شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

به رقص آمد سر پنجه های رنجورش - حامد ابراهیم پور


به رقص آمد سر پنجه های رنجورش

به شادمانی عادت نداشت تنبورش

 

به رقص آمد و زن روی ماسه ها رقصید

خبر رسید به عشّاق جورواجورش

 

یکی به آب زد و زیر موج ها گم شد

یکی دوید پیِ بسته­ی سیانورش!

 

یکی سیاه شد و مثل مرده ها یخ زد

و آسمان را پر کرد بوی کافورش

 

شلال گیسوی زن مثل تاک می رقصید

و زیر پیرهنش خوشه های انگورش ـ

 

که سفت می شد و در انتظار چیدن بود

نصیب مرد شد و دست های مغرورش

 

خلاصه مرد خودش را در آسمان می دید ...

خیال کرد زمین شهر واحدی شده است

خیال کرد خودش هست امپراطورش

 

خیال کرد خدای است و جنس دنیاها

به شش دقیقه عوض می شود به دستورش

 

کسی کنار هم آورد این دو را و کشید

میان تابلوی گرد مینیاتورش

 

کسی بزرگ که انگار قصد شوخی داشت ...

و بعد راوی چایی نبات را هم زد

دوباره یک پک جاندار زد به وافورش:

 

زمان گذشت و زن رغبتی نداشت به این

نهنگ پیر که افتاده بود در تورش

 

زمان گذشت و زن خواست تا خودش باشد

و رفت در پی رفتارهای پر شورش

 

سراغ خاطره های بدون تعریفش

به سوی خواسته های بدون منظورش

 

هزار شاعر خود را هزار جا کشتند

برای دیدن لبخندهای مشهورش

 

انارِ دان شده در ظرف شور لبهایش

بهشت گم شده زیر لباس گیپورش

 

خبر رسید که باز عاشق کسی شده است...

 

حیات مرد دگر رغبتی به نظم نداشت

گواه مصرع ما شعر های منثورش

 

دوباره زخمه­ی ساز و لهیب آوازش

مقام دشتستان در حصار ماهورش

 

بهای این عسل نیم خورده زهرش بود

بهای این کندو نیش های زنبورش

 

برای مردن زیباترین زمان شب بود

نهنگ زاده­ی شبهای ماه عقرب بود ....

 

خیال کرد که آقای آسمان این بار

برای خواسته ای کرده است مأمورش

 

سیاه و سرخ شد و مثل ابرها غرید

به روی دیوار افتاد برق ساطورش

 

و زن که صورتش از ترس مثل کاغذ بود

که قطره قطره­ی خون می زدند هاشورش

 

دوباره سمفونی مردگان به راه افتاد

به تک نوازی مرگ و صدای شیپورش ....

¨

نشست پیش زن ، آهنگ آخرش را ساخت

و بعد خونش پاشید روی تنبورش !

 

حامد ابراهیم پور


از روزهای رد شده حرفی نزن ، ولی - حامد ابراهیم پور


از روزهای رد شده حرفی نزن ، ولی

بوی تو را گرفته سکون بدن ، ولی

 

نفرت از این دو حرف مرا داغ می کند:

این عنکبوت ماده با نام زن ، ولی

 

آسوده باش ! نفرت شاعر شکستنی ست

مثل غرور ، مثل دل گیج من ، ولی

 

باور نکردنی ست ، مرا دفن می کنی

باور نکردنی ست بدون کفن ، ولی

 

شاعر ـ که مُرده است ـ فقط شعر می شود

از آن دو تا پرنده ی در پیرهن ، ولی

 

دیوانه شو ! کتاب مرا پاره پاره کن

روی کتاب اسم مرا خط بزن ، ولی

با این غزل که اسم ندارد چه می کنی ؟ !

 

نقاش من ! برای نشستن زمین بده

مار از خودم ، تو با قلمو آستین بده

 

رنگ سیاه روی سر و صورتم بریز

خطّی بکش ، میان دو ابروم چین بده

 

یک خانه »ـ انتظار بزرگیست « پس فقط

یک مشت خاک در عوض سرزمین بده

 

حالا دو بال ـ اگر چه کمی سخت می شود ـ

یا نه ! فقط برای پریدن یقین بده !

 

از روی چشم های شما پرت می شوم

با رنگ سرخ بر ورقه نقطه چین بده...

 

مردم صدای جیغ تو را هیس، هیس، هیس !

ـ باشد ادامه می دهم ، این بار سین بده :

 

ـ سرما کشنده است ، مرا خاک کن ، برو

از روی بوم نعش مرا پاک کن ، برو !

 

در خوابهای شاعر این داستان برقص

با ضرب خنده های خودت تن تتن ، ولی

 

رؤیای نیمه کاره ! تو شیرین نمی شوی

من هم برای تو نشدم کوه کن ، ولی

 

آهو نه ! هی شبیه خودت عنکبوت شو !

هی تار . . . تار . . . تار به دورم بتن ، ولی

من هیچ وقت طعمه خوبی نمی شوم !

 

باور نکردنیست ! مرا دفن کرده ای

بوی تو را گرفته تمام کفن ولی . . .

 

 

حامد ابراهیم پور


حیران نشسته ماه - فریدون مشیری


حیران نشسته ماه 

به تنها نشستنم


وین قطره قطره اشک 

به مژگان شکستنم

دیوانگی نباشد اگر 

شور عاشقی است


شب تا سحر 

نگاه به مهتاب بستنم


فریدون مشیری


دیوانه - حامد ابراهیم پور

کاری نمی شود کرد

کاری نمی شود کرد

شاید بهتر بود

سایه ی دستهایت را قرض می گرفتم

تا شبها

از تاریکی ترسم نگیرد

امّا

کاری نمی شود کرد

سرم درد دارد

سینه ام درد دارد

سایه ام درد دارد

تو را ترک کرده ام

ترک کردن همیشه درد دارد

بگذار

دلم را دور بیندازم

بوی عشق تو را می دهد !

¨

حاجیه خانم را

به اتاق راه نداده ام

در اتاق های پایین

خانه تکانی می کند

می گویند

در خانه تکانی باید

بعضی چیز ها را دور انداخت

من می خواهم امروز

بسیاری چیز ها را دور بیندازم

این کتاب نه !

این دستکش های سپید هم نه !

ـ آخرین روز آنها را جا گذاشتی ـ

امّا بگذار

دستهایم را دور بیندازم

بوی سینه های تو را می دهند !

¨

چشم های پنجره را

 بسته ام

با روزنامه های باطله ی پدر

با تکّه های دفترم

تمام روزنه ها را بسته ام

تا باد

بوی تو را

برایم نیاورد

روز آخر

کنار آن دیوارها

مرا بوسیدی !

حالا شبها از آنجا

صدای پرنده های دریایی می آید !

من کلافه می شوم

چیزی در چشم هایم سرخ می شود !

مست می کند!

چرخ می زند !

خودش را محکم می کوبد

به گوشه های سرم !

تمام قرص های مادرم را

خورده ام

شبها در اتاقم

صدای پرنده های دریایی می آید !

¨

  پدر می گوید :

به شکار برو !

وقتی سر گنجشکی را

با دستهایت بکنی

پسر بزرگی می شوی!

حاجیه خانم امّا

دوست دارد به مشهد بروم

شاید زیارت کار خودش را بکند !

دیوانه ای را می گویند در کوچه ی مان

سی سال پیش

آقا او را شفا داد !

امّا من

هر وقت او را می بینم

چیزی در چشم هایش

برق می زند !

سرخ می شود !

مست می کند!

  خودش را محکم می کوبد

به گوشه های سرش

فکر می کنم

شبها

در خانه ی او هم

صدای پرنده های دریایی می آید !

¨

   روز آخر

گوشه ی لباست

به نهال پرتغال پدر گیر کرد

بیچاره دیوانه شده است !

هر صبح با کلاغها

بحث های فلسفی می کند !

و بچه پروانه ها

دورش می رقصند

و برایش ادا در می آورند

می خندد

و برای شته ها

شاملو می خواند !

می گویند

دیوانه شده است

   امّا من

دیوانه نیستم

این را دکتری دیروز

با چشمکی به پدر گفت !

فقط

بعضی روزها که مست نیستم

در آبگیر کوچکم

با مگس ها بازی می کنم

آنها را نمی خورم !

پدر می گوید

هنوز پسر بزرگی نشده ای

امّا من

چند تار از موهایم

سپید شده اند

و بعضی روزها

قلبم چرت می زند

امّا پدر می گوید

هنوز بزرگ نشده ای ...

¨

دیشب

پرنده ای دیوانه به اتاقم آمد

پدر

از پشت شیشه داد می زد :

سرش را بکن !

سرش را بکن !

امّا من

بالهایش را

خشک کردم

کنار پنجره

سیگار کشیدیم !

و برای ستاره ها

اسم گذاشتیم !

صبح که بیدار شدم

چشم هایم را

با خودش برده بود !

بعدها شنیدم

نیمی شان را خورده

بقیه را بالا آورده

روی مورچه ها  !

مورچه ها طعم مرا دوست دارند

دیروز دهانم را خوردند !

ـ آن را دور انداخته بودم

طعم بوسه های تو را می داد ! ـ

حاجیه خانم می گوید

خانمی شده ای برای خودت

با آن روپوش سپید

و کفش های پاشنه دار

امّا من

نمی دانم

چرا هیچ وقت

 پسر بزرگی نمی شوم  !

¨¨

  دستهایم را

نمی دانم  کجا انداخته ام

این شعررا

برایم دور بیندازید

بوی عبور او را میدهد...

 

حامد ابراهیم پور


غم مخور ، معشوق اگر امروز و فردا میکند - کاظم بهمنی


غم مخور ، معشوق اگر امروز و فردا میکند

شیر دوراندیش با آهو مدارا میکند

 

زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست

آب را گرمای تابستان گوارا میکند

 

جز نوازش شیوه ای دیگر نمیداند نسیم

دکم? پیراهنش را غنچه خود وا میکند

 

روی زرد و لرزشت را از که پنهان میکنی ؟

نقطه ضعف برگها را باد پیدا میکند

 

دلبرت هرقدر زیباتر ، غمت هم بیشتر

پشت عاشق را همین آزارها تا میکند

 

از دل همچون زغالم سرمه میسازم که دوست

در دل آیینه دریابد چه با ما میکند

 

نه تبسم ، نه اشاره ، نه سوالی ، هیچ چیز

عاشقی چون من فقط او را تماشا میکند

 

کاظم بهمنی


کاش می شد مُرد - علیرضا روشن


کاش می شد مُرد

مثل راه رفتن

خوابیدن

خرید کردن

کاش می شد خواست

و مُرد


علیرضا روشن

پلنگ خال خال نیست - علیرضا روشن


پلنگ خال خال نیست

داغ ِ صد هزار هِلال ِ سوخته بر تن دارد

در فراق ِ ماه

 

علیرضا روشن



چه شب بدی ست امشب، که ستاره سو ندارد - حسین منزوی


چه شب بدی ست امشب، که ستاره سو ندارد

گل کاغذی‌است شب بو، که بهار و بو ندارد


چه شده‌ ست ماه ما را، که خلاف آن شب، امشب

ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد؟


دل من اگر تو جامش، ندهی ز مهر، چاره

به جز آن که سنگ کوبد، به سر سبو ندارد


به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود

چه رسیده ست کامشب، سر گفت و گو ندارد


چه نوازد و چه سازد، به جز از نوای گریه

نی خسته‌ای که جز بغض تو در گلو ندارد


ره زندگی نشان ده، به کسی که مرده در من

که حیات بی‌تو راهی، به حریم او ندارد


ز تمام بودنی‌ها، تو همین از آن من باش

که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد


حسین منزوی


شوق سفر - حامد ابراهیم پور


تو میتوانی شوق سفر نداشته باشی

دوباره حوصله ی دردسر نداشته باشی

 

تو میتوانی میل سفر اگر که بیاید

به آسمان بزنی، همسفر نداشته باشی

 

و یا عجیب تر از این، تو میتوانی حتی

به آسمان بپری، بال و پر نداشته باشی

 

تو میتوانی یک کوچه ی غریب بمانی

که در تمامی شب رهگذر نداشته باشی

 

تو میتوانی هرسو که خواستی بگریزی

و یک قدم طرف خانه بر نداشته باشی

 

نمیتوانی هرجا که خواستی بگریزی

دعای خیر مرا پشت سر نداشته باشی

 

نمیتوانی اما به خود دروغ بگویی

نمیتوانی از من خبر نداشته باشی...

 

 حامد ابراهیم پور


ملال پنجره را، آسمان به باران شست - حسین منزوی


ملال پنجره را، آسمان به باران شست

چهار چشم غبارینش، از غباران شست


از این دو پنجره اما، از این دو دیده ی من،

مگر ملال تو را می شود، به باران شست؟


امان نداد زمان تا منت نشان بدهم

که دست می شود از جان، به جای یاران شست


گذشتی از من و هرگز گمان نمی بردم

که دست می شود اینسان، ز دوستاران شست


تو آن مقدس بی مرگی، آن همیشه، که تن،

درون چشمه ی جادوی ماندگاران شست


تو آن کلام که از دفتر همیشه ی من

تو را نخواهد، باران روزگاران شست....



حسین منزوی


کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه - رویا باقری


کاش می شد که عمر این شب ها ، مثل موهای مشکی ات کوتاه

به خودم وعده می دهم که برو! ته این جاده می رسد تا ماه!


بیست سال است یک نفر دارد، در دلم انتظار میکارد

بیست سال است دوستت دارم، از همان عصر دوم دی ماه


که خدا آفرید دستم را بسپارد به دست های خودت

بسپارد به دست های کسی ? که ندارد از عاشقی اکراه


شاید از ازدحام دلتنگی ست ،هر کجا می روم همانجایی

لب ساحل...کرانه های خلیج...کوچه پس کوچه های کرمانشاه


چندروزی ست با خیالاتم ، خواب تاریخ را به هم زده ام

آه چیزی نمانده کشته شوم مخفیانه به دست نادرشاه


تب؟ ندارم نه! حال من خوب است . باخودم حرف می زنم؟ شاید!

بهتر از این نمی شود حال شاعری که بریده نیمه ی راه


شعر با من بگو مگو دارد ، زندگی بچگانه لج کرده!

نیستی و بهانه گیر شدم ... نیستی و بدون یک همراه


دوست دارم که با خودم باشم ، دوست دارم به خانه برگردم

چندروزی بدون مردم شهر ، فارغ ازهای و هوی دانشگاه


باخودم حرف می زنم، شاید راه کوتاه تر شود قدری

که به آخر نمی رسد این راه... نه! به آخر نمی رسد این راه!



رویا باقری


شعر چیزی نیست - علیرضا روشن


شعر چیزی نیست

لحنِ گفتن «دوستت‌ می‌دارم» است

من

لال و کور و فلج و بی‌دست و پا شوم اگر

شعر نتوانم گفت شاید

اما

دوستت خواهم داشت حتمن!

 

علیرضا روشن



یک برکه ی پر قو و یا بوم دورنگ است؟ - رویا باقری


یک برکه ی پر قو و یا بوم دورنگ است؟

 بین دوقبیله، سرِ چشمان تو جنگ است!


چشمان تو مستعمره ی من شده امروز

تیمور اگر در طلب فتح تو لنگ است!


مثل غزل پخته ی سعدی ست نگاهت

 هربار مرورش بکنم باز قشنگ است


وقتی تو نباشی ، چه امیدی به بقایم؟!

این خانه ی بی نام و نشان، سهم کلنگ است


باید که به صحرا بزنم گاه گداری

 این شهر برای منِ بی حوصله تنگ است


قد می کشم و ماه می آید به کنارم

 این دلخوشیِ هرشب یک بچه پلنگ است...

 

 

 

 رویا باقری 


اگر مرا دوست نداشته باشی - رسول یونان


اگر مرا دوست نداشته باشی

دراز می‌کشم و می‌میرم

مرگ،

نه سفری بی‌بازگشت است

و نه ناگهان محو شدن

مرگ، دوست‌ نداشتن توست

درست آن موقع که باید دوست بداری..


رسول یونان


مرا ببخش عزیزم - حامد ابراهیم پور


مرا ببخش عزیزم اگر که بد بودم

در آسمان کس دیگری رصد بودم

 

تو سیندرلا خوشبخت می شود بودی

کلاغ قصه به مقصد نمی رسد بودم

 

تو ماه بودی و من رودخانه ای تاریک

که در خیالِ خودم غرق جزر و مد بودم ...

 

مرا ببخش عزیزم، مرا ببخش ولی ـ

اگرچه ظاهر یک داستان فراهم بود

کتاب کوچک ما فصل آخرش کم بود

تو شاد زاده شدی ، تا سپید بخت شوی

سیاه زاده شدم ، نام کوچکم غم بود

بهار یخ زده ­مان رنگ صد زمستان داشت

بهشت گم شده یک کوچه از جهنم بود

به روی شاخه نشستیم و آذرخش زمان

برای سوختن لانه مان مصمم بود

همیشه کینه ی پروردگار با ابلیس

وبال گردن فرزند های آدم بود

مرا ببخش ، در آغوش کوچکت مُردن

شبیه مرگ بزرگی که دوست دارم بود

مرا ببخش عزیزم ، مرا ببخش ولی ـ

 

گناه کوچکِ آموزگار عالم بود

اگر بزرگ نبودم ، اگر که بد بودم

 

که زندگی کردن را درست یاد نداد

به من که مردن را بیشتر بلد بودم !



حامد ابراهیم پور