ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
سلام!
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهئی خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار ... هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن
علی صالحی
حالا هزار چلهی بیچراغ از نشستنِ ماست
که ماه در غیبتِ بیزمانِ تو خوابِ موریانه میبیند
حالا هزار سالِ تمام از قرارِ موعود ما میگذرد
که گهوارههای آن همه رویا مدفونِ گریههای مناند.
مگر همین دقیقهی نزدیک به دوری از امروزِ ما نبود
که ما با هم از بارشِ بدمجالِ گریه سخن میگفتیم؟
مگر ندیدیم که پرنده از شدتِ پشیمانیِ آفتاب
پر خسته بر شاخهسارِ خیس
خوابِ آرامشِ آسمان میدید؟
پس چرا نیامدی؟
پس چرا باران آمد و تو نیامدی؟!
دارد باران میآید
باران دارد به خاطرِ سنگِ مزارِ من و
عریانی گریههای تو میبارد.
سیدعلی صالحی
من خستهام
خسته از آینه، از آدمی، از آسمان
مگر تحمل یک پرنده کوچک خانهزاد
یک پرنده جامانده از فوج بارانخورده بیبازگشت
تا کجای آسمان تمام رویاهاست؟
من بریدهام
بریده مثل باران تنبل عصر آخرین جمعه خرداد
بریده مثل شیر ماسیده بر پستان آهوی مضطرب
بریده مثل باد، باد خسته به بنبست نشسته دی ماه
بریده مثل تسبیح دوره گردی کور بر سنگفرش بیچراغ
حالا هی بگو برو خانه چراغ بیاور!
«چراغ ما هم در همین خانه شکسته است»
دروغ میگویم؟
هی دوست دانای من!
فقط بگو کی وقت رفتن فرا خواهد رسید؟
سید علی صالحی
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است
خدا را چه دیدهای ریرا!
شاید آنقدر بارانِ بنفشه بارید
که قلیلی شاعر از پی گل نی
آمدند، رفتند دنبال چراغ و آینه
شمعدانی، عسل، حلقهی نقره و قرآن کریم.
...
سرانجام باورت میکنند
باید این کوچهنشینانِ ساده بدانند
که جرم باد ... ربودن بافههای رویا نبوده است.
گریه نکن ریرا
راهمان دور و دلمان کنار همین گریستن است.
دوباره اردیبهشت به دیدنت میآیم..
سید علی صالحی
راستی هیچ میدانی من در غیبت پر سوال تو...
چقدر ترانه سرودم...
چقدر ستاره نشاندم...
چقدر نامه نوشتم ...
که حتی یکی خط ساده هم به مقصد نرسید ؟!
رسید، اما وقتی...
که دیگر هیچ کسی در خاموشی خانه...
خواب بازآمدن مسافر خویش را نمیدید ...
حالا دیگر دیر است ...
من نام کوچههای بسیاری را از یاد بردهام ....
نشانی خانههای بسیاری را از یاد بردهام ...
و اسامی آسان نزدیکترین کسان دریا را...
راستی آیا به همین دلیل ساده نیست ...
که دیگر هیچ نامهای به مقصد نمیرسد...
درست است که کلمه به سکوت و
کارد به استخوانم رسیده است ،
اما هرگز ...
هیچ دقیقهی دوری....
به دریا دشنام ندادهام....
من...
فقط میبخشم...
اما فراموش نمیکنم...
کم نیستند شادیها ...
حتی اگر بزرگ نباشند ...
آنقدر دست نیافتنی نیستند...
که تو عمریست ...
کز کردهای گوشه جهان...
و بر آسمان چوبخط میکشی به انتظار ....
حبس ابد هم حتی، پایان دارد...
پایانی بزرگ و طولانی ...
بعد از تو...
شبهای طولانی بسیاری...
روزهای طولانی بسیاری...
شب و روزهای طولانی بسیاری...
بی اسم تو مُردم ....
من بیدرخت، بیدریا، بیخواب، بیخانه
من بیکفن، بیکلمه، بیکبریای تو مُردم .
آیا اشتباه از ما بود...
که نفهمیدیم بعد از تو...
دعای دریا را با کدام زبان بریده
باید خواند ؟
بعد از تو دیگر هیچ شمایی شبیه شما نیامد ...
اگر مُردهای، بیا و مرا ببر ،
و اگر زندهای هنوز،
لااقل خطی، خبری، خوابی، خیالی ... بیانصاف !
سید علی صالحی
قرار بود یکی از میان شما
برای کودکان بیخواب این خیابان
فانوس روشنی از رویای نان و ترانه بیاورد!
قرار بود یکی از میان شما
برای آخرین کارتنخواب این جهان
گوشهی لحافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد!
قرار بود یکی از میان شما
بالای گنبد خضرا برود
برود برای ستارگان این شب خسته دعا کند!
پس چه شد چراغ آن همه قرار و
عطر آن همه نان و
خواب آن همه لحاف؟!
من به مردم خواهم گفت
زورم به این همه تزویر مکرر نمیرسد
حالا سالهاست که
شناسنامههای ما را موش خورده است
"فرهاد" مرده است
و "جمعه"
نام مستعار همه هفتههای ماست.
سیدعلی صالحی
صبح بخیر گفتن ،
چه رسمِ شیرینیست ...
وقتی که هر روز بهانهام میشود ،
برای بوسیدنت ...!
علی سید صالحی
شنیده ام یک جایی هست
جایی دور
که هر وقت از فراموشیِ خوابها دلت گرفت
می توانی تمامِ ترانه های دختران میْخوش را
به یاد آوری
می توانی بی اشارهٔ اسمی
بروی به باران بگویی
دوستت می دارم
یک پیاله آب خُنک می خواهم
برای زائران خسته می خواهم.
دیگر بس است غمِ بیبامدادِ نان وُ
هلاهلِ دلهره
دیگر بس است این همه
بی راهْ رفتنِ من و بی چرا آمدن آدمی.
من چمدانم را برداشته
دارم میروم.
تمام واژه ها را برای باد باقی گذاشتهام
تمامِ بارانها را به همان پیالهٔ شکسته بخشیده ام
داراییِ بیپایان این همه علاقه نیز.
شنیده ام یک جایی هست
حدسِ هوایِ رفتناش آسان است
تو هم بیا.
سید علی صالحی
قرار بود یکی از میان شما
برای کودکانِ بی خوابِ این خیابان
فانوسِ روشنی از رویای نان و ترانه بیاورد.
قرار بود یکی از میانِ شما
برای آخرین کارتُن خوابِ این جهان
گوشه ی لحافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد.
قرار بود یکی از میانِ شما
بالای گنبدِ خضرا برود،
برود برای ستارگانِ این شبِ خسته دعا کند.
پس چه شد چراغِ آن همه قرار وُ
عطرِ آن همه نان وُ
خوابِ آن همه لحاف؟
من به مردم خواهم گفت
زورم به این همه تزویرِ مکرر نمی رسد.
حالا سال هاست
که شناسنامه های ما را موش خورده است
فرهاد مُرده است
و جمعه
نامِ مستعارِ همهی هفته های ماست.
سید علی صالحی
من نمى دانم این بى راهه
سرانجام
کجا خواهد رسید،
اما مردم
بعضى مى گویند:
هر کسى تحملِ این تاریکى را ندارد
مجبور نیست
آخرین کبریتِ خود را روشن کند.
پیشگوىِ پیادگانِ خسته آیا
شب هاى طولانى دیگرى
پیش بینى نکرده است...!؟
سید علی صالحی
از صبحهای دور از تو نگویم،
که مانند است به شب!
که مانند است به اوجِ چلهی زمستان!
ابدی جان...
هر شب،
غمت در دل است و عشقت در سر
و هر صبح،
عشقت در دل و خاطرهات در سر!
طلوع کن صبحم را،
که عمریست بی خورشید
روزهایم شب میشود
و بی مهتاب،
شبهایم روز...
سید علی صالحی
قرار بود یکی از میان شما
برای کودکانِ بی خوابِ این خیابان
فانوسِ روشنی از رویای نان و ترانه بیاورد.
قرار بود یکی از میانِ شما
برای آخرین کارتُن خوابِ این جهان
گوشه ی لحافی لبریز از تنفس و بوسه بیاورد.
قرار بود یکی از میانِ شما
بالای گنبدِ خضرا برود،
برود برای ستارگانِ این شبِ خسته دعا کند.
پس چه شد چراغِ آن همه قرار وُ
عطرِ آن همه نان وُ
خوابِ آن همه لحاف؟
من به مردم خواهم گفت
زورم به این همه تزویرِ مکرر نمی رسد.
حالا سال هاست
که شناسنامه های ما را موش خورده است
فرهاد مُرده است
و جمعه
نامِ مستعارِ همهی هفته های ماست.
سید علی صالحی
کتمان نکنید
آنجا که عقاب میترسد پَر بریزد،
“مگسها”
پروانه صفت از جُوخهی آتش میگذرند.
کتمان نکنید
زیر پُشتههای این همه “خس و خاشاک” ،
هزار مزرعه کبریتِ روشن نهان کردهاند.
کتمان نکنید
کم نیستند بسیاری که نانِ خانوارِ خویش را
با همین “آشغالها” به خانه میبرند.
از ما گفتن...
همین بود به گریههای بلند!
سید علی صالحی
اگر این رود بداند
که من چقدر بیچراغ
از چَم و خَمِ این شبِ خسته گذشتهام
به خدا عصبانی میشود
میرود ماه را از آسمان میچیند.
اگر این ماه بداند
که من چقدر بیآسمان و ستاره زیستهام
یعنی زندگی کردهام ...،
اگر این پرستو بداند
که من چقدر ترا دوست میدارم
به خدا زمین از رفتنِ این همه دایره باز ...
باز میماند!
چه دیر آمدی حالایِ صدهزار سالهی من!
من این نیستم که بودهام
او که من بود آن همه سال
رفته زیر سایهیِ آن بیدِ بینشان مُرده است
سیدعلی صالحی
دیر برگشتیم
تو نبودی
راه دور بود
تو نبودی
رود بیقرار بود
تو نبودی،
و رویای ناتمامِ ترانهای که هنوز ...
هنوز در سایهسارِ مهگرفتهی صنوبرانِ تشنه نشستهام
راه را میپایم،
رود میآید و میرود.
دیر برگشتنِ ما،
دور بودنِ راه،
و رویای ناتمام ترانهای که هنوز ...
سید علی صالحی