ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
واژه ها از لب گیرات شنیدن دارد
سرنوشت گل سرخ است که چیدن دارد
رود بین من و تو خط تر فاصله هاست
پل اگر نیست دلم قصد پریدن دارد
برج زیبا و بلندیست ولی بی تردید
سروِ نازِ قدِ رعنایِ تو دیدن دارد
این غزلها همه تقدیمی چشمت بودند
طعم لبهات در این ورطه چشیدن دارد
به توو عشق تو نزدیک شدن ممنوع است
وهمین فعل ، تداوم ، به اکیداً دارد
مخمل نازِشبی ، ملتهب و بارانی
با تو بی چتر در این کوچه دویدن دارد
در همان کوچه که لبخند مرا دزدیدند
وهمان جا که در آن ناز خریدن دارد
خواب دیدم که خدا داشت مرا می سوزاند
تو اگر جرم منی درد کشیدن دارد
جواد نعمتی
دکلمه علی ایلکا
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت، سرها در گریبان است.
کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است.
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که سرما سخت سوزان است.
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت.
نفی کاینست، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک؟
مسیحای جوانمرد من ای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است....آی.....
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای !
منم من میهمان هر شبت، لولی وَش مغموم.
منم من سنگ تیپا خورده ی رنجور.
منم دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بی رنگ بی رنگم.
بیا بگشای در، بگشای دلتنگم.
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج میلرزد.
تگرگی نیست، مرگی نیست.
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان ست.
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را کنار جام بگذارم.
چه می گویی که بیگه شد، سحرشد، بامدادآمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعداز سحرگه نیست.
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگارسیلی سرد زمستان ست.
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده،
به تابوتِ ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان ست.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر، درها بسته ،سرها درگریبان، دستها پنهان؛
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلتهای بلور آجین،
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه،
غبار آلوده مهر و ماه،
زمستان ست.
مهدی اخوان ثالث
- توکجایی؟
در گستره ی بی مرز این جها ن
تو کجایی؟
- من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام :
کنار تو .
- تو کجایی؟
در گستره ی ناپاک این جهان
تو کجایی ؟
- من در پاک ترین مقام جهان ایستاده ام :
بر سبزه شور این رود بزرگ که می سراید
برای تو !
احمد شاملو
مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سر و پایت
مرا باران صلا ده تا ببارم بر عطش هایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا رودی بدان و یاری ام کن تا درآویزم
به شوق جذبه وارت تا فرو ریزم به دریایت
کمک کن یک شبح باشم مه آلود و گم اندر گم
کنار سایه ی قندیل ها در غار رویایت
خیالی, وعده ای ,وهمی ,امیدی, مژده ای, یادی
به هر نامه که خوش داری تو, بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی همچون زنان قصّه ها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
که من با پاکبازی های ویس و شور رودابه
خوشت می دارم و دیوانگی های زلیخایت
اگر در من هنوز آلایشی از مار می بینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم به اغوایت
کمک کن مثل ابلیسی که آتش وار می تازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه ی گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوّایت
مرا آن نیمه ی دیگر بدان آن روح سرگردان
که کامل می شود با نیمه ی خود روح تنهایت
حسین منزوی
خدای را ناخدای من !
مسجد من کجاست ؟
در کدامین دریا
کدامین جزیره ؟--
آن جا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم
و مذهبی عتیق را
چونان مومیائی شده ئی از فرا سوهای قرون
به ورد گونه ئی جان بخشم .
مسجد من کجاست ؟
با دست های عاشق ات آن جا
مرا مزاری بنا کن !
احمد شاملو
قرار بود یکی از میان شما
برای کودکانِ بی خوابِ این خیابان
فانوسِ روشنی از رویای نان و ترانه بیاورد.
قرار بود یکی از میانِ شما
برای آخرین کارتُن خوابِ این جهان
گوشه ی لحافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد.
قرار بود یکی از میانِ شما
بالای گنبدِ خضرا برود،
برود برای ستارگانِ این شبِ خسته دعا کند.
پس چه شد چراغِ آن همه قرار وُ
عطرِ آن همه نان وُ
خوابِ آن همه لحاف؟
من به مردم خواهم گفت
زورم به این همه تزویرِ مکرر نمی رسد.
حالا سال هاست
که شناسنامه های ما را موش خورده است
فرهاد مُرده است
و جمعه
نامِ مستعارِ همهی هفته های ماست.
سید علی صالحی
هر کجـــا مـــرز کشیدند، شمـــا پُل بزنید
حرف "تهران" و "سمرقند" و "سرپُل" بزنید
هرکه از جنگ سخن گفت، بخندید بر او
حرف از پنجـــره ی رو به تحمــل بزنید
نه بگویید، به بتهای سیاسی نه، نه!
روی گــور همه ی تفرقـــهها گُل بزنید
مشتی از خاک "بخارا" و گِل از "نیشابور"
با هم آرید و به مخروبــه ی "کابل" بزنید
دختران قفس افتاده ی "پامیــر" عزیز
گُلی از باغ خراسان به دوکاکل بزنید
جام از "بلخ" بیارید و شراب از "شیراز"
مستی هر دو جهـان را به تغزل بزنید
هرکجــــا مرز... -ببخشید که تکرار آمد
فرض بر این که- کشیدند، دوتا پُل بزنید
شاعر افغان
نجیب بارور
ــــــــــــــــــــــــــــــ
خواننده :
شفق سیه پوش
ــــــــــــــــــــــــــــــ
دکلمه: علی ایلکا
با فنجانی چای هم می توان مست شد!
اگر اویی که باید باشد، باشد ...
حسین پناهی
فرقی میان کافر و گبر و مسلمان نیست
این مرزها، جز بر مراد مرزبانان نیست
گیرم که هندو یا مسلمان یا یهود استی
بیارزشی گر باورت بر اصل انسان نیست
قابیل بعد از کشتن هابیل میدانست
مسوول هرکاری که خود کردیم شیطان نیست
حالا عبث دانی مرا، یا مرتدم خوانی
اما خدا از خلقتم دانم پشیمان نیست
کوهِ خطا در پیش عفوش کمتر از کاه است
ای شیخ این سهو و خطای بنده عصیان نیست
ای بسته در زنجیر نام و ننگِ بیبنیاد
انسانیّت وابستهی القاب و عنوان نیست
تنها تفاوت بین انسان مرد و نامرد است
هر سنگ سرخ همارزش لعل بدخشان نیست
نجیب بارور
خداوندا مرا این بار ارضا می کنی یا نه ؟!
بگو قلب مرا آغوش دریا می کنی یا نه ؟!
هوس کردم که با تریاک و بنگ و باده بنشینم
دوباره سور و ساتم را مهیّا می کنی یا نه ؟!
ببین! من یوسفم امّا، کمی تا قسمتی ناپاک
مرا مهمان آغوش زلیخا می کنی یا نه ؟!
مرا ای اوّلین و آخرین زنجیر شوریدن
رها از طعنه ها، زخم زبان ها می کنی یا نه ؟!
رها کن آسمان ها را، بیا این جا قضاوت کن
ببینم در زمین یک مرد پیدا می کنی یا نه ؟!
خدایا حاجتی دارم که باید مطمئن باشم
تو هم مثل همه امروز و فردا می کنی یا نه ؟!
مرا از ننگ آدم بودن و بیهوده فرسودن
امید آخرین من! مبرّا می کنی یا نه ؟!
برای آخرین پرسش، و حتّی آخرین تهدید
قیامت را بگو مردانه برپا می کنی یا نه ؟!
علیاکبر یاغیتبار
و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ‚ خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می اندیشم
در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست
در کوچه باد می آید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغ های پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد
آنها تمام ساده لوحی یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و کنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا لگد خواهد کرد ؟
ای یار ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند...
فروغ فرخزاد
تو با آنها که می گویند فرق کاملی داری
بگو از آن من باشد اگر ،عشقی ،دلی داری
هوا سرد است می دانم زمستان باز می آید
دلم می خواست می گفتی که آن سو منزلی داری
به چشمانت نمی آید که زخمی در تنت باشد
تو هم مانند من آیا غمی یا مشکلی داری؟
معمایی ست تقدیرم که با آن سخت درگیرم
دل من غافل است آیا دل ناغافلی داری؟
دلم در پیچ وتاب تو ،میان موج وطوفانت
دلی دارم که شک دارد برایش ساحلی داری
میان دست هایت من شبی پرسیدم از تو هی
دل از من می بری تا کی ؟تو گفتی تا دلی داری
نجمه زارع
امشب هوس کردم برایت چیز بنویسم
با سینهای از خون دل لبریز بنویسم
شاید تو از من انتظاری سبزتر داری
امّا فقط خوش دارم از پاییز بنویسم
میخواهم از بیمصرفی، تکرار، خودرویی
از بوتههای هرزهی جالیز بنویسم
تا خون قلبت را کفِ دستم بیاشامم
اصرار دارم با بیانی تیز بنویسم
تاریک گفتن پیشازاینها مستحبّی بود
اینبار واجب شد که یأسانگیز بنویسم
شاید بدانی لحظههای سرخ یعنی چه؟
تصمیم دارم از شقایق نیز بنویسم
باید فقط محض رضای خاطر فرهاد
از یک عدد شیرین بیپرویز بنویسم
فردا چه خواهم کرد؟ باور کن نمیدانم
امشب که میخواهم برایت چیز بنویسم
علیاکبر یاغیتبار
پیش از تو
صورت گران
بسیار
از آمیزهیِ برگها
آهوان برآوردند؛
یا در خطوطِ کوه پایهئی
رمهئی
که شباناش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه
نهان است؛
یا به سیری و ساده گی
در جنگلِ پُرنگارِ مهآلود
گوزنی را گرسنه
که ماغ میکشد.
تو خطوطِ شباهت را تصویر کن:
آه و آهن و آهکِ زنده
دود و دروغ و درد را. ـــ
که خاموشی
تقوای ما نیست.
سکوتِ آب
میتواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
میتواند گرسنه گی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛
هم چنان که سکوتِ آفتاب
ظلمات است ـــ
اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!
عصرِ مرا
در منحنی ی تازیانه به نیشخطِ رنج؛
هم سایهیِ مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حُرمتِ ما را
که به دینار و درم برکشیدهاند و فروخته.
تمامیِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ـــ آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!
احمد شاملو