شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

دلم کَپَک زده - احمد شاملو


دلم کَپَک زده، آه

که سطری بنویسم از تنگیِ دل،

هم چو مهتاب زده‌ای از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌ای

زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش

به رها کردنِ فریادِ آخرین.

 

کاش دل تنگی نیز نامِ کوچکی می داشت

تا به جانش می خواندی:

نامِ کوچکی

تا به مهر آوازش می دادی،

هم چون مرگ

که نامِ کوچکِ زندگی ست...!

 

احمد شاملو


هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست - هوشنگ ابتهاج


دیر است گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد

یاران من به بند،

در دخمه‌ های تیره و نمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

زود است گالیا

در گوش من فسانهٔ  دلدادگی مخوان

اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

زود است گالیا! نرسیدست کاروان

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من !

 

هوشنگ ابتهاج


به دیدارم بیا هر شب - مهدی اخوان ثالث


به دیدارم بیا هر شب،

 در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها

دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا ای همگناه ِ من درین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا،

 ای همگناه،

ای مهربان با من

که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها

و من می‌مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک

شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می‌ترسم ترا خورشید پندارند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی

نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند

شب افتاده ست و من تنها و تاریکم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من!

بیا ای یاد مهتابی!

 

 

مهدی اخوان ثالث




رنگ چشمان تو - پابلو نرودا


رنگ چشمان تو

اگر حتی به رنگ ماه نبودند

اگر حتی چونان بادی موافق

در هفته کهربایی ام وجود نمی داشتی

در این لحظه زرد

که خزان از میان تن تاک ها بالا می رود

من نیز

چون تاکی

تکیده بودم

آه! ای عزیز ترین!

وقتی تو هستی

همه چیز هست - همه چیز!

از ماسه ها تا زمان

از درخت تا باران

تا تو هستی

همه چیز هست

تا

من باشم.

 

 

پابلو نرودا


در انتهای هر سفر - حسین پناهی


در انتهای هر سفر

در آیینه

دار و ندار خویش را مرور می کنم

این خاک تیره این زمین

پاپوش پای خسته ام

 

این سقف کوتاه آسمان

سرپوش چشم بسته ام

اما خدای دل

در آخرین سفر

در آیینه به جز دو بیکرانه کران

به جز زمین و آسمان

چیزی نمانده است

گم گشته ام کجا

ندیده ای مرا ؟

 

حسین پناهی


زندگـی ، فهم نفهمیدن‌هاست - سهراب سپهری


زندگـی ، فهم نفهمیدن‌هاست

آسمان،نور،خدا،عشق،سعادت،

 

با ماست

 

در نبندیم به نور!

در نبندیم به آرامش پرمهر نسیم

زندگی رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من،

وزن رضایتمندیست !

 

سهراب سپهری


دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم - حسین پناهی


دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم

عشق را چگونه می شود نوشت

در گذر این لحظات پرشتاب شبانه

که به غفلتِ آن سوال بی جواب گذشت

دیگر حتی فرصت دروغ هم برایم باقی نمانده است

وگرنه چشمانم را می بستم

و به آوازی گوش می دادم که در آن دلی می خواند:

من تو را، او را

کسی را دوست می دارم.


حسین پناهی



از صبح‌های دور از تو نگویم - سید علی صالحی


از صبح‌های دور از تو نگویم،

که مانند است به شب!

که مانند است به اوجِ چله‌ی زمستان!

ابدی جان...

هر شب،

غمت در دل است و عشقت در سر

و هر صبح،

عشقت در دل و خاطره‌ات در سر!

طلوع کن صبحم را،

که عمریست بی خورشید

روزهایم شب می‌شود

و بی‌ مهتاب،

شب‌هایم روز...

 

 

سید علی صالحی


داره می سوزه دریا قطره قطره - روزبه بمانی


داره می سوزه دریا قطره قطره

داره کم میشه از اعماق ریشه

نگاه کن پیش چشمای یه دنیا

یه دریا با یه کشتی غرق میشه

 

تو چشم هرکی تو ساحل نشسته

تب آشوب و تشویشو نگاه کن

حریقی راه دریا رو گرفته

نبرد آب و آتیشو نگاه کن...

 

روزبه بمانی


سوگوار سبز بهار - خسرو گلسرخی


ای سوگوار سبز بهار

این جامه ی سیاه معلق را

چگونه پیوندی است

با سرزمین من ؟

آنکس که سوگوار کرد خاک مرا

ایا شکست

در رفت و آمد حمل این همه تاراج ؟

 

این سرزمین من چه بی دریغ بود

که سایه ی مطبوع خویش را

بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد

و باغ ها میان عطش سوخت

و از شانه ها طناب گذر کرد

این سرزمین من چه بی دریغ بود

 

ثقل زمین کجاست ؟

من در کجای جهان ایستاده ام ؟

با باری ز فریادهای خفته و خونین

ای سرزمین من

من در کجای جهان ایستاده ام ... ؟

 

 

خسرو گلسرخی

 

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت - حسین منزوی


به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت

دلــی کــــه کرده هـوای کرشمه‌های صدایت

 

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز

کـــه آورد دلــــــم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

 

تو را ز جرگــــه‌ی انبوه خاطرات قدیمی

برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

 

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمی‌کنــــم اگـــر ای دوست، سهل و زود ، رهایت

 

گره بـــــه کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

 

به کبر شعر مَبینم کــه تکیه داده به افلاک

به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

 

"دلم گرفته برایت" زبان ساده‌ی عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلــــــم گرفته برایت !

 

حسین منزوی


کفتر آزادگیِ من - نجیب بارور


کفتر آزادگیِ من کلاغی بیش نیست

آن‌که می‌پنداشتم شهباز، زاغی بیش نیست

 

از سمند سرکش افسانه‌ها دیگر مگو

قهرمان داستان ما الاغی بیش نیست

 

پشت آن جنت که مثل کودکان دل‌داده‌ایم

آه می‌بینی تو هم یک‌روز باغی بیش نیست

 

راه تاریک است و مقصد نا هویدا، پای لنگ

بر خدا‌گم‌کردگان منزل سراغی بیش نیست

 

آمدیم و مثل ما رفتند، آیند و روند

خون ما در چهره تاریخ داغی بیش نیست

 

تازه فهمیدم که فانوس بزرگ ذهن ما

در کف دست زمان شیطان‌چراغی بیش نیست

 

نجیب بارور


لهجه‌ام -درّ دری- اما زبانم پارسی‌ست - نجیب بارور


لهجه‌ام -درّ دری- اما زبانم پارسی‌ست

روح من شهنامه است و جسم و جانم پارسی‌ست

 

از تبار رستم و از زادگاهِ آرش‌ام

تیرهایم واژگان است و کمانم پارسی‌ست

 

این زبان واحد، این پهنای فرهنگ سترگ

این جنون عشق در خون رگانم، پارسی‌ست

 

این زبان رودکی و مولوی و حافظ است

گنگ اگر من خواب دیدم، ترجمانم پارسی‌ست

 

دوست دارم مولوی‌وار این زبان شمس را

این زبان شعر و منطق در دهانم پارسی‌ست

 

هر کجا در من نهال دوستی بنشانده‌اند

باغ صلح و آشتی‌ام، باغبانم پارسی‌ست

 

می‌روم از فرش تا عرش خدا بی‌واسطه

راه‌پیمای سلوکم، نردبانم پارسی‌ست

 

از «اهورا» مانده این آواز در گوش زمان:

من خدای مهرم و پیغمبرانم پارسی‌ست!

 

شوق پرواز است در من بی‌کران در بی‌کران

کفتر آزادگی‌ام، آسمانم پارسی‌ست

.

نجیب بارور


قرار بود یکی از میان شما - سید علی صالحی


قرار بود یکی از میان شما

برای کودکانِ بی خوابِ این خیابان

فانوسِ روشنی از رویای نان و ترانه بیاورد.

 

قرار بود یکی از میانِ شما

برای آخرین کارتُن‌ خوابِ این جهان

گوشه‌ ی لحافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد.

 

قرار بود یکی از میانِ شما

بالای گنبدِ خضرا برود،

برود برای ستارگانِ این شبِ خسته دعا کند.

 

پس چه شد چراغِ آن همه قرار وُ

عطرِ آن همه نان وُ

خوابِ آن همه لحاف؟

 

من به مردم خواهم گفت

زورم به این همه تزویرِ مکرر نمی‌ رسد.

 

حالا سال ‌هاست

که شناسنامه‌ های ما را موش خورده است

فرهاد مُرده است

و جمعه

نامِ مستعارِ همه‌ی هفته ‌های ماست.

 

سید علی صالحی


آن یار کز او خانه ما جای پری بود - حافظ


آن یار کز او خانه ما جای پری بود

سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

 

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود

 

تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد

تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

 

منظور خردمند من آن ماه که او را

با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

 

از چنگ منش اختر بدمهر به در برد

آری چه کنم دولت دور قمری بود

 

عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود

 

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

 

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین

افسوس که آن گنج روان رهگذری بود

 

خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

 

هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ

از یمن دعای شب و ورد سحری بود

 

حافظ