ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
چشم هایش شروع واقعه بود / آسمانــــی درون آنهــــــا، من
در صدایش پرنده می رقصید / بر تنش عطر خـــوب آویشن
باز گوشواره هـــــای گیلاســـی / پشتِ گوشش شلوغ می کردند
دست هــــای کمندِ نیلوفر / سینه ریزی ظریف بر گردن
احتمـــــالا غریبــــــه مـی آمد / از خیابان به شرم رد می شد
دختـــــر پا بـــه راهِ دیروزی / هیکلِ رو به راهِ حالا/ زن
در قطاری که صبـــح آمده بود / دشت هایی وسیع جا ماندند
شهر از این زاویه قفس می شد / زیــر پاهــای گــرمِ در رفتن
پشت سر لاشه های پل بر پل / پیشِ رو کـــوره راهِ سردرگم
مثل یک مادیـــانِ ناآرام / در خیابان سایه و روشن
در خیـالش قطار مردی بود / بی حیا،بی لباس،بی هر چیز
در خیالش عروس خواهد شد / تـــوی هر کوپه کوپــه آبستن
سارقانی که دست می بردند / سیب سرخ از حصــــار بردارند
دکمه هایی که حیف می مردند / روی دنیــای زیـــر ِ پیــراهن
مردمانـــی کـــه توی پنجره ها / در پیِ هرچه لخت می گشتند
پیش چشمانِ گردشان اینک / فرصتــی داغ بود و طعمِ بدن
آسمان با گُـروم گرومب خودش / عکس هایی فجیع می انداخت
چکه های غلیظِ خون افتاد / از کجــا روی صورتِ دامن
او مسافر نبود اما باز / منتظر تا قطار برگردد
مثل حالا که داشت برمی گشت / تـن تَ تَـن تـن تَ تـن
سوتِ کمرنگِ سرد می آمد / تیـــر غیبی تَلَق تلق در راه
خاطراتی که داشت قِل می خورد / روی تصویــر ریــل ِ راه آهـــــن
توی چشمِ فلان فلان شده اش / آسمانـــی برای ماندن نیست
زندگی بود و آخرین شِیهه / مادیـــــانی در انتظار ِ تِــرن
علیرضا آذر
مادیان
یک رود و صد مسیر، همین است زندگی
با مرگ خو بگیر! همین است زندگی
با گریه سر به سنگ بزن در تمام راه
ای رود سر به زیر! همین است زندگی
تاوان دل بریدن از آغوش کوهسار
دریاست یا کویر؟ همین است زندگی!
بر گِرد خویش پیله تنیدن به صد امید
این "رنج" دلپذیر همین است زندگی
پرواز در حصار فرو بسته حیات
آزاد یا اسیر، همین است زندگی
چون زخم، لب گشودن و چون شمع سوختن
"لبخند" ناگزیر، همین است زندگی
دلخوش به جمع کردن یک مشت "آرزو"
این "شادی" حقیر همین است زندگی
با "اشک" سر به خانه دلگیر "غم" زدن
گاهی اگرچه دیر، همین است زندگی
لبخند و اشک، شادی و غم، رنج و آرزو
از ما به دل مگیر، همین است زندگی
فاضل نظری
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سهشنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
خورشید ذرهبین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشهها گذشت
بیتابی مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
فاضل نظری
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس
حافظدرد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس
حافظ
مردم همه
تورا به خدا
سوگند میدهند
اما برای من
تو آن همیشهای
که خدا را بهتو
سوگند میدهم!
قیصر امین پور
هاینریش چارلز بوکوفسکی (به انگلیسی: Henry Charles Bukowski) (زاده ۱۶ اوت ۱۹۲۰ - درگذشته ۹ مارس ۱۹۹۴) شاعر و داستاننویس آمریکایی است.
نوشتههای بوکوفسکی به شدت تحت تأثیر فضای لس آنجلس، شهری که در آن زندگی میکرد قرار گرفت. او اغلب به عنوان نویسندهٔ تأثیرگذارِ معاصر نام برده میشود و سبک او بارها مورد تقلید قرار گرفتهاست. بوکوفسکی، هزاران شعر، صدها داستان کوتاه، و ۶ رمان، و بیش از پنجاه کتاب نوشته و به چاپ رساندهاست.
بوکوفسکی در سال ۱۹۲۰ در شهر آندرناخ آلمان در خانواده «هِنری کارل بوکوفسکی» بهدنیا آمد. مادرش «کاترینا فِت»، که یک آلمانی اصیل بود، پدرش را که یک آلمانی-امریکایی بود، بعد از جنگ جهانی اول ملاقات کرد. جدِ پدری بوکوفسکی در آلمان بهدنیا آمدند. بوکوفسکی مدعی است که حاصل یک رابطهٔ نامشروع است، اما بایگانی آندرناخ نشان میدهد که والدین او بهراستی یک ماه قبل از تولد او ازدواج کردهاند. بعد از فروپاشی اقتصاد آلمان در پی جنگ جهانی اول، خانواده در سال ۱۹۲۳ به بالتیمور رفتند. در زبان آمریکایی، والدین بوکوفسکی او را به اسم «هِنری» صدا میزدند، و تلفظ نام خانوادگیشان را از Buk-ov-ski به Buk-cow-ski تغییر دادند. بعد از پسانداز پول، خانواده به حومه لسآنجلس رفتند، جایی که خانواده پدری بوکوفسکی زندگی میکردند. در دوران کودکی بوکوفسکی، پدرش اغلب بیکار بود، و به عقیدهٔ بوکوفسکی بد دهن و بد رفتار بود. بعد از فارغالتحصیل شدن از دبیرستان لسآنجلس، بوکوفسکی دو سال در دانشگاه شهر لسآنجلس بود و دورههای هنر، روزنامهنگاری و ادبیات را گذراند.
در ۲۳ سالگی، داستان کوتاه «عواقب یک یادداشت بلندِ مردود» بوکوفسکی در مجله داستان به چاپ رسید. دو سال بعد، داستان کوتاه «۲۰تشکر از کاسلدان» منتشر شد. بوکوفسکی نوشتن را با جریان انتشار و رها ساختن نوشتن برای یک دهه آزاد ساخت. در طول این مدت او در لسآنجلس زندگی میکرد اما مدتی را در ایالات متحده سرگردان بود، کارهای موقتی میکرد و در اتاقهای ارزان اقامت میکرد. در اوایل دههٔ۱۹۵۰ بوکوفسکی در اداره پست لسآنجلس به شغل پستچی و نامهرسان مشغول به کار میشود اما بعد از دو سال و نیم آن را رها میکند. در۱۹۵۵ او به خاطر زخم معده تقریباً وخیم بستری میشود. وی پس از ترک بیمارستان، شروع به نوشتن شعر کرد. در ۱۹۵۷ با شاعر و نویسنده «باربارا فیری» ازدواج کرد، اما آنها در سال ۱۹۵۹ از هم جدا شدند. فیری اصرار داشت که جدایی آنها هیچ ارتباطی با ادبیات ندارد، اگرچه او اغلب به صورت مشکوک میگفت که چیرهدستی بوکوفسکی در شاعری است. در پی این جدایی، بوکوفسکی دوباره شرابخواری را از سر گرفت و به نوشتن شعر ادامه داد.
او به اداره پست لسآنجلس برگشت، جایی که ده سال قبل در آن کار میکرد. در ۱۹۶۴، یک دختر، به نام مارینا لوییس بوکوفسکی، از او و فرانس اسمیت بهدنیا آمد. اسمیت و بوکوفسکی با هم زندگی میکردند ولی هرگز ازدواج نکردند. بوکوفسکی برای مدت کوتاهی در توزان اقامت کرد جایی که با «جان و جیپسی لو وب» دوست بود. «وبزهاً مجلهٔ ادبی The Outsider را منتشر میکردند و بهطور خاص برخی از شعرهای بوکوفسکی را چاپ کردند. آنها از بوکوفسکی «قلب من در دست او اسیر است»(۱۹۶۳) و «صلیب در دست مرگ» را در ۱۹۶۵ منتشر کردند. جان وب هزینه چاپش را از قماربازی در لاسوگاس بدست میآورد. در این مسیر بود که دوستی بوکوفسکی و فرانس داسکی آغاز شد. آنها بحث میکردند و اغلب کار به زد و خورد میکشید. داسکی یکی از دوستان وب بود که اغلب در خانه کوچک آنها در خیابان E. Elm مهمان بود و به کارهای چاپ میرسید. وبزها، بوکوفسکی و داسکی مدتی را با هم در New Orleans بودند، جایی که جیپسی لو بعد از در گذشت جان وب سرانجام به آنجا برگشت. در ۱۹۶۹، بعد از بستن قرار داد با انتشارات Black Sparrow Press و ناشر آن «جان مارتین» و داشتن حقوق مادامالعمرِ ماهیانه ۱۰۰ دلار، بوکوفسکی کارش در اداره پست را رها کرد و به نوشتن حرفهای تمام وقت پرداخت. او ۴۹ سالش بود. همانطور که در نامهای در آن زمان شرح دادهاست: «من دو تا انتخاب دارم… در اداره پست بمونم و احمق بشم… یا بیرون از اینجا باشم و وانمود کنم که نویسندهام و گرسنه باشم. من تصمیم گرفتم که گرسنه باشم.» کمتر از یک ماه بعد از ترک اداره پست، اولین رمانش به نام پستخانه را تمام کرد. از آنجا که بوکوفسکی به خاطر حمایت مالی مارتین و اعتمادش به او به عنوان یک نویسندهٔ نا شناخته احترام میگذاشت، تقریباً تمام کارهای بعدی خود را با انتشارات Black Sparrow به چاپ رساند. در ۱۹۷۶، بوکوفسکی لیندا لی بِیلی را که صاحب یک رستوران health-food بود ملاقات کرد. دو سال بعد، آن دو از شرق هالیوود، جایی که بوکوفسکی بیش از همه در آنجا زندگی کرد، به بندر «سن پدرو» و اقصی نقاط جنوب شهر لسآنجلس رفتند. بوکوفسکی و بِیلی در سال ۱۹۸۵ ازدواج کردند. لیندا لی بِیلی با نام سارا در رمانهای زنان و هالیوود بوکوفسکی نام برده شدهاست.
بوکوفسکی در ۹ مارس ۱۹۹۴ در سن پدروی کالیفرنیا در سن ۷۳ سالگی، اندکی بعد از تمام کردن آخرین رمانش تفاله، از بیماری سرطان خون درگذشت. مراسم تدفین او بوسیلهٔ راهبان بودایی انجام شد. بر روی سنگ قبر او این عبارت خوانده میشود: «Don't Try» (تلاش نکنید) به قول «لیندا لی بوکوفسکی» منظور از سنگ نوشته قبر شوهرش چیزی شبیه به این گفته است: «اگه شما تمام وقتتان را برای تلاش کردن صرف کنید، آنگاه همه آن چیزی که انجام دادید تلاش کردن بوده. پس تلاش نکنید. فقط انجامش بدید.»
از بوکوفسکی، شش رمان به چاپ رسیدهاست:
· پُستخانه (۱۹۷۱)
· هزارپیشه (۱۹۷۵)
· زنها (۱۹۷۸)
· ساندویچ ژامبون (۱۹۸۲)
· موسیقی آب گرم
· هالیوود (۱۹۸۹)
مرا خلد برین دی بودیم جا
کنونم دوزخ است امروز ماوا
نمانده دی نماند فایز امروز
خدا داند چه باشد حال فردا
فایز
از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند
پوشانده اند صبح تو را ” ابرهای تار“
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند
یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند
رسیدهام به خدایی که اقتباسی نیست
شریعتی که در آن حکم ها قیاسی نیست
خدا کسی ست که باید به دیدنش بروی
خدا کسی که از آن سخت میهراسی نیست
به «عیب پوشی » و « بخشایش» خدا سوگند
خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست
به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل
که خودشناسی تو جز خدا شناسی نیست
دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش
هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست
فاضل نظری
کتاب ضد
چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام
که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام
نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین
کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام
عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای
دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام
همین نه بانوی شــــعر منی که مدحت تو
به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام
نسیم و نخ بده از خاک تا رهـــــــــــا بشود
به یک اشــــــــــــــاره ی تو روح بادباکی ام
چه برکـــه ای تو که تا آب، آبی است در آن
شنـــــــاور است همه تار و پود جلبکی ام
به خون خود شوم آبروی عشــــــــــق آری
اگر مدد برســـــــــــــاند سرشت بابکی ام
کنــــــــار تو نفسی با فراغ دل بکـــــــشم
اگر امــــــــــان بدهد سرنوشت بختکی ام
حسین منزوی
دوستت دارم
و پنهان کردن آسمان
پشت میله های قفس
آسان نیست .
آن چه که پنهان می ماند خون است
خون است و عسل
که به نیش زنبوری
آشکار می شود .
دوستت دارم
و نقشه ایی از بهشت را می بینم
دورادور
با دو نهر از عسل
که کشان کشان
خود را به خانه من می رسانند .
شمس لنگرودی
اگه سبزم اگه جنگل
اگه ماهی اگه دریا
اگه اسمم همه جا هست
روی لب ها تو کتاب ها
اگه رودم رود گنگ ام
مث بودا اگه پاک
اگه نوری به صلیب ام
اگه چنجی زیر خاک
واسه تو قد یه برگم
پیش تو راضی به مرگم
اگه پاکم مث معبد
اگه عاشق مث هندو
مث بندر واسه قایق
واسه قایق مث پارو
اگه عکس چهل ستون ام
اگه شهری بی حصار
واسه ارش تیر اخر
واسه جاده یه سوار
واسه تو قد یه برگم
پیش تو راضی به مرگم
اگه قیمتی ترین سنگ زمین ام
توی تابستون دست های تو برفم
اگه حرف های قشنگ هر کتاب ام
برای اسم تو چند تا دونه حرفم
اگه سیل ام پیش تو قد یه قطره
اگه کوه ام پیش قد یه سوزن
اگه تن پوش بلند هر درخت ام
پیش تو اندازه ی دکمه ی پیرهن
اگه تلخی مث نفرین
اگه تندی مث رگبار
اگه زخمی زخم کهنه
بغض یک در رو به دیوار
اگه جام شوکرانی
تو عزیزی مث اب
اگه ترسی اگه وحشت
مث مردن توی خواب
واسه تو قد یه برگم
پیش تو راضی به مرگم
شهیار قنبری
کلید
بر میز کافه جامانده است
مرد
مقابل خانه جیب هایش را می گردد
آینده
در گذشته جا مانده است
گروس عبدالملکیان
و ماه
دهانِ زنی زیباست
که در چهارده شب
حرفش را کامل می کند
گروس عبدالملکیان
دل رویا گرفته ، چه کابوسی ، مگه نه
نه خورجینی ، نه اسبی ، نه فانوسی نه ، مگه نه
نه گلدسته ، نه محراب ، نه ناقوسی ، مگه نه
بر این تخته شکنجه ، نه طاوسی ، مگه نه
در این خوابه بده بد ، من و تو خوبه خوبیم
من و تو شرق و غربیم ، شمالیم و جنوبیم
چه تصویره غریبی ، همه بی سر ، مگه نه
یکی شده با زمین باله کفتر ، مگه نه
گل قالی سر دار پلاسیده ، مگه نه
سر چل گیس قصه تراشیده ، مگه نه
نترس از این سیاهی
تو شبتابی ، مگه نه
نترس از مرگ دریا
خود آبی ، مگه نه
در این خوابه بده بد ، من و تو خوبه خوبیم
من و تو شرق و غربیم ، شمالیم و جنوبیم
هنوز دست تو تنها خود سازه ، مگه نه
با تو جمعه ی دلگیر چه دل بازه ، مگه نه
صدای تو بی پایان سر آغازه ، مگه نه
خواب این شرم شرقی چقدر نازه ، مگه نه
نترس از این سیاهی
تو شبتابی ، مگه نه
نترس از مرگ دریا
خود آبی ، مگه نه
در این خوابه بده بد ، من و تو خوبه خوبیم
من و تو شرق و غربیم ، شمالیم و جنوبیم
در این خوابه بده بد ، من و تو خوبه خوبیم
شهیار قنبری