شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

آه جز آینه ای کهنه مرا همدم نیست - سید تقی سیدی


آه جز آینه ای کهنه مرا همدم نیست

 پیش چشمان خودت اشک بریزی کم نیست

 

یک خود آزاری زیباست که من تنهایم

 لذتی هست در این زخم که در مرهم نیست

 

اشتیاقی به گشوده شدن این گره نیست

ور نه تنهایی من که گره اش محکم نیست

 

من از این فاصله ها هیچ ندارم گله ای

هر چه تقدیر نوشتست بیفتد غم نیست

 

لذتی نیست اگر درد نباشد قبلش

لذتی بیشتر از شور پس از ماتم نیست

 

بی سبب درد که هم قافیه با مرد نشد

آدم بی غم و بی درد دگر آدم نیست

 

تو نبین ساکت و ارام نشستم کنجی

حرف نا گفته زیاد است ولی محرم نیست


سید تقی سیدی  


زندگینامه - محمد علی بهمنی





محمدعلی بهمنی در 27 فروردین سال ۱۳۲۱ در شهر دزفول به دنیا آمد وی دوران کودکی و نوجوانی را در تهران ، کرج و بندرعباس گذراند و پس از تحصیلات مقدماتی از زمان کودکی در چاپخانه‌های تهران به کار پرداخت . او در چاپخانه با زنده یاد فریدون مشیری که آن روزها مسئول صفحه ادبی هفت‌تار چنگ مجله روشنکفر بود ، آشنا شد و نخستین شعرش در سال ۱۳۳۰ ، یعنی زمانی که او تنها ۹ سال داشت ، در مجله روشنفکر به چاپ رسید . شعرهای وی از همان زمان تاکنون به طور پراکنده در بسیاری از نشریات کشور و مجموعه شعرهای مختلف و جنگ‌ها ، انتشار یافته است و بسیاری بر این عقیده‌اند که غزل‌های او وام‌دار سبک و سیاق نیماست . بهمنی از سال 1345 همکاری خود را با رادیوآغاز کرد و پس از آن به شغل آزاد روی آورد . او از سال 1353 ساکن بندرعباس شد و پس از پیروزی انقلاب ، به تهران آمد و مجدداً به سال 1363 به بندرعباس عزیمت کرد و در حال حاضر نیز، ساکن همانجاست . محمدعلی بهمنی مسؤول چاپخانه دنیای چاپ بندرعباس و مدیر انتشارات چی‌چی‌کا در آن شهرستان است . وی در قالب‌های مختلف از کلاسیک ، نیمایی و سپید به سرودن پرداخته است . اما وجه غالب شعرهای او ، غزل می‌باشد . بهمنی را می‌توان از زمره ترانه‌سرایان موفق این روزگار دانست . او تاکنون با شرکت در برخی همایش‌های سراسری شعر دفاع مقدس ، علاقه‌مندی خود را به حضور در این عرصه نشان داده است . محمدعلی بهمنی در سال ۱۳۷۸ موفق به دریافت تندیس خورشید مهر به عنوان برترین غزل‌سرای ایران گردید .

 

 

محمدعلی بهمنی

 

ناگه از میکده فغان برخاست - عراقی


ناگه از میکده فغان برخاست

ناله از جان عاشقان برخاست

شر و شوری فتاد در عالم

های و هویی ازین و آن برخاست

جامی از میکده روان کردند

در پیش صد روان، روان برخاست

جرعه‌ای ریختند بر سر خاک

شور و غوغا ز جرعه‌دان برخاست

جرعه با خاک در حدیث آمد

گفت و گویی از میان برخاست

سخن جرعه عاشقی بشنید

نعره زد و ز سر جهان برخاست

بخت من، چون شنید آن نعره

سبک از خواب، سر گران برخاست

گشت بیدار چشم دل، چو مرا

عالم از پیش جسم و جان برخاست

خواستم تا ز خواب برخیزم

بنگرم کز چه این فغان برخاست؟

بود بر پای من، عراقی، بند

بند بر پای چون توان برخاست؟

 

عراقی


فال من را بگیر و جانم را - علیرضا آذر


فال من را بگیر و جانم را / من از این حال بی کسی سیرم

دستِ فردای قصه را رو کن / روشنم کن چگونه می میرم

حافظ از جام عشق خون می خورد / من هم از جام شوکران خوردم

او جهاندارِ مست ها می شد / من جهان را به دوش می بردم

 

مست و لایعقل از جهان بیزار / جامی از عشق و خون به دستانم

او خداوند می پرستان شد / من امیر القشون مستانم

حالِ خوبی نبود آدم ها / زیر رودِ کبود خوابیدم

هرچه چشمش سرِ جهان آورد / همه را توی خواب می دیدم

 

من فقط خواب عشق را دیدم / حس سرخورده ای که نفرین شد

هر کسی تا رسید چیزی گفت / هر پدر مُرده ابن سیرین شد

من به تعبیر خواب مشکوکم / هر کسی خواب عشق را دیده است

صبح فردای غرق در کابوس / رو به دستان قبله خوابیده است

 

مردم از رو به رو ،دَهن دیدند / مردم از پشت سر، سخن چیدند

آسمان ریسمانمان کم بود / هی نشستند و رشته ریسیدند

نانجیبیِ عشق در این است / مردِ مفلوک و مُرده می خواهد

نانجیبیِ عشق در این است / دامنِ دست خورده می خواهد

 

من به رفتار عشق مشکوکم / در دلِ مشتِ بسته اش چیزی ست

رویِ رویش شکوهِ شیراز است / پشتِ رویش قشونِ چنگیزی ست

من به رفتار عشق مشکوکم / مضربی از نیاز در ناز است

در نگاهش دو شاهِ تاتاری / پشتِ پلکش هزار سرباز است

 

مردِ از خود گذشته ای هستم / پایِ ناچارِ مانده در راهم

هم نمی دانم آنچه می خواهی / هم نمی دانم آنچه می خواهم

ناگزیر از بلندِ کوهستان / ناگریز از عمیقِ دریایم

اهل دنیای گیج در اما / گیجِ دنیای اهلِ آیایم

 

سهروردی منم که در چشمت / شیخِ اشراق و نور ِ غم دیدم

هم قلندر شدم که در کشفت / سر به راه تو سر تراشیدم

خانِ والای خانه آبادم / زندگی کن مرا،خیابان را

این چنین مردِ داستان باشی / می کُشی خوش نویسِ تهران را

 

مرگِ شعبانِ جعفری هستم / امتدادِ هزاردستانم

لشکرم یک جهان شش انگشتی ست / من امیر القشون مستانم

قلبم اندازه ی جهانم شد / شهرِ افسرده ای درونم بود

خونِ انگورهای تَفتیده / قطره قطره جای خونم بود

 

شهرِ افسرده ای درونم بود / خالی از لحظه های ویرانی

جاده ها از سکوت آبستن / شهرِ تنهای واقعا خالی

توی تنهاییِ خودم بودم / یک نفر آمد و سلامی کرد

توی این شهرِ خالی از مردم / یک نفر داشت کودتا می کرد

 

یک نفر داشت زیر خاکستر / آتشی تازه دست و پا می کرد

من به تنهاییِ خودم مومن / یک نفر داشت کودتا می کرد

یک نفر مثل من پُر از خود شد / یک نفر مثل زن پُر از زن شد

از همان جاده ای که آمد رفت / رفت و اندوهِ برنگشتن شد

 

کار و بارِ غزل که راکد بود / کار و بارِ ترانه هم خونی ست

آسمان در غزل که بارانی ست / آسمون تو ترانه بارونی ست

دست و پاتو بکِش،برو گمشو / این پسر زندگی نمی فهمه

واسه مردای گرگ دونه بریز / این خر از کُره گی نمی فهمه

 

تو سرش غیرِ شعر چیزی نیست / مُرده شورِ کتاب و شعراشو

میگه دنیا همش غم انگیزه / گُه بگیرن تمومِ دنیاشو

گُه بگیرن منو،برو بانو / واسه مردای زندگی زن شو

واسه من لای جرز،اتاق خوابه / گاوِ مردای گاوآهن شو

 

من کنار تو ریز می مانم / تو کنارم درشت خواهی شد

من نجیبانه بوسه خواهم زد / نانجیبانه مشت خواهی شد

اقتضای طبیعتت این است / به وجود آمدی که زن باشی

به وجود آمدی بسوزانی / دوزخی پشتِ پیرهن باشی

 

به وجود آمدم که داغت را / پشتِ دستان خود نگه دارم

مثل دنیای بعد از اسکندر / تختِ جمشیدِ بعد از آوارم

تختِ جمشیدِ بعد از آوارم / سر ستون های من ترَک خوردند

بعدِ بارانِ تیر باریدن / هرچه بود و نبود را بردند

 

شعرِ آتش به جان نفهمیدی / ماجرا مثل روز روشن بود

قاتل روزهای سرسبزم / بدتر از این همه تبر،زن بود

قبله ی تاک های مسمومم / ناخداوندِ مِی پرستانم

لشکرم رو به خمره می رقصند / من امیر القشون مستانم

 

چشم و هم چشمِ من خیابانی ست / که تو را باشکوه می سازد

که مرا مثل کاه می بیند / که تو را مثل کوه می سازد

مثل کوهی درشت و محکم باش / مثل فاتح نگاه خواهم کرد

آنقَدَر اَنگِ ننگ خواهم زد / دامنت را سیاه خواهم کرد

 

روی دستان خویش می مانی / پای این قصدِ شوم خواهی مُرد

که رکَب از تو خورده باشم / این آرزو را به گور خواهی برد

سر بچرخان و باز جادو کن / مالِ دنیای خر شدن هستم

بوسه ها را به جان من انداز / مردِ این جنگِ تن به تن هستم

 

چشم و لب های نیمه بازت را / ماهِ غرقابِ نور می بوسم

من زمینی،تو آسمانی را / از همین راه دور می بوسم

این که اَلابرَه دو چشمت شد / زیر پای هزار اَلفیل ام

هم خودم قاضیَم،خودم حکمم / هم هلاکیده ی اَبابیلم

 

پشتمان طرحِ نقشه هایی است / پشتِ هر پرده،دست در کار است

تا دهان مفت و گوش ها مفتند / پشتمان حرفِ مفت بسیاراست ...






علیرضا آذر


مدار مربع


دانلود دکلمه



چشم می گذارم - اصغر معاذی


چشم می گذارم

می شمارم آخرین نفسهایم را

قایم می شوی...

خوب می دانم کجای سینه ی منی

اما هربار دلم خواسته از من ببری...

چشم می گذاری

خودم را گم می کنم جای همیشگی ـ داخل کمد لباسهایت ـ

در آغوش پیراهنی با دکمه های باز

جایی که هیچ وقت نخواهی پیدایم کنی تا خوابم ببرد...

گاهی می ترسم از تاریکی!

چشم از من برندار...!

 

اصغر معاذی


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را - کاظم بهمنی


تو همانی که دلم لک زده لبخندش را
او که هرگز نتوان یافت همانندش را
 

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد 
غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
 

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند
هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
 

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر
هر که تعریف کند خواب خوشایندش را


مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد
مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
 

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو
به تو اصرار نکرده است فرایندش را
 

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت
مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
 

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید 
بفرستند رفیقان به تو این بندش را :
 

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر
لای موهای تو گم کرد خداوندش را !


کاظم بهمنی


ای بازی زیبای لبت، بسته زبان را - غلامرضا طریقی


ای بازی زیبای لبت، بسته زبان را
زیبایی تو کرده فنا فنّ بیان را 

ای آمدنت مبدا تاریخ تغزُل
تأخیر تو بر هم زده تنظیم زمان را
 
نقل است که در روز ازل مجمع لالان
گفتار تو را دیده و بستند زبان را!
 
عشق تو چه دردی‌ست که در منظر عاشق
از تاب و تب انداخته حتی سرطان را
 
کافی‌ست به مسجد بروی تا که مشایخ
با شوق تو از نیمه بگویند اذان را
 
روحم به تو صد نامه نوشت و نفرستاد
ترسید که دیوانه کنی نامه‌رسان را
 
خورشید هم از چشم سیاه تو می‌افتد
هر روز اگر طی نکند عرض جهان را
 
یک عمر دویدند و به جایی نرسیدند
آنان که به دستت نسپردند عنان را
 
بر عکس تو می‌گریم اگر با تو نباشم
تا خیس کنم حداقل نقش جهان را!


غلامرضا طریقی


رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است - عراقی


رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است

به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است

کرشمه‌ای بکند، صدهزار دل ببرد

ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است

اگر برفت دل از دست، گو: برو، که مرا

بجای دل سر زلف نگار در چنگ است

از آن گهی که خراباتیی دلم بربود

مرا هوای خرابات و باده و چنگ است

بدین صفت که منم، از شراب عشق خراب

مرا چه جای کرامات و نام یا ننگ است؟

بیار ساقی، از آن می، که ساغر او را

ز عکس چهرهٔ تو هر زمان دگر رنگ است

بریز خون عراقی و آشتی وا کن

که آشتی بهمه حال بهتر از جنگ است


عراقی


در نور شمع - عباس معروفی


در نور شمع

زن تری؛

در آفتاب صبح که چشم باز می‌کنی

فرشته تر؛

و من بین این دو زیبایی ِ با شکوه

عاشقانه آونگ شده ام ...!

 

عباس معروفی

 

ما نوحه می کنیم و عزادار نیستیم - اصغر معاذی


ما نوحه می کنیم و عزادار نیستیم

یعنی که عاشقیم و گرفتار نیستیم

 

تا صبح دسته دسته تو را سینه می زنیم

اما شب نماز تو بیدار نیستیم

 

عمری اگرچه تشنه ی خونخواهی توییم

در انتخاب راه تو مختار نیستیم

 

این دستها به دامن لطفت نمی رسند

وقتی لب فرات، علمدار نیستیم

 

از دست مرگ، سر به سلامت نمی بریم

تا شورِ عشق هست و سرِ دار نیستیم

 

از زندگی بُریدی و دنیا تمام شد

یک لحظه بی تو باشیم انگار نیستیم

 

ما را به دام عشق حقیقی دچار کن

ما را که عاشقیم و گرفتار نیستیم

 

 

اصغر معاذی


قاصدک هاى پریشان را که با خود ، باد برد - فاضل نظری


قاصدک هاى پریشان را که با خود ، باد برد

با خودم گفتم مرا هم می‌توان از یاد برد

 

ای که می‌پرسی چرا نامی ز ما باقی نماند

سیل وقتی خانه‌ای را برد ، از بنیاد برد

 

عشق می‌بازم که غیر از باختن در عشق نیست

در نبردی اینچنین هرکس به خاک افتاد ، برد

 

شور شیرین تو را نازم که بعد از قرن‌ها

هر که لاف عشق زد ، نامی هم از فرهاد برد

 

جای رنجش نیست از دنیا که این تاراجگر

هر چه برد از آنچه روزی خود به دستم داد، برد

 

در قمار دوستی جز رازداری شرط نیست

هر که در میخانه از مستی نزد ، فریاد برد

 

 

فاضل نظری


حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت - حافظ


حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت

آری به اتفاق جهان می‌توان گرفت

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع

شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت

زین آتش نهفته که در سینه من است

خورشید شعله‌ایست که در آسمان گرفت

می‌خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست

از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می‌شدم

دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت

کاتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

خواهم شدن به کوی مغان آستین فشان

زین فتنه‌ها که دامن آخرزمان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید

از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

بر برگ گل به خون شقایق نوشته‌اند

کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت

حافظ چو آب لطف ز نظم تو می‌چکد

حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت


حافظ


دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس - حافظ


دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس

نسیم روضه شیراز پیک راهت بس

دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش

که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس

وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دل

حریم درگه پیر مغان پناهت بس

به صدر مصطبه بنشین و ساغر می‌نوش

که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس

زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن

صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد

تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس

هوای مسکن مألوف و عهد یار قدیم

ز رهروان سفرکرده عذرخواهت بس

به منت دگران خو مکن که در دو جهان

رضای ایزد و انعام پادشاهت بس

به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ

دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس

 

حافظ


برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را - سعدی


برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود

ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد

ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را

دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل

نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را

 

سعدی



به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد - فاضل نظری


به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد


عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد


آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می ریزد


آه! یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد


فاضل نظری 


کتاب گریه های امپراطور