ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
گاهی لازم نیست شخصی را ببخشیم.
فقط کافیست در فاصلهای مناسب بایستیم و به خشممان اجازه دهیم تحملِ فاصله را آسانتر کند.
داستانِ "همیشه ببخش و بگذر"، داستانِ قدیمیِ مادربزرگهاست. ما مدتهاست به افسانهها و فداکاریها و سکوتهای افراطیِ بیجا احتیاج نداریم.
گاهی بعضی آسیبها و بعضی رفتارهایی که از سمت آدمها، مخصوصا رابطههای خونی، بر ما وارد شده است قابل بخشش نیست اما قابل تحمل است. میشود تحمل کرد اگر بتوانیم فاصلهای مناسب داشته باشیم.
به خودمان اجازه بدهیم خشمگین باشیم اما با بصیرت به خشممان نگاه کنیم و آن را تبدیل به واکنشهای تخریبگر مانند فحش و توهین و یا سرکوبگر مانند افسردگی و خمودگی نکنیم.
فقط مشاهدهگر خشم و جریانش در بدنمان باشیم و فاصلهمان را تنظیم کنیم.
دیدنِ خشم نسبت به یک فرد به ما کمک میکند که رفتارهای افراطی و محبت آمیز نداشته باشیم. به ما کمک میکند که باج ندهیم و چاپلوسی نکنیم. به ما کمک میکند که به شخص مقابل نشان دهیم که آزرده هستیم و مایل به رابطه داشتن همانند گذشته نیستیم.
و در آخر خشم به ما کمک میکند که کوسهی مفید، بزرگ و بسیار قدرتمند درونمان را ببینیم و از آن فرار نکنیم.
خشم به ما یادآوری میکند هم ما باید فاصلهمان را با آدمها حفظ کنیم و با احترام برخورد کنیم و هم آنها باید اینکار را انجام دهند.
و در نهایت، خشم به ما کمک میکند با کوسهای که در درونمان قرار دارد دوست شویم و در بعضی شرایطِ سخت از قدرت و ابهتش کمک بگیریم.
هر چه باشد، اقیانوس قابل پیش بینی نیست درست مانند آدمها در رابطهها.
پ.ن: اگر خشمهایی مزمن و بسیار قدیمی نسبت به اعضای خانواده و یا شخصی که آسیب زده در بدن ما وجود داشته باشد برای عبور از خشم احتیاج به کمک تخصصی یک درمانگر هست. این متن در ادامهی سوالات شما در مورد خشم و رابطههای خونی نوشته شده و قطعا برای برطرف شدنِ تعارضات عمیق احتیاج به کمک تخصصی یک روانکاو دارید.
پونه مقیمی
مادربزرگ پیر
باپشت خم حیاط درندشت خانه را
باعشق شسته است
قالیچه پهن کرده سراسر به روی تخت
یک جعبه نان برنجی و یک ظرف پرتقال
بشقاب های چینی گلسرخی آن طرف
برظرف شله زرد
بادارچین وپسته دعایی نوشته است
قدری حنابه گیسوی خودبسته روزپیش
چشم انتظار آمدن کودکان خویش
مادربزرگ پیر
با بادزن حریم هوسناک سفره را
ازحمله ی سپاه مگس حفظ می کند
یکباره زنگ در!
چادرنماز برسرپیرخمیده پشت
دمپایی اش به روی زمین سینه می کشد
دربازمی کند
چشمش به دست نامه رسان خیره می شود
_لبخندبرچروک لبش خشک مانده است_
یک نامه معذرت
یک نامه جای آن همه حرف وحدیث ها
یک نامه جای بانگ وهیاهوی بچه ها
یک نامه نه...کشیده ی سردی به گوش خواب
تاغربت غروب
مادربزرگ پیر و چشمان بی فروغ
سرگرم چرخ دادن تسبیح و ورد و ذکر
_بی اعتنا به رقص مگس
بربساط بزم_
ساغر شفیعی
چقدر خستهام از زندگی بدونِ خودم
چقدر دور شدم، دور از جنون خودم
چقدر کفریام، این ارتدادم از خود چیست؟
چقدر تشنهام این روزها به خون خودم
از این نقاب موقر چقدر بیزارم
عزیز عالم و آدم شدم... زبون خودم
نیاز نیست به زحمت برادران عزیز!
کدام چاه مرا بدتر از درون خودم؟
به جز سکوتِ خودم مهر بر دهانم نیست
نبسته پای مرا هیچ جز سکون خودم
دو موج مانده به مرداب رود با خود گفت:
چگونه وارهم از بختِ واژگون خودم؟
سیدصابرموسوی
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
قیصر امین پور
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود
از تو بعید نیست میان دو خنده ات
تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود
توران به خاک خاطره هایت بیافتد و
آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود
چشمان تو، که رنگ پشیمانی خداست
درآینه، بدون گمان، عاشقت شود
از تو بعید نیست، قیامت کنی و بعد
خاکستر جهنمیان عاشقت شود
وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست
هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود
از من بعید بود ولی عاشقت شدم...
از تو بعید نیست جهان عاشقت شود
افشین یداللهی
دیگر به یک دنیا نخواهم داد جایت را
من دوست دارم زندگی با دست هایت را
.
از بی قراری های قلب من خبر دارد
بادی که میدزدد برای من صدایت را
.
روی زمین بودی و من در ماه دنبالت
باید ببخشی شاعر سر به هوایت را
.
تسخیر تو سخت است آنقدری که انگاری
در مشت خود جا داده باشم بی نهایت را
.
زود است حالا روی پاهای خودم باشم
از دست های من نگیری دست هایت را
.
هرکس تو را گم کرد دنبال تو در من گشت
انگار میبینند در من رد پایت را
.
بگذار تا دنیا بفهمد مال من هستی
گنجشک ها خانه به خانه ماجرایت را
.
وقتی پر است از خاطراتت شعرهای من
باید بنوشی با خیال تخت چایت را
رویا باقری
آدم یک روز چشمهایش را میبندد و دستهایی را رها میکند!
با چشمهای بسته دستهای دیگری را میگیرد!
با چشمهای بسته سعی میکند همه چیز را فراموش کند!
با چشمهای بسته حرف میزند، میخندد، راه می رود!
و در آخر با چشمهای بسته سقوط می کند!
پس از آن چشمهایش را باز میکند،
با چشمهای باز راه میرود اما دیگر سقوط نمی کند،
با چشمهای باز کم حرف میزند،کم میخندد،
و همه چیز را مو به مو به یاد میآورد...
اما با چشمهای باز دیگر میترسد که دستهایی را بگیرد، میترسد...
روزبه معین
آرزو میکنم
کتابهای خوب بخوانی،
آهنگهای خوب گوش کنی،
عطرهای خوب ببویی،
با آدمهای خوب حرف بزنی
و فراموش نکنی
که هیچ وقت دیر نیست
بودن چیزی که دوست داری باشی!
روزبه معین
این مرتبه باید بگویم دوستت دارم
باید بفهمی از تو مدت هاست سرشارم
باید بگویم تا بدانی از خیال توست
شبهای یلدا را اگر یک عمر بیدارم
لبخند نابت بهترین رخدادِ این دنیاست
غمگین که باشی میدهی بدجور آزارم
وابستگی دارد به چشمت حال و روزِ من
دکتر تو باشی با کمالِ میل بیمارم
فریاد خواهم زد تو را توی غزل هایم
هرچند معلوم است عشق از چشم تبدارم
رسوای شهرم میکند آخر مرا عشقت
دست دلِ دیوانه ام افتاده افسارم
لکنت گرفتم باز هم با دیدنت اما...
این مرتبه باید بگویم دوستت دارم!
طاهره اباذری هریس
ماجرایِ من و تو ، باورِ باورها نیست،،
ماجرایی ست که در حافظۂ دنیا نیست،،
نَه دروغیم ! نَه رویا ، نَه خیالیم ، نَه وَهْم،،
ذاتِ عشقیم ! که در آینه ها پیدا نیست،،
تو گُمی در من وُ من در تو گُمم ، باور کُن !،،
جُز در این شعر ، نشان وُ اثری از ما نیست،،
شب که آرام تر از پِلکْ تو را می بندم،،
با دلم طاقتِ دیدارِ تو ، تا فردا نیست،،
من وُ تو ساحل وُ دریایِ همیم، اما نَه ،،
ساحلْ اینقَدر که در فاصله با دریا نیست !
محمد علی بهمنی
یعنی چقدر عاشقت شده ام که در آینه تو را میبینم
در جلد سایه ام تو رفته ای
لای کلمات کتابی که میخوانم تو می دوی
چای را تو شیرین میکنی
خواب بعد از قهوه را تو می پرانی
مستی بعد از شراب تویی
و لذت رویا تو!
یعنی چقدر عاشقم
که همه چیز توست برایم؟!
راستش برای خودم نگران نیستم
اما
حیف نیست تو به این زیبایی
این همه جا باشی و در آغوشم نه؟!
حامد نیازی
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر اینکه قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر اینکه بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از اینکه با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت
شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
سید مهدی نقبائی
مثل آن عکس که از طاقچه افتاد شکست
قلبم از رنجِ جدایی تو جانداد شکست
عطرِ موهای تو از ناحیهی عشق وزید
کمرم را نفسِ گرم همین باد شکست
او که یک روز به من درس وفاداری داد
رفت و اینگونه مرا در غمِ استاد شکست
باز در بند همان خنده به دام افتادم
پای من در گذر حملهی صیاد شکست
تا از این شهرِ مهآلود گذشتی رفتی
ناله در سینهی این فاجعهآباد شکست
بعد از اینها تو بگو من به چه دلخوش باشم؟
قول، پیمان و وفا ؟ هر چه که رخ داد شکست
مسعود نامداری
ماه دوست داشتنی من!
مدتی ست با شاعرانه ات خلوت کرده ام. دست در گردن واژه هایش انداخته ام و آن ها را عاشقانه می بوسم. واژه هایی که بوی انگشتان تو را می دهند. واژه هایی که تن پوششان علاقه ایست دردناک. نمی دانم چطور احساس این لحظه هایم را برایت بیان کنم. در میان چشمان بارانی ات که معصومانه برقامت تمام کلماتت پیچیده است تا شاعرانه ترین دلتنگی ها را برایم درد و دل کند از خجالت آب شدم.
ماه من! بعضی روزها دلم عجیب برای آسمان چشمانت تنگ می شود. بعضی روزها عجیب دلنوشته هایم برایت احساساتی می شوند. همان احساسی که چند وقتی است که پابند توست. همان احساسی که برای تو سر و دست می شکند. حتی در سکوت های شیرینت. حتی اگر حواست به من نباشد. این روزها جای خالی ات درد پایان ناپذیری ست که از تو دور افتاده ام. این روزها احساسم دلش می خواهد دوره بیفتد و همه فاصله ها را از سر راه بردارد. ماه من! دلم بد قلق شده است از بس که دلتنگی به خوردش رفته است. باز بهانه عطر پیراهن سفیدت را می گیرد. ای کاش می دانستی که چقدر جای خالی احساست به چشم احساسم می آید.
زهره غفاری
استاد ادبیات با نگاهی مطمئن به دانشجویانش گفت عشق چیست؟
کلاس در همهمه ای فرو رفت و هر کس از گوشه ای چیزی می گفت سپس از آنها خواست نظرات خود را بر روی کاغذ بنویسند و به او تحویل دهند دختر جوانی بر روی آخرین صندلی کلاس بی آنکه چیزی بنویسد استاد خود را می نگریست استاد پوزخندی زد و با طعنه گفت: حضور در کلاس برای نمره آوردن از این درس کافی نیست.اگر تنبلی را کنار بگذارید و کمی تلاش کنید مجبور نمی شوید برای چندمین بار این درس را بگیرید" تعدادی از دانشجویان نگاه استاد را دنبال کردند تا مخاطب این جملات را بیابند و برخی خنده ای کردند دختر شرمنده و خجالت زده نگاهش را از استاد برگرفت و مشغول نوشتن شد و بعد از مدتی کاغذ خود را روی میز گذاشت و از کلاس بیرون رفت پس از آنکه همه ی کاغذ ها جمع شد استاد با صدایی بلند شروع به خواندن آنها کرد و هر جمله ای که از نظرش جای بحث داشت را روی تابلو با خطی درشت می نوشت ناگهان نگاهش بر روی برگه ای ثابت ماند.حالت چهره اش دگرگون شد و چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با قدم هایی آرام و سنگین به کنار تابلو رفت و خطی بر همه ی جمله ها کشید و نوشت "عشق وسیع تر از قضاوت ماست" و بعد خیره شد به صندلی خالی آخر کلاس هیچ کدام از دانشجویان متوجه علت این رفتار نشدند. اما بر روی کاغذی که دست استاد بود اینچنین نوشته شده بود "عشق برگه ی امتحان سفیدی است که هر ترم خطی از غرور بر رویش کشیدی و نخواندی اش! عشق امروز ،روی صندلی آخر کلاست مرد!"