ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
من به زودی به نبودن هایت عادت میکنم
از غم ات میمیرم و یک خواب راحت میکنم
پر فریادم اگر بغض سکوتم بشکند
حرمت عشق گذشته را رعایت میکنم
به کسی که پیش اویی .آه حتی گاه من
-به خودم که با تو بودم هم حسادت میکنم
از تماشای تو در یک قاب کوچک خسته ام
خسته ام آری ولی دارم نگاهت میکنم
رفته رفته عشق من نسبت به تو کم میشود
تا که روزی کاملا احساس نفرت میکنم
من به زودی به خودم به خاطراتم به دلم
مثل تو حتی به احساسم خیانت میکنم
محسن مهرپرور
من
پیامبرِ مردمی هستم
که بتپرست خواهند شد
تمامِ تو
یک روز
در ازدحام
بر قلبِ من
نازل شد
پس از آن
به غارِ تنهاییِ خود رفتم
و
با تبرِ بتِ بزرگ
بازگشتم
کسانی که
با رسالتِ من
به تو ایمان میآورند
دشمنم میشوند
از نیلِ سینه ات
عبور میکنم
و
آنسوی اعجاز
با دستِ نجاتیافتگان
پیشِ چشمِ پدرم
به صلیب کشیده خواهم شد
با پیراهنی
که تو
آن را
از روبرو
دریدهای...
افشین یداللهی
پروانهها در پیله دنیا را نمیفهمند
تقویمها روز مبادا را نمیفهمند
دریا برای مردم صحرانشین دریاست
ساحلنشینان قدر دریا را نمیفهمند
مثل همه، ما هم خیال زندگی داریم
اما نمیدانم چرا ما را نمیفهمند
هر روز سیبی در مسیر آب میآید
دیگر نیا این شهر معنا را نمیفهمند
این مردمان مانند اهل کوفه میمانند
اندازه یک چاه مولا را نمیفهمند
اینجا سه سال پیش دستِ دارمان دادند
این قوم، درد اینجاست؛ اینجا را نمیفهمند
فرسنگها از قیل و قال عاشقی دورند
هند و سمرقند و بخارا را نمیفهمند
چاقو بهدست مردم هشیار افتاده
دیدار یوسف با زلیخا را نمیفهمند
از روز اول با تو در پرواز دانستم
پروانهها در پیله دنیا را نمیفهمند
فرامرز عرب عامری
سخن دیگر نگفتی , ای سخن پرداز خاموشم
فراموشت نمی کردم , چرا کردی فراموشم ؟
ز سردی های خاک تیره , آغوشت چه می جویند ؟
چه بد دیدی , چه بد دیدی ز گرمی های آغوشم ؟
نه چشم بسته بگشایی , نه راه رفته باز آیی
به مرگت بار تنهایی چه سنگین است بر دوشم
به جز در دیده ام , کی می پسندیدی سیاهی را ؟
نمی بینی مگر اکنون که سر تا پا سیه پوشم ؟
تو آگه کردی از لفظم , تو ساغر دادی از شعرم
به دلخواه تو می گویم, به فرمان تو می نوشم
نه با هوشم , نه بیهوشم , نه گریانم , نه خاموشم
همین دانم که می سوزم , همین دانم که می جوشم
پریشانم , پریشانم , چه می گویم ؟ نمیدانم
ز سودای تو حیرانم , چرا کردی فراموشم ؟
سیمین بهبهانی
هیچ میگویی
اسیری داشتم حالَش چه شد...؟
خستهی من نیمه جانی داشت،
احوالش چه شد؟
محتشم کاشانی
خانه ام وقتی که می آیی تمامش مال تو
هرچه دارم غیر تنهایی تمامش مال تو
صد دوبیتی، صدغزل دارم ، حتی یک بغل
شعرهای خوب نیمایی تمامش مال تو
ضرب آهنگ غزلهایم صدای پای توست
این صدای پای رویایی تمامش مال تو
بــی کران سبز اقیانــــــوس آرام دلـــــم
ای پـری خوب دریایی تمامش مال تو
عشق من عشق زمینی نیست باور کن عزیز
عشقم این عشق اهورایی ، تمامش مال تو
باز هم بیت بـــد پـایـان شعـــرم مـال مـن
بیت های خوب بـالایی تمامش مال تو
احمد رضا نصیری
و تو
آن شعر محالی که هنوز
با دو صد دلهره در حسرت آغاز توام
چشم بگشای و مرا باز صدا کن
" ای عشق"
که من از لهجه ی چشمان تو
شاعر بشوم
و تو را سطر به سطر
و تو را بیت به بیت
و تو را عشق به عشق ...
شاید این بار تو را پیش تو
با مرگ خود آغاز کنم ...
حمید مصدق
ده سال بعد از حالِ این روزام
با کافه های بی تو در گیرم
گفتم جهانِ بی تو ینی مرگ
ده ساله رفتی و نمیمرم
ده سال بعد از حال این روزام
تو ، توو آغوشه یکی خوابی
من گفتم و دکتر موافق نیست!
تو بهتر از قرصای اعصابی
ده سال بعد از حال این روزام
من چهل سالم میشه و تنهام
با حوصله قرمز سفید آبی
رنگین کمون میسازم از قرصام
میترسم از هرچی که جا مونده
از ریمل با گریه هات جاری
از سایه روشن های بعد از من
از شوهری که دوستش داری
گرمِ هماغوشی و لبخندی
توو بستر بی تابتون تا صبح
تکلیف تنهاییم روشن بود
مثله چراغ خوابتوون تا صبح
یه عمر بعد از حال این روزام
یه پیرمردم توی یه کافه
بارون دلم میخواد هوا اما
مثه موهای دخترت صافه
حسین غیاثی
گیاه
از اوّل
گیاه شد
حیوان
از اوّل
حیوان شد
آدم
آخر هم
آدم نشد ...
افشین یداللهی
از کتاب مشتری میکده ای بسته
انتشارات نگاه
مرا به جرم همین شعر متهم کردند
و... در توهمشان، فتح بر قلم کردند
سپیده، باز قلمها نوشت از راهی
که پای همقدمی را در آن قلم کردند
مُمیزان، نه فقط بر من و غزلهایم
به ذوق بیش و کم خویش هم ستم کردند
دو استکان بنشین، رفع خستگی خوب است
دوباره در دلم، انگار چای دم کردند
تعارفیت به قلیان نمیکنم، دودیست
که روشناش به یقین با ذغال غم کردند
دلم گرفته به خود قول دادهام اما
برایتان ننویسم چه با دلم کردند
مرا به جرم همین شعر اگرچه قیچیها
به خشم، هفتخط از این خطوط کم کردند...
محمد علی بهمنی
هیچ کس چون تو حریف لب خاموشم نیست
جز صدای سخن عشق تو در گوشم نیست
آه از این غربت نزدیک و از آن حسرت دور
عشق در سینه ی من هست و در آغوشم نیست
آن چنان مست خیال تو می افتم هر شب
که حواسم به تن خسته ی بی هوشم نیست
تشنه ام تشنه و بالای سرم کاسه ی آب
ماه روی تو در این آب که می نوشم نیست
هستی و نیستی آن قدر که جز عطری دور
هیچ در حافظه ی خالی تن پوشم نیست
تا می آیم سر دل وا کنم از تو...انگار
جز سرانگشت تو روی لب خاموشم نیست...!
اصغر معاذی
پشت دیوار همین کوچــه به دارم بزنید
من که رفتم بنشینید و ... هوارم بزنید
باد هم آگهـــی مرگ مرا خواهد برد
بنویسید که: "بد بودم" و جارم بزنید
من از آیین شما سیر شدم ... سیر شدم
پنجـــه در هر چه کـه من واهمه دارم بزنید
دست هایم چقدر بود و به دریا نرسید؟!
خبـــر مرگ مرا طعنــــه به یــــارم بزنید
آی! آنها! که به بی برگی من می خندید!
مرد باشید و ... بیایید ... و ... کنارم بزنید
نجمه زارع
عشق
عشق عشق می آفریند
عشق زندگی می بخشد
زندگی رنج به همراه دارد
رنج دلشوره می آفریند
دلشوره جرات می بخشد
جرات اعتماد به همراه دارد
اعتماد امید می آفریند
امید زندگی می بجشد و زندگی عشق می آفریند
عشق عشق می آفریند
احمد شاملو
در سکوتِ تَنِ این خانه، تو را می خواهَم!
رویِ آرامشِ یک شانه، تو را می خواهَم!
شعرم از جِنسِ غروب است و پُر از تَنهایی،
کُنجِ آن کُلبه ی ویرانه، تو را می خواهَم!
سوختَم، آب شدَم، ریختَم از داغِ خودم!
مِثلِ رَقصیدنِ پَروانه، تو را میخواهَم!
تویِ این شَهر، اگَر مَست نَباشم چه کُنم؟!
مِثلِ هَر عاشقِ دیوانه، تو را میخواهَم!
غَم به رویِ سَرِ من، سایه کِشیده ست ولی!
دام بَردار، که بی دانه تو را می خواهَم،،
روز و شَب، در تَنِ تَنهایی خود می رَقصَم،
تویِ این شَهر، غَریبانه تو را می خواهَم!
از من خسته گریزان شده حتی دل من
با "پرستش" شده
بیگانه تو را می خواهم
پرستش مددی
دوست داشتم
زندگی را بدون گفتن کلمه ای بگذرانم
یا تنها کلماتی را بر زبان آورم که هنگام عشق و روشنایی به آن احتیاج داریم .
کلماتی بسیار اندک ،
در حقیقت بی نهایت کمتر از برگ ها بر شاخسار درخت !
کریستین بوبن