شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

یا رب آن یوسف گم گشته به من بازرسان - شهریار


یا رب آن یوسف گم گشته به من بازرسان

تا طربخانه کنی بیت حزن بازرسان

ای خدایی که به یعقوب رساندی یوسف

این زمان یوسف من نیز به من بازرسان

رونقی بی گل خندان به چمن بازنماند

یارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان

از غم غربتش آزرده خدایا مپسند

آن سفرکرده ما را به وطن بازرسان

ای صبا گر به پریشانی من بخشائی

تاری از طره آن عهدشکن بازرسان

شهریار این در شهوار به در بار امیر

تا فشاند فلکت عقد پرن بازرسان


شهریار



باد - شمس لنگرودی


باد

بر کلمات من می چرخد

غبار حروف را پاک می کند

می بیند نیستی.

 

این گونه که او پرسه زنان دور می شود

بر می گردد

برف در دهانم خواهد ریخت.


شمس لنگرودی


به رفتن تو سفر نه ، فرار می گویند - کاظم بهمنی


به رفتن تو سفر نه ، فرار می گویند

به این طریقه ی بازی قمار می گویند


 به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد

هنوز مثل گذشته «نگار» می گویند


اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر

به من اهالی جنگل شکار می گویند


مرا مقایسه با تو بگو کسی نکند

کنار گل مگر از حسن ِ خار می گویند؟


تو رفته ای و نشستم کنار این همدم

به این رفیق قدیمی سه تار می گویند

 

کاظم بهمنی


روز پاییزی میلاد تو در یادم هست - شهیار قنبری


روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

ناله ی نا خوش از شاخه جدا ماندن من

در شب آخر پرواز خطر یادت نیست

تلخی فاصله ها نیز به یادت ماندست

نیزه بر باد نشسته ست و سپر یادت نیست

 

یادم هست ... یادت نیست ...

 

خواب روزانه اگر درخور تعبیر نبود

پس چرا گشت شبانه در بدر یادت نیست

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

 

یادم هست... یادت نیست ...

 

عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید

کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست

تو که خود سوزی هر شب پره را میفهمی

باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست

تو به دلریختگان چشم نداری بی دل

آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست

 

یادم هست... یادت نیست...

 

شهیار قنبری


به یاد داشته باش - نادر ابراهیمی


به یاد داشته باش که یک مرد، عشق را پاس می‌دارد، یک مرد هر چه را که می‌تواند به قربان‌گاهِ عشق می‌آورد، آن‌چه فدا کردنی‌ست فدا می‌کند، آن چه شکستنی‌ست می‌شکند و آن‌چه را تحمل‌سوز است تحمل می‌کند، اما هرگز به منزل‌گاهِ دوست داشتن به گدایی نمی‌رود.

 

 نادر ابراهیمی

از پرده برون آمد، ساقی، قدحی در دست - عراقی


از پرده برون آمد، ساقی، قدحی در دست

هم پردهٔ ما بدرید، هم توبهٔ ما بشکست

بنمود رخ زیبا، گشتیم همه شیدا

چون هیچ نماند از ما آمد بر ما بنشست

زلفش گرهی بگشاد بند از دل ما برخاست

جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست

در دام سر زلفش ماندیم همه حیران

وز جام می لعلش گشتیم همه سرمست

از دست بشد چون دل در طرهٔ او زد چنگ

غرقه زند از حیرت در هرچه بیابد دست

چون سلسلهٔ زلفش بند دل حیران شد

آزاد شد از عالم وز هستی ما وارست

دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم

گفتا که: لب او خوش اینک سرما پیوست

با یار خوشی بنشست دل کز سر جان برخاست

با جان و جهان پیوست دل کز دو جهان بگسست

از غمزهٔ روی او گه مستم و گه هشیار

وز طرهٔ لعل او گه نیستم و گه هست

می‌خواستم از اسرار اظهار کنم حرفی

ز اغیار نترسیدم گفتم سخن سر بست


عراقی



در ِ زندان - علیرضا روشن


در ِ زندان گشوده شد

به استقبالِ اسیری دیگر



علیرضا روشن

اگر عشق نبود - قیصر امین پور


از غم خبری نبود اگر عشق نبود

دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

 

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود

این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

 

از آینه‌ها غبار خاموشی را

عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

 

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است

از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

 

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟

دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

 

از دست تو در این همه سرگردانی

تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟



قیصر امین پور

 

اسیر عشق شدن - حامد ابراهیم پور


اسیر عشق شدن ، نقش روی آب شدن

اسیر مرگ ، معمّای بی جواب شدن

 

و فکر کرد به تقدیر بهتری ، مثلاً :

برای خودکشی شاعری طناب شدن

 

و یا توسط این بیت های بازیگوش

برای گفتن یک شعر انتخاب شدن

 

غزل سرودن و در گوش آسمان خواندن

غزل سرودن و با عشق بی حساب شدن

 

و سرنوشت بدی داشتن ، چه می دانم

برای کشتن یک شورشی خشاب شدن

 

خبر نداشت که پایان سرنوشتش بود

گدای پیر خیابان انقلاب شدن !

¨

غزل شکسته رها شد ، دو رکعتی مانده

به عاشقانه ترین شعر این کتاب شدن

 

برای کفر پی یک بهانه می گردم

دعا نمی کنم از ترس مستجاب شدن !

 

 حامد ابراهیم پور


رفتن ، رسیدن است - قیصر امین پور


موجیم و وصل ما، از خود بریدن است

ساحل بهانه‌ای است، رفتن رسیدن است

 

تا شعله در سریم، پروانه اخگریم

شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است

 

ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم

پرواز بال ما، در خون تپیدن است

 

پر می‌کشیم و بال، بر پرده‌ی خیال

اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است

 

ما هیچ نیستیم، جز سایه‌ای ز خویش

آیین آینه، خود را ندیدن است

 

گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی

پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است

 

بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را

خامیم و درد ما، از کال چیدن است

 

قیصر امین پور

 

فکر یک خنده ی بی دلهره در سر دارد - رویا باقری


فکر یک خنده ی بی دلهره در سر دارد

این غزل های پر از گریه اگر بگذارد!

 

خسته ام خسته از این حادثه هایی که هنوز...

دارد از هرطرفی بر سرمان می بارد!

 

ترسم این است که این غصه خدایم بشود

کاش دست از سر ایمان ِ دلم بردارد

 

شهر، تاریک – تبر، تیز و در بتکده باز

دیگر این قصه فقط دست تورا کم دارد...

 

بیت های غزلم هم به شمارش افتاد

پس کسی نیست نفس های مرا بشمارد؟!

 

دست تقدیر نبوده ست پریشانی ما

عشق هرجا برسد بذر جنون می کارد

 

آن قَدَر خسته ام از گریه که یک بار شده

فارغ از دلخوری ِ قافیه خواهم خندید

 

رویا باقری

 

ماییم و می و مطرب و این کنج خراب - خیام


ماییم و می و مطرب و این کنج خراب

جان و دل و جام و جامه پر درد شراب

فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

 

خیام

 

حسرت پرواز - قیصر امین پور


دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم

 

با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم

 

 

 

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی

 

سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم

 

 

 

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت

 

نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم

 

 

 

بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت

 

باری، به روزی روزگاری از عبورم

 

 

 

از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد

 

همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم

 

 

 

خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم

 

فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم

 

 

 

در حسرت پرواز با مرغابیانم

 

چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم

 

 

 

آخر دلم با سربلندی می‌گذارد

 

سنگ تمام عشق را بر خاک گورم


 

قیصر امین پور

 

حسرت پرواز - قیصر امین پور


دیری‌است از خود، از خدا، از خلق دورم

 

با این‌همه در عین بی‌تابی صبورم

 

 

 

پیچیده در شاخ درختان، چون گوزنی

 

سرشاخه‌های پیچ‌درپیچ غرورم

 

 

 

هر سوی سرگردان و حیران در هوایت

 

نیلوفرانه پیچکی بی‌تاب نورم

 

 

 

بادا بیفتد سایه‌ی برگی به پایت

 

باری، به روزی روزگاری از عبورم

 

 

 

از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد

 

همرنگ بختم تیره رختِ سوگ و سورم

 

 

 

خط می‌خورد در دفتر ایام، نامم

 

فرقی ندارد بی‌تو غیبت یا حضورم

 

 

 

در حسرت پرواز با مرغابیانم

 

چون سنگ‌پشتی پیر در لاکم صبورم

 

 

 

آخر دلم با سربلندی می‌گذارد

 

سنگ تمام عشق را بر خاک گورم


 

قیصر امین پور

 

در هر ایستگاهی که پیاده شوی - شمس لنگرودی


در هر ایستگاهی که پیاده شوی

کنار توام

این قطار

مثل همیشه در کف دستم راه می رود

 

شمس لنگرودی