ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
هرچه شکفتم تو ندیدی مرا
رفتی و افسوس نچیدی مرا
ماندم و پژمرده شدم ریختم
تا که به دامان تو آویختم
دامن خود را نتکان ای عزیز
این منم ای دوست به خاکم نریز
وای..مرا ساده سپردی به باد
حیف که نشناخته بردی ز یاد
همسفر بادم ازآن پس مدام
می گذرم بی خبر از بام و شام
می رسم اما به تو روزی دگر
پنجره را باز گذاری اگر...
ساغر شفیعی
بر شیب تند کوه
هر لحظه نگرانم
مبادا بلغزد
ابر نازکی که روی پنجه پا
باله می رقصد
ساغر شفیعی
از اوج آسمان ها یک شب مرا صدا کن
با یک نفس دلم را از این قفس رها کن
تا سر بسایم بر آسمان ها
تا پر گشایم در بیکران ها
از اوج آسمان ها
یک شب مرا صدا کن
*
رفته قافله ها
وامانده دل ما
غافل از همسفران
دل دارد گله ها
از این فاصله ها
بر دوشم بار گران
در این بیابان
نه آشنایی
نه جای پایی
از اوج آسمان ها
یک شب مرا صدا کن
با یک نفس دلم را
از این قفس رها کن
*
خدایا!
بارا!
دل شیدا را
زسوز آهی بر افروز
چراغی راهی بر افروز
دمی پرده از رخ بر افکن
شبم را ماهی بر افروز
بگو که دلم شکسته چرا
به ساحل غم نشسته چرا
از اوج آسمان ها
مرا یک شب صدا کن
با یک نفس دلم را
از این قفس رها کن
قیصر امین پور
به تو که فکر می کنم
برف ها آب می شوند
و نهال برهنه ی توی قاب
ناگهان شکوفه می کند.
دست دور گردنم می اندازد نسیم
ملایم مثل تو
و عطر شالیزار
از شال سبزم بلند می شود
مرا می بوسی و
گیلاسی
روی لبانم
نطفه می بندد.
ساغر شفیعی
با کبریت روشن آمده بود
و من
پر از کاه بودم
اما خیال همه را راحت کرد
دیگر از این مزرعه دانه ای غارت نخواهد شد
فقط
دلم برای کلاه حصیری تازه ام می سوزد
ساغر شفیعی
ما وقتی وارد رابطه هایمان میشویم میخواهیم همه چیز "همیشگی" باشد. "همیشه" کنارم بماند.
"همیشه" درکم کند.
"همیشه" خوشحال باشیم.
وقتی ما با ادمها در رابطه ای قرار میگیریم یعنی با جهانی ناپایدار و متلاطم وارد رابطه میشویم. ما همه ادم هستیم و جهان درونی ما مملو از غیرقابل پیش بینی ها و موقت هاست. پس همه شبیه به هم احساسات و طبعا رفتارهایی موقت را تجربه میکنیم که بستگی به حالِ دنیای درونی مان دارد و این یعنی در رابطه با ادمها "همیشگی" ای وجود ندارد!
"همیشگی" مربوط به موجود و یا وجودی غیر از انسان است. هر انچه به انسان ختم میشود "موقت" است.
زیبایی رابطه ها هم در همین است؛ وقت ما محدود است و ادمها در رابطه هایشان تغییر میکنند و رویای "همیشگی" بودن را به چالش میکشند.
هیچ چیز "همیشگی" نیست اما در رابطه های موفق و طولانی مدت "بودن ها و حضور داشتنِ ادمها بیشتر از نبودنهایشان است"! ادمها نمیتوانند همیشه در کنار ما بمانند چون به خلوت احتیاج دارند، گاهی حتی به انزوا احتیاج دارند. گاهی خشمگینند و میخواهد تنها باشند گاهی خسته اند و میخواهد حضور کمتری در رابطه داشته باشند. در نهایت ادمها نمیتوانند "همیشه" تمام و کمال در رابطه باشند اما قطعا در رابطه های موفق ادمها در مواقعِ درستی، در رابطه "حضور" دارند و سعی میکنند برای رابطه تلاش کنند. میتوانند همیشه نباشند اما در لحظات سخت کمکمان میکنند. انقدر دور نمیشوند که احساس کنیم معلق شده ایم و انقدر خلوت میدهند که یاد بگیریم در رابطه باشیم و مستقل بودن و تنها بودن را تجربه کنیم.
توهمِ "همیشگی" بودنِ یک ویژگی، در ادمها و رابطه ها، توهم دردناکی ست.
به نظر میرسد این یک ارزوی دست نیافتنی برای انسانها بوده است به همین دلیل بسیار تلاش میکنند که به دنیا نشان دهند "همیشگی" ها وجود دارند! مثل باقیِ افسانه ها که چون نمیخواهیم قبول کنیم حقیقت ندارند؛ روز به روز بیشتر افسانه سرایی میکنیم و واقعی تر جلوه اش میدهیم چه با کمکِ فیلم و داستان، چه شعر و عکس!
و ما هم که در ارزوی داشتنِ همیشگی هستیم این تلاشها را باور میکنیم و هر روز سرخورده تر میشویم؛ که پس چرا برای ما همیشگی نیست؟
توهم مسری ست! مواظب سرایت توهم به معنای زندگی و رابطه هایمان باشیم.
توهم های دست جمعی شبیه به موجی میشود که معناهای ذهنمان را تغییر میدهد بدون اینکه بدانیم کی و کجا واقعیتِ رابطه ها را از دست داده ایم و دل به توهم ها سپرده ایم.
"همیشگی" ای وجود ندارد در رابطه ها.
حتی در امن ترین و طولانی ترین رابطه ها هم همه چیز زنجیره ای از "رفتارها و احساساتِ موقت" است.
پونه مقیمی
باشد تا از خودمان عشق و مرهم به جای بگذاریم ،نه کینه و زخم .
شاید که عشق و مرهممان بعد از خودمان ،زخم های ایندگان را درمان کند.
در اطرافه هر کدام از ما ،انسانهایی هستند که شاید اگر ،کسی ،جایی،با عشقش بر انها مرهم میشد ،انها این همه امروز ازرده ی زمانه نبودند.
بگذار آفتاب راپهن کنم زیر پاهایت
تا پشت برپشتی
پا دراز کنی
وچای
در استکان کمرباریک
به دهانت مزه کند
پس آن توت تناور راهم
ازخانه ی پدری ات بیاورم
تا چتر آواز گنجشک ها روی سرت
خاطرات دخترانه تاب ببندد به شاخه هاش
چشم ببندی برخانه ی متروک پدربزرگ
و ببینی که قیمتی ترین میراث
خاطره ی شیرین تاب است و
توت
ساغر شفیعی
بگذار آفتاب راپهن کنم زیر پاهایت
تا پشت برپشتی
پا دراز کنی
وچای
در استکان کمرباریک
به دهانت مزه کند
پس آن توت تناور راهم
ازخانه ی پدری ات بیاورم
تا چتر آواز گنجشک ها روی سرت
خاطرات دخترانه تاب ببندد به شاخه هاش
چشم ببندی برخانه ی متروک پدربزرگ
و ببینی که قیمتی ترین میراث
خاطره ی شیرین تاب است و
توت
ساغر شفیعی
ما وقار کوه را گاهی به کاهی دیدهایم
ماورای آنچه میبینید، گاهی دیدهایم
سالک روشن دلیم، از گم شدن تشویش نیست
جای پای دوست را در کوره راهی دیدهایم
عاشق بی پا و سر شو، چون که بسیار از فلک
کجرویها در بساط کج کلاهی دیدهایم
رنگ و رو ای گل دلیل لطف باطن نیست، نیست
این کرامت را گهی هم در گیاهی دیدهایم
ای بهدست آورده قدرت کار خلق آسان مگیر
عالمی در خون کشیدن ز اشتباهی دیدهایم
از نوای بینوایان اینقدر غافل نباش
بارها تاثیر صد آتش، به آهی دیدهایم...
معینی کرمانشاهی
داستان من و چشمان تو ، داستان پسرکیست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی مینشیند و از پشت شیشه دوچرخهای را میبیند که سال ها برای خودش بود !
با آن دوچرخه تمام کوچههای شهر را میگشت ، از کنار رودخانه آواز کنان عبور میکرد . سر بالاییها را با همهی قدرت رکاب میزد و در سرپایینیها ، دستانش را باز میکرد ، از میان سروها و کاجها میگذشت و بلند بلند میخندید ...
داستان من و چشمان تو ، داستان آن پسرک و دوچرخه است ...
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب میزند !
میخندد ، رکاب میزند ...
میگرید ، رکاب میزند ...
رکاب میزند ...
روزبه معین
بخند، نذار فک کنن برنده میشن
هر جمعه بابام به کلوپ محلمون می رفت و نوار بوکس محمد علی کلی و جورج فورمن رو کرایه می کرد، مسابقه قهرمانی جهان بود، ما با هم اون بازی رو هزار بار دیدیم، حرف نداشت.
اولش فورمن تا جایی که می خورد علی رو زد، هوک چپ، هوک راست، شکم، زیر چونه، اما علی چسبیده بود به رینگ و می گفت" نا امیدم کردی پسر!"
فورمن چپ می زد، علی می خندید، فورمن راست می زد، علی می رقصید، رقص پاش بی نظیر بود، این کارش باعث می شد فورمن عصبی تر شه، تا اینکه آخر سر علی با یه هوک راست جانانه فورمن رو ناک اوت کرد.
همیشه وقتی بازی تموم میشد بابام بهم می گفت: ضربه وحشتناکی بود ولی علی با این ضربه برنده نشد، چیزی که اون رو برنده کرد رقصیدن و خنده هاش بود...بعد نوار رو در میاورد و با خودش می گفت: بذار هرچقدر که می خوان ضربه هاشون رو بزنن، اما بخند، نذار فکر کنن که برنده میشن، نذار فکر کنن که برنده میشن...
روزبه معین
داستانک
دست هایم به چه کارمی آیند
اگراز تو ننویسند؟
مثل چناری بی برگ
اگرلانه ی گنجشکی نباشد
یا دیواری کسالت آور
که گربه ای برآن راه نمی رود
هرکسی را بهرکاری ساختند
شب برای سکوت
پاییز برای شعر
و لب های تو
برای بوسیدن من
آفریده شدند
ساغر شفیعی
من از نظر تو آدم معمولی هستم، چون دست هام زور چندانی ندارن، یه بازیگر معروف و دلربا نیستم و پولی هم ندارم تا مثل دیگران واست کادو بگیرم. اما چیزهایی درباره من، پیچیدگی های ذهن من و قلب بزرگ من هست که تو شاید در هنگام کار کردن، تلویزیون دیدن یا خندیدن با دوست هات متوجه نباشی، ولی هنگام تنهایی، آهنگ گوش دادن و خوابیدن همه چیز فرق می کنه، اون وقت خاطرات، حرف ها و داستان های من جان می گیرن، من اسم این رو گذاشتم نفوذ...!
روزبه معین
حس کردم که چقدر دلم واسه خودم تنگ شده...
تلخ ترین حس دلتنگی...
دلتنگی واسه خودته،واسه کسی که بودی!
روزبه معین