شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

از لبم انگور می ریزد شراب آورده ام ... - سوسن درفش


از لبم انگور می ریزد شراب آورده ام ...

گفته بودی دوستم داری؟ جواب آورده ام


سوسن درفش


فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است - نجمه زارع


فضای خانه که از خنده‌های ما گرم است

چه عاشقانه نفس می‌کشم!، هوا گرم است

 

دوباره «دیده‌امت»، زُل بزن به چشمانی

که از حرارتِ «من دیده‌ام ترا» گرم است

 

بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»

دلم هنوز به این جمله‌ی شما گرم است

 

بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا

هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است

 

من و تو اهل بهشتیم اگرچه می‌گویند

جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است

...

به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه می‌گویم

که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است



نجمه زارع



سر به سر از لطف جانی ساقیا - عراقی


سر به سر از لطف جانی ساقیا

خوشتر از جان چیست؟ آنی ساقیا

میل جان‌ها جمله سوی روی توست

رو، که شیرین دلستانی ساقیا

زان به چشم من درآیی هر زمان

کز صفا آب روانی ساقیا

از می عشق ار چه سرمستی، مکن

با حریفان سرگرانی ساقیا

وعده‌ای می‌ده، اگر چه کج بود

کز بهانه در گمانی ساقیا

بر لب خود بوسه ده، آنگه ببین

ذوق آب زندگانی ساقیا

از لطافت در نیابد کس تو را

زان یقینم شد که جانی ساقیا

گوش جان‌ها پر گهر شد، زانکه تو

از سخن در می‌چکانی ساقیا

در دل و چشمم ز حسن و لطف خویش

آشکارا و نهانی ساقیا

نیست در عالم عراقی را دمی

بر لب تو کامرانی ساقیا

 

 

عراقی



پی به راز سفرم بُرد و چنان ابر گریست - کاظم بهمنی


پی به راز سفرم بُرد و چنان ابر گریست

دید باز امدنی در پیِ این رفتن نیست


همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدم شان

مثله این بود به یک رود بگویند:بایست!


مفتضح بودن ازین بیش ک در اول قهر

فکر برگشتنم و واسطه ای نیست ک نیست


در جهانِ تهی از عشق نمی مانم چون

در جهانِ تهی از عشق نمی باید زیست


دهخدا تجربه عشق ندارد ورنه

معنی "مرگ"و "جدایی" به یقین هردو یکیست


کاظم بهمنی

اگر بلاکش بیداد را به داد رسی - شهریار


اگر بلاکش بیداد را به داد رسی

خدا کند که به سر منزل مراد رسی

سیاهکاری بیداد عرضه دار ای آه

شبان تیره که در بارگاه داد رسی

جهان ز تیرگی شب بشوی چون خورشید

اگر به چشمه نوشین بامداد رسی

سواد خیمه جانان جمال کعبه ماست

سلام ما برسان گر بر آن سواد رسی

به گرد او نرسی جز به همعنانی دل

اگر چه جان من از چابکی به باد رسی

بهشت گمشده آرزو توانی یافت

اگر به صحبت رندان پاکزاد رسی

ورای مدرسه ای شیخ درس حال آموز

بر آن مباش که تنها به اجتهاد رسی

غلام خواجه ام ای باد توتیا خواهم

اگر به تربت آن اوستاد راد رسی

ترا قلمرو دلهاست شهریارا بس

چه حاجتست به کسرا و کیقباد رسی


شهریار


کسی که در حضور تو غـزل ارائه می کند - کاظم بهمنی


کسی که در حضور تو غـزل ارائه می کند

حـرف نمی زند تو را ،عمل ارائه می کند



فقـط برای کام خود لـب تو را نمی گزم

کسی که شهد می خورد عسل ارائه میکند



نشسته بین دفترم نگاه ِ لــــرزه افـکنت

و صفحه صفحه شاعرت گسل ارائه میکند



به کُشته مرده های تو قسم که چشم محشرت

به خاطر ِ معـــاد تـو اجـــل ارائه می کند



« رفــاه ِ » دست های تو شنیده ام به تازگی

برای جــذب مشتری « بغـــل » ارائه میکند 


بگو به کعبه از سحر درون صـــف بایستد

ظهــر ، قریش ِ طبع من هُبَل ارائه میکند



ظهــر ، کیس ِ دینی و مـن و تـو و معـلمی

که هی برای بـــودنت عـلل ارائه می کند!


و غیبتی که می زند برای آن کسی ست که

نشسته در حضــــور تو غزل ارائه می کند!
  

کاظم بهمنی  


به جای گندم از امروز، سیب می کِشمت - اصغر معاذی


به جای گندم از امروز، سیب می کِشمت

هــــــــــزار مرتبه آدم- فریب مــی کشمت


نه آنقدر کـــــه به دوزخ کشـــــانی ام این بار

به رغـــم وسوسه هایت نجیب می کشمت


پـــر از سکوت نیایش، پــر از شکــــوه دعا

وضو گرفته به امــــــن یجیب می کشمت


برای این که بدانی چه می کشم گــاهی

میان این همــه آدم، غـــــــریب می کشمت


و مثل پنجـــــــره هایـــی کـه رو به دیوارند

از آسمان و زمین، بی نصیب می کشمت


بایست! دار مسیحــــــم بـــه پـــا شود حـــــالا

شبی که بال گشـــــودی صلیب می کشمت


تــو شاعــــــرانه ترین هفت سین عمر منـــی

میان سفره فقط هفت سیب می کشمت!

 

اصغر معاذی


هرگز تو هم مانند من آزار دیدی؟ - کاظم بهمنی


هرگز تو هم مانند من آزار دیدی؟

یار خودت را از خودت بیزار دیدی؟

 

نام کسی را در قنوتت گریه کردی؟

از «آتنا» گفتن «عذابَ النّار» دیدی؟

 

در پشت دیوار حیاطی شعر خواندی؟

دل کندن از یک خانه را دشوار دیدی؟

 

آیا تو هم با چشم باز و خیس  از اشک

خواب کسی را روز و شب بیدار دیدی؟

 

رفتی مطب بی نسخه برگردی به خانه؟

بیمار بودی مثل من ؟ ، بیمار دیدی؟

 

کاظم بهمنی


گواهی دهد چهرهٔ زرد من -


گواهی دهد چهرهٔ زرد من

که دردی بود بی‌دوا درد من

شدم خاک اگر از جفایش مباد

نشیند به دامان او گرد من

به گلزاری من ای صبا چون رسی

بگو با گل ناز پرورد من

که گر یک نظر روی من بنگری

ترحم کنی بر رخ زرد من

وگر یک نفس آه من بشنوی

جگر سوزدت از دم سرد من

 

هاتف اصفهانی


گریه جانسوز مرا ناله ز دنباله نگر - هاتف اصفهانی


گریه جانسوز مرا ناله ز دنباله نگر

نالهٔ بی گریه ببین گریهٔ بی ناله نگر

 

هاتف اصفهانی

سلام ! شیره ی شعرم ! گلوله ی نمکم! - غلامرضا طریقی


سلام ! شیره ی شعرم ! گلوله ی نمکم!
هنوز بی تو خودم مثل بغض می ترکم!

چه غنچه ها که به سودای بوسه پیش از تو
می آمدند ولی من نمی گزید ککم!

ولی تو آمدی و شور تازه آوردی
که دلپذیر شود روزگار بی نمکم!

کلک زدم که نیایی ولی ندانستم
که با نیامدنت کنده می شود کلکم!

پری به پیله ام آوردی و من از آن روز
میان این همه گل با پر تو می پلکم!

بدون شبهه خدا آفرید کوتاهت
که ختم قافیه باشی سلام دلبرکم!



غلامرضا طریقی



گفت دیده ست مرا؛ این که کجا یادش نیست - کاظم بهمنی


گفت دیده ست مرا؛ این که کجا یادش نیست

همه چیزم شده و هیچ مرا یادش نیست

 

این ستاره به همه راه نشان می داده ست

حال نوبت که رسیده ست به ما یادش نیست

 

قصه ام را همه خواندند؛ چگونه ست که او

خاطرات من ِ انگشت نما یادش نیست؟!

 

بعد ِ من چند نفر کشته، خدا می داند

آن قدر هست که دیگر همه را یادش نیست

 

او که در آینه در حیرت ِ نیم خودش است

نیمه ی دیگر خود را چه بسا یادش نیست

 

صحبت از کوچکی حادثه شد، در واقع...

داشت می گفت مهم نیست مرا یادش نیست!

 

 

کاظم بهمنی


هر چه آیینه به توصیف تو جان کند، نشد - فاضل نظری


هر چه آیینه به توصیف تو جان کند، نشد

آه! تصویر تو هرگز به تو مانند نشد


گفتم از قصهء زلفت گرهی باز کنم

به پریشانی گیسوی تو سوگند نشد


خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند

تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد


من دهان باز نکردم که نرنجی از من

مثل زخمی که لبش باز به لبخند نشد


دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند

بلکه چون بَرده مرا هم بفرونشد نشد


فاضل نظری 


کتاب همانند


شعله انفس و آتش‌ زنه آفاق است - فاضل نظری


شعله انفس و آتش‌ زنه آفاق است

« غم » قرار دل پرمشغله عشاق است


جام « می‌ » نزد من آورد و بر آن بوسه زدم

آخرین مرتبه مست‌شدن اخلاق است


بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم

لب  « ساقی » به دعاگویی من مشتاق است


بعد یک عمر قناعت دگر آموخته‌ام:

عشق گنجی است که افزونی‌اش از انفاق است


باد مشتی ورق از دفتر عمر آورده است

عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است


فاضل نظری 


کتاب اقلیت

قناعت

ستاره دیده فروبست و آرمید بیا - سیمین بهبهانی


ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

شراب نور به رگ های شب دوید بیا

 

 ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

 

شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

 

 ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

 

 به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

 

به گام های کسان می برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

 

 نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

 

امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی

مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

 

سیمین بهبهانی