شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

شب چو در بستم و مست از می نابش کردم - فرخی یزدی


شب چو در بستم و مست از می نابش کردم

ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

 

دیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مرا ؟

گر چه عمری به خطا دوست خطابش کردم

 

منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم

آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم

 

شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع

آتشی در دلش افکندم و آبش کردم

 

غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد

خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش کردم

 

دل که خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد

بر سر آتش جور تو کبابش کردم

 

زندگی کردن من مردن تدریجی بود

آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم

 

فرخی یزدی