن گل پائیزی پژمرده شده

آن گل که ز طوفان غم افسرده شده

 

مادر تو بگو چه می کند دل تنگ ست  ؟

رخساره ئ داغدار او بی رنگ ست  ؟

 

مادر تو بگو که آن دلارام چه شد

آنکس که مرا فکند در دام چه شد

 

سوگند به تو که بیقرارش بودم

من عاشق دل خسته ئ زارش بودم

 

که گاه می آمد و بمن سر می زد

بر خانه ئ از خاک من او در می زد

 

از پشت در خانه به او می گفتم

هر روز به یاد عشق او می افتم

 

او یاد ز ایام خوشیها می کرد

آنروز مرا قشنگ و زیبا می کرد

 

اکنون چه شده ؟ کجاست ؟ او یار که شد؟

بعد از دل من بگو که دلدار که شد؟

 

مادر چه خوش آمدی و شادم کردی

بازم تو که آمدی و یادم کردی

 

دیگر تو برو که دیر وقت است مادر

باید که ببندیم در دروازه ئ شهر



مسعود فردمنش


 

 

تو بودی - شمس لنگرودی


آن که از برابرمان گذشت ، باز نیامد ، نه زمان

که تو بودی.

امروز هم

صبح وپرندگان در زدند و پاسخی نشنیدند

امروز هم

صدای پای رهگذران را شنیدیم و تو خاموش بودی

امروز هم

درست ساعت هشت

کرکره ها را کشیدیم

لابه لای سرخس ها و گلابی ها

انجا که تو خوابیده بودی

زمان بود

تخت بود

تو نبودی.



لبخند چاک چاک 

شمس لنگرودی


رفتی و دارم ای پسر بی تو دل شکسته‌ای - هاتف اصفهانی


رفتی و دارم ای پسر بی تو دل شکسته‌ای

جسمی و جسم لاغری جانی و جان خسته‌ای

می‌شکنی دل کسان ای پسر آه اگر شبی

سر زند آه آتشین از دل دلشکسته‌ای

منتظرم به کنج غم گریه‌کنان نشانده‌ای

خود به کنار مدعی خنده زنان نشسته‌ای

زان دو کمند عنبرین تا نروم ز کوی تو

سلسله‌ای به پای دل بسته و سخت بسته‌ای

غنچه لطیف خندد و پسته ولی چو آن دهن

لب نگشوده غنچه‌ای خنده نکرده پسته‌ای

خون جگر خورد یقین هر که چو هاتفش بود

کوکب نامساعدی طالع ناخجسته‌ای


هاتف اصفهانی



دل دیوانه که تنگ است ! مراقب باشید - کاظم بهمنی


دل دیوانه که تنگ است ! مراقب باشید

بی جهت در پی جنگ است مراقب باشید

 

از کنارش که گذشتید چرا خندیدید؟

دم دستش پُر سنگ است مراقب باشید!

 

به شما خیره اگر ماند نترسید اما

چشمتان گفت : قشنگ است مراقب باشید

 

جمله ی مبهم اگر گفت به عمقش نروید

توی تنگی که نهنگ است ... مراقب باشید

 

کار بیهوده اگر کرد ملامت نکنید

پیش او فایده ننگ است ، مراقب باشید

 

اگر از جانب معشوق خبر آوردید

دست عاشق که کلنگ است مراقب باشید

 

 کاظم بهمنی


هر چه هستی ، باش - قیصر امین پور


با توام

ای لنگر تسکین!

ای تکان‌های دل!

ای آرامش ساحل!

با توام

ای نور!

ای منشور!

ای تمام طیف‌های آفتابی!

ای کبود ِ ارغوانی!

ای بنفشابی!

با توام ای شور، ای دلشوره‌ی شیرین!

با توام

ای شادی غمگین‌!

با توام

ای غم!

غم مبهم!

ای نمی‌دانم!

هر چه هستی باش!

 

اما کاش...

نه، جز اینم آرزویی نیست:

هر چه هستی باش!

اما باش!

 

قیصر امین پور

 

نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است - رویا باقری


نشسته ای و نگاه تو خیره بر ماه است

همیشه دلخوری ات با سکوت همراه است

 

خدا کند که نبینم هوای تو ابریست

ببخش! طاقت این دل عجیب کوتاه است

 

همیشه دل نگران تو بوده ام، کم نیست

همیشه دل نگرانِ کسی که در راه است

 

بتاز اسب خودت را ولی مراقب باش

که شرطِ بردن بازی سلامت شاه است

 

نمی رسد کسی اصلا به قله ی عشقت

گناه پای دلم نیست! راه، بیراه است

 

به کوهِ رفته به بادم ، نسیم تو فهماند

که کاه هرچه که باشد همیشه یک کاه است

 

ببند پای دلم را به عشق خود ، این دل

شبیه حضرت چشم تو نیست!گمراه است

 

به بغض چشم تو این شعر ، اقتدا کرده ست

که طاعت شب و روزش اقامه ی آه است

 

قصیده هرچه کند عشق را نمی فهمد

عجیب نیست که چشمان تو غزلخواه است

 

تو هستی و همه ی درد شعر من این جاست

که با وجود تو بغضم شکسته ی چاه است  ...

 

رویا باقری


تعبیر خواب - قیصر امین پور


دیشب دوباره

گویا خودم را خواب دیدم:

در آسمان پر می‌کشیدم

و لا‌به‌لای ابرها پرواز می‌کردم

و صبح چون از جا پریدم

در رختخوابم

یک مشت پر دیدم

یک مشت پر، گرم و پراکنده

پایین بالش

در رختخواب من نفس می‌زد

 

آن‌گاه با خمیازه‌ای ناباورانه

بر شانه‌های خسته‌ام دستی کشیدم

بر شانه‌هایم

انگار جای خالی چیزی...

چیزی شبیه بال

احساس می‌کردم!



قیصر امین پور

 

کاروان - رهی معیری


همـه شب نالم چون نی که غمی دارم

دل و جـــان بـردی اما نشدی یارم

با ما بـــودی، بی مــا رفتی

چون بوی گل به کجا رفتی

تنهــــا مانــدم، تنهـــا رفتی

چو کاروان رود، فغانم از زمین بر آسمان رود

دور از یــــارم خــــــون مـــی بارم

فتـادم از پــا ز ناتوانی، اسیــر عشقــم، چنان که دانی

رهایی از غــم نمی توانم، تو چاره ای کن، که می توانی

گـــر ز دل بـر آرم آهـــی آتش از دلم ریزد

چون ستـاره از مژگانـم اشک آتشین ریزد

نه حریفـی تـا بـا او غـم دل گویم

نه امیدی در خاطر که تو را جویم

ای شـادی جان، سرو روان، کز بر ما رفتی

از محفل مـا چون دل مـا سـوی کجا رفتی

تنهـا ماندم، تنها رفتی

به کجایی غمگسار من، فغان زار من بشنو بازآ

از صبـــا حـکایتــی ز روزگــــار مـن بشنـــو بازآ

بازآ سوی رهی

چون روشنی از دیده ما رفتی

با قافلـه باد صبـا رفتی

تنهـا مانـدم تنهـا رفتی

 

رهی معیری