شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

بی هیچ یادی از خاطر تو سر بر میارم می گریم - سالواتوره کوازی‌مودو

 

بی هیچ یادی از خاطر تو سر بر میارم می گریم

فرشتگان خاموش  

بامن راه میسپارند

اشیاء

نفس ندارند

و هر صدایی به سنگ بدل شده است

سکوت آسمانهای فراموش

نخستین آفریده تو

نمی داند

اما رنج میبرد

 

سالواتوره کوازی‌مودو


تا توطئه‌ای دیگر، ‌ای دوست خداحافظ - افشین یداللهی


تا توطئه‌ای دیگر، ‌ای دوست خداحافظ

تا ضربه‌ی کاری‌تر، ‌ای دوست خداحافظ


 مِیلی به سلامت نیست، هر بار دروغی تو

یکبار به خود بنگر، ‌ای دوست خداحافظ


 این حقِ من از ما نیست، تعبیرِ تو از حق است

من می‌گذرم، بگذر،‌ ای دوست خداحافظ


 می‌بخشمت امّا تو، هستی که بمانی با

این کینه‌ی شرم‌آور، ‌ای دوست خداحافظ


 بفروش رفاقت را، من از تو نمی‌رنجم

بس نیست همین کیفر؟‌ ای دوست خداحافظ


   

افشین یداللهی

دانلود دکلمه علی ایلکا

 

قطار افسانه‌ای - نیکی‌ فیروزکوهی

 

همین ساعت چشم‌هایتان را ببندید. تصور کنید در یک قطار سریع السیر، در یک صندلی راحت نشسته اید و از پنجره قطار بیرون را نگاه می‌کنید. قطار به آهستگی از محله‌های شلوغ و کثیف و پر سر و صدا عبور می‌کند. هیچ چیز شما را به  آرامش دعوت نمیکند. نه خانه‌های به هم چسبیده در کوچه‌های تنگ و باریک و نه آدم‌های خسته که حتی وقت ندارند برای شما دستی‌ تکان دهند. قطارِ شما پس از دقایقی به دشت‌های باز می‌‌رسد. به کوه‌های پر ابهتِ ، به درخت‌های سبز ، به روستاییانی که با لبخندی ساده برای شما دست تکان می‌‌دهند. شما نفسی عمیق می‌‌کشید، در صندلی خود فرو می‌‌روید و حس می‌کنید زندگی‌ چقدر می‌‌تواند ساده و زیبا باشد.

 

حالا برگردید به واقعیّت. همین ساعت سوارِ این قطار افسانه‌ای شوید. اتفاقاتِ ناگوار و حرف‌های نا خوش آیند و هر آنچه را که خاطرِ عزیز تان را آزرده و باعثِ رنجشِ شما شده را در همان محله ی شلوغ بگذارید و رّد شوید. از آدم‌های خسته که آنقدر شما را دوست نداشته اند که مراقبِ قلب و احساسِ شما باشند خداحافظی کنید. از پشتِ پنجره قطار برای آنها دست تکان دهید و با قدرت و جسارت  نشان دهید که برای شما تمام شده اند. اجازه دهید قطارِ زندگی‌ تان در آرامش دشت‌های زیبا را طی‌ کند، از میا‌‌ن کوه‌های پر ابهت بگذرد به سرزمین‌های سبز برسد. برسد به آدم‌های ساده‌ای که شما را از صمیمِ قلب دوست دارند. آدم‌هایی‌ که با تمام گرفتاری‌ها هر چند وقت کمر راست میکنند و برای شما دست تکان می‌‌دهند.

 

نیکی‌ فیروزکوهی

 

با تیشه ی خیـــــــال تراشیده ام تو را - قیصر امین پور


با تیشه ی خیـــــــال تراشیده ام تو را

در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را

 

از آسمــان بــه دامنـــــــــم افتاده آفتاب؟

یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تو را

 

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ

من از تمــــام گلهـــــــا بوییده ام تـــــــــــو را

 

رویای آشنای شب و روز عمــــر من!

در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را

 

از هــــر نظر تــــــــو عین پسند دل منی

هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را

 

زیباپرستیِ دل من بی دلیل نیست

زیـــرا به این دلیل پرستیده ام تو را

 

با آنکه جـز سکوت جوابم نمی دهی

در هر سؤال از همه پرسیده ام تو را

 

از شعر و استعـــاره و تشبیه برتــــری

با هیچکس بجز تو نسنجیده ام تو را

 

 قیصر امین پور


گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من است - فرخی یزدی


گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من است

لیک دیوانه‌تر از من دل شیدای من است

 

آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون

نیش آن خار که از دست تو در پای من است

 

رخت بر بست ز دل شادی و هنگام وداع

با غمت گفت که یا جای تو یا جای من است

 

جامه‌ای را که به خون رنگ نمودم امروز

بر جفا کاری تو شاهد فردای من است

 

چیزهایی که نبایست ببیند بس دید

به خدا قاتل من دیده ی بینای من است

 

سر تسلیم به چرخ آن که نیاورد فرود

با همه جور و ستم همت والای من است

 

دل تماشایی تو دیده تماشایی دل

من به فکر دل و خلقی به تماشای من است

 

آن که در راه طلب خسته نگردد هرگز

پای پر آبله ی بادیه پیمای من است

 

فرخی یزدی


من از این سرزمین چه خواستم - شیرکو بیکس


من از این سرزمین چه خواستم

جدا از تکه‌ای نان

گوشه‌ای سرشار از  اطمینان 

جیبی سیر و

مُشتی آفتابِ آرام...

بارانی از دوست داشتن و

پنجره‌ای باز  به سوی آزادی و عشق.

 

من بیش از این چه خواستم

که هرگز نبود.

 

تا که نیمه‌شبی

دروازه‌ای را شکستم

 رفتم

...برای همیشه رفتم.

 

شیرکو بیکس


شب چو در بستم و مست از می نابش کردم - فرخی یزدی


شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

 

دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا ؟

گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم

 

منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

 

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

 

غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش کردم

 

دل که خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد

بر سر آتش جور تو کبابش کردم

 

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم

 

فرخی یزدی



در چمن ای دل چو من غیر از گل یک رو مباش - فرخی یزدی


در چمن ای دل چو من غیر از گل یک رو مباش

گر چو من یک رو شدی در بند رنگ و بو مباش

 

تا نخوانندت به خوان هر جا مشو بی وعده سبز

تا نبینی رنگ زردی چون گل خودرو مباش

 

گاه سرگردانی و هنگام سختی بهر فکر

ای سر شوریده غافل از سر زانو مباش

 

نان ز راه دسترنج خویشتن آور به دست

گر کشی منت به جز منت کش بازو مباش

 

از مناعت زیر بار گنبد مینا مرو

وز قناعت ریزه خوار روضه ی مینو مباش

 

چون تساوی در بشر اسباب خیر عالم است

بی تفکر منکر این مسلک نیکو مباش

 

راست بین گوشه گیر از جفت خود شو همچو چشم

کج رو بالا نشین پیوسته چون ابرو مباش

 

شیر غازی را در این شمشیر بازی تاب نیست

یا سپر افکن به میدان یا سلامت جو مباش

 

فرخی بهر دو نان در پیش دونان هیچ وقت

چاپلوس و آستان بوس و تملق گو مباش

 

فرخی یزدی


دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد - فرخی یزدی


دلت به حال دل ما چرا نمی سوزد

بسوزد آن که دلش بهر ما نمی سوزد

 

ز سوز اهل محبت کجا شود آگاه

چو شمع آن که ز سر تا به پا نمی سوزد

 

در این محیط غم افزا گمان مدار که هست

کسی کز آتش جور و جفا نمی سوزد

 

ز دود آه ستمدیدگان سوخته دل

به حیرتم که چرا این بنا نمی سوزد

 

بگو به کارگر و عیب کارفرما بین

هر آن که گفت که فقر از غنا نمی سوزد

 

غریق بحر فنا ای خدا شدیم و هنوز

برای ما دل این ناخدا نمی سوزد

 

ز تندباد حوادث ز بس که شد خاموش

چراغ عمر من بینوا نمی سوزد

 

فرخی یزدی


نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست - فاضل نظری


نمی داند دل تنها میان جمع هم تنهاست

مرا افکنده در تنگی که نام دیگرش دریاست


تو از کی عاشقی؟ این پرسش آیینه بود از من

خودش از گریه ام فهمید مدت هاست،مدت هاست


جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار

اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست


من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل

تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست


در این فکرم که در پایان این تکرار پی در پی

اگر جایی برای مرگ باشد! زندگی زیباست


فاضل نظری


نیامد - رضا براهنی


شتاب کردم که آفتاب بیاید ... نیامد

دویدم از پیِ دیوانه‌ای که گیسوانِ بلوطش را

به سِحرِ گرمِ مرمرِ لُمبرهایش می ریخت

که آفتاب بیاید ... نیامد


به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم

که تا نوشته بخوانند

که آفتاب بیاید ... نیامد


چو گرگ زوزه کشیدم ،

چو پوزه در شکمِ روزگارِ خویش دویدم ،

شبانه روز دریدم ، دریدم

که آفتاب بیاید ... نیامد


چه عهدِ شومِ غریبی !

زمانه صاحبِ سگ ؛ من سگش

چو راندم از درِ خانه ،

ز پشت بامِ وفاداری درون خانه پریدم

که آفتاب بیاید ... نیامد


کشیده‌ها به رُخانم زدم به خلوتِ پستو

چو آمدم به خیابان

دو گونه را چُنان گدازه‌ی پولاد سوی خلق گرفتم

که آفتاب بیاید ... نیامد


اگرچه هق هقم از خواب ، خوابِ تلخ برآشفت

خوابِ خسته و شیرین بچه‌های جهان را

ولی گریستن نتوانستم

نه پیشِ دوست ،

نه در حضور غریبه ،

نه کنجِ خلوتِ خود گریستن نتوانستم

که آفتاب بیاید ... نیامد .



رضا براهنی


این، یک جنون منطقی ست که می خواهمت هنوز - افشین یدالهى


 این، یک جنون منطقی ست که می خواهمت هنوز

حسی به غیرِعاشقی ست که می خواهمت هنوز

 

شاید فریب آینه ست که تکرار می شود

این هم دروغ صادقی ست که می خواهمت هنوز

 

تا مرز لمس جسم توست حضور کویریت

حتما دلت شقایقی ست که می خواهمت هنوز

 

وقت گرفتن دلی ست که از من ربوده ای

شوق قصاص سارقی ست،که می خواهمت هنوز

 

هنگام انتخاب توست، اگر خواستی بمان

این آخرین دقایقی ست که می خواهمت هنوز

 

 

 

This is a logical madness I want you to do

It's a sensation that I want to still want

 

Maybe deceiving a mirror that repeats itself

This is an honest lie that I would like to still be

 

Up to the touch of your body is the presence of covirty

Surely you're a shaggy that you want still

 

It's time to take the reason you kidnapped me

The revenge of the retaliation is that which you want to still be

 

When you choose, stay tuned if you want

This is the last few minutes you want still...

 

 

افشین یدالهى

 

دکتر این بار برایم نَمِ باران بنویس - مهتاب یغما


دکتر این بار برایم نَمِ باران بنویس

دو سه شب پرسه زدن توی خیابان بنویس...


آه دکتر! سرِ من درد بزرگی شده است

بره ی لعنتی ام عاشق گرگی شده است


سرد شد از تن من... دل به خیابان زد و رفت

گرگِ من بره نچنگیدهِ به باران زد و رفت


آه دکتر! لبِ او «صبر و ثباتم» می داد

دوش «وقت سحر از غصه نجاتم» می داد!!


آه دکتر! نفست گم شده باشد سخت است

نفست همدم مردم شده باشد ، سخت است


دکتر این بار برایم نَمِ باران بنویس

دو سه شب پرسه زدن توی خیابان بنویس..


مهتاب یغما



چهل سالگی - یغما گلرویی


یکی از روزهای چهل سالگی ات

در میان گیر و دار زندگی ملال آورت

لابه لای البوم عکس هایت

عکس دختری مو مشکی را پیدا میکنی !


زندگی برای چند لحظه متوقف میشود

و قبض های برق و آب 

برایت بی اهمیت !

تازه میفهمی

20 سال پیش

چه بی رحمانه

اورا 

در هیاهوی زندگی جا گذاشتی !


یغما گلرویی


اشک ز دیده می رود - علیرضا کلیایی


 اشک ز دیده می رود

من به کجا روم بگو

چاره عاشقی بگو

تا نروم به سوی او

 

چاره ی عشق من کجا

هیچ مگو سکوت کن

دم مزن از نگار من

لب مگشا سکوت کن

 

علیرضا کلیایی