ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
تو با قلب ویرانه ی من چه کردی
ببین عشق دیوانه ی من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با حال پروانه من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با حال پروانه من چه کردی
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمارست میخانه ی من چه کردی
مگر لایق تکیه دادن نبودم
تو با حسرت شانه ی من چه کردی
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده با خانه ی من چه کردی
جهان من از گریه ات خیس باران
تو با سقف کاشانه ی من چه کردی؟
افشین یداللهی
یا بفرما به سرایم
یا بفرما به سَر، آیم
غرضم وصل تو باشد
چه تو آیی، چه من آیم
گر بیایی دهمت جان
ور نیایی کُشَدم غم
من که بایست بمیرم
چه بیایی، چه نیایی
کشکول طبسی
برایم شعر بفرست
حتی شعرهایی که عاشقان دیگرت
برای تو می گویند...
می خواهم بدانم
دیگران که دچار تو میشوند
تا کجای شعر پیش میروند
تا کجای عشق
تا کجای جاده ای که من
در انتهای آن ایستاده ام!
افشین یدالهی
آیدای خودم؛ آیدای احمد!
...
چشم هایت با همه ی مهربانی های عالم به من نگاه می کنند؛ لب هایت با عطش همه ی عالم مرا می بوسند؛ دست هایت با همه ی نوازش ها به سرم کشیده می شود؛_لب های مرا می گذاری که تو را به دلخواه ببوسند؛ اطلسی های مرا به نوازش دستانم رها می کنی؛ حتی تن گرمت را به گشاده دستی به من تفویض می کنی؛ به تن من که، می کوشد با پرستش آن، دست کم ذره ای از این عطش سوزنده را تسکین بخشد ...
تن گرمت را با گشاده دستی و اطمینان به تن من می سپاری، گو اینکه این دیگری با همه ی گرسنگی و عطش نسبت به هرآنچه تویی یا از آن توست، تا بدان حد خوددار و متقی هست که این لذیذترین مائده ی عشق را، چون امانتی مقدس، دست ناخورده به خود تو بازگرداند...
اما با همه ی این ها با همه ی خاطره هایی که هر بار پس از رفتنت در ذهن من باقی می ماند؛ با همه این خاطره هایی که هر بار از هنگام رفتنت تا بار دیگر که بازآیی در ذهن من تکرار می شود، و با همه ی عطر جنون انگیزی که پس از رفتنت تا ساعات دراز، خاطره ی تو را در این کلبه ی درویشانه زنده نگه می دارد،_ باز، همین که پا از کنار من کنار گذاشتی، آن ناباوری عظیم همیشگی چون کوهی بر سرم فرود می آید و وادارم می کند که باها و بارها، با تعجب از خودم بپرسم:
«_آیدا؟ آیدای من؟ این جا بود؟ کنار من بود؟ این طعم دبش که روی لب های خودم احساس می کنم طعم آخرین بوسه ی اوست؟ این لالایی سکرآوری که مرا این طور مرا به خواب فرو برد، نفس او بود؟ زانوی او بود که گذاشت سرم را بر آن بگذارم؟ باور نمی کنم. آخر این خوشبختی خیلی بزرگ است؛ این یک رویاست!
...
از نامه های احمد شاملو به آیدا
کتاب: مثل خون در رگ های من
گزیده ای از صفحات 73 تا 74
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل، آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم.
شهریار
بانوی عصر آهنی و می شناسمت
جلاد خوشگل منی و می شناسمت
تاریک ،سر به زیر ، مه آلود، بی خیال
صبح عبوس لندنی و می شناسمت
انگار قند توی دلم آب می کنند
وقتی که زنگ می زنی و می شناسمت
می دانم از شکنجه من شاد می شوی
آخر زنی ، زنی ، زنی و می شناسمت
یک روز صبح بی که خداحافظی کنی
دل را یواش می کنی و می شناسمت
یاسر اکبری
بانوی من !
دلم میخواست در عصر دیگری دوستت میداشتم !
در عصری مهربانتر و شاعرانهتر !
عصری که عطرِ کتاب ،
عطرِ یاس و عطرِ آزادی را بیشتر حس میکرد !
دلم میخواست تو را
در عصر شمع دوست میداشتم !
در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شده با پر
و پیراهنهای تافتهی رنگارنگ !
نه در عصر دیسکو،
ماشینهای فراری و شلوارهای جین !
دلم میخواست تو را در عصرِ دیگری میدیدم !
عصری که در آن
گنجشکان ، پلیکانها و پریان دریایی حاکم بودند !
عصری که از آنِ نقاشان بود ،
از آنِ موسیقیدانها ،
عاشقان ،
شاعران ،
کودکان
و دیوانگان !
دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که بر گلُ شعرُ بوریا وُ زنستم نبود !
ولی افسوس !
ما دیر رسیدیم !
ما گل عشق را جستجو میکنیم،
در عصری که با عشق بیگانه است !
نزار قبانی
تو
حق نداری
عاشقِ کسی بمانی
که سال هاست
رفته
تو
مالِ کسی نیستی
که نیست
تو
حق نداری
اسمِ دردهای مزمنت را
عشق بگذاری
تو
میتوانی مدیونِ زخمهایت باشی
اما
محتاجِ آنکه زخمیَت کرده
نه!
دست بردار
از این افسانههای بی سر و ته
که به نامِ عشق
فرصتِ عشق را
از تو میگیرد
آنکه
تو را
زخمیِ خود میخواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست
و
تو
سال هاست
حوای بیآدمی
حواست نیست...
#افشین_یداللهی
از کتاب #روزشمار_یک_عشق
انتشارات نگاه
ﻋﺎﻗﺒﺖ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ، ﻣﻐﺮﺏ ﻣﺤﻮ ﻣﺸﺮﻕ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﻋﺎﻗﺒﺖ ﻏﺮﺑﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻝ ﻧﯿﺰ، ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﺷﺮﻁ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍﯾﯽ ﻧﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﯾﺮ ﻭ ﺩﻭﺭ،
ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ، ﺣﺎﮐﻢ ﮐﻞ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﻫﻢ، ﺯﻣﺎﻥ ﺳﻬﻤﯿﻪ ﯼ ﺩﻝ ﻫﺎﯼ ﺩﻝ ﺗﻨﮓ ﻭﺻﺒﻮﺭ،
ﻫﻢ، ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺭﺛﯿﻪ ﯼ ﺟﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻻﯾﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻗﻠﺐ ﻫﺮ ﺧﺎﮐﯽ ﮐﻪ ﺑﺸﮑﺎﻓﺪ، ﻧﺸﺎﻧﺶ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺍﺳﺖ
ﻫﺮ ﮔﻠﯽ ﮐﻪ ﻏﻨﭽﻪ ﺯﺩ، ﻧﺎﻣﺶ ﺷﻘﺎﯾﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻗﺖ، ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﻬﻤﯽ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ
ﺑﺎﻋﺪﺍﻟﺖ، ﺧﺎﮎ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﺧﻼﯾﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻋﻘﻞ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻋﺸﻖ، ﯾﮏ ﺟﻮﺭﯼ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،
ﻋﺸﻖ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻋﻘﻞ، ﯾﮏ ﻧﻮﻋﯽ ﻣﻮﺍﻓﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻋﻘﻞ ﺍﮔﺮ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻮﺍﺩﺍﺭ ﺟﻨﻮﻥ ﺷﺪ، ﻋﯿﺐ ﻧﯿﺴﺖ
ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﻋﺸﻖ ﻫﻢ، ﻫﻤﺮﻧﮓ ﻣﻨﻄﻖ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﺻﺒﺢ ﻓﺮﺩﺍ، ﻣﻮﺳﻢ ﺑﯿﺪﺍﺭﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﻫﺎﺳﺖ
ﻓﺼﻞ ﻓﺮﺩﺍ، ﻧﻮﺑﺖ ﮐﺸﻒ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺩﺳﺖ ﮐﻢ، ﯾﮏ ﺫﺭه ﺩﺭ ﺗﺎﺏ ﻭﺗﺐ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺎﺵ!
ﻻﺍﻗﻞ، ﯾﮏ ﺷﺐ ﺑﮕﻮ، ﮐﯽ ﺻﺒﺢ ﺻﺎﺩﻕ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ؟
ﻣﯿﺮﺳﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺷﺮﻁ ﻋﺎﺷﻘﯽ، ﺩﻟﺪﺍﺩﮔﯽ ﺍﺳﺖ
ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ، ﻫﺮﺩﻝ ﻓﻘﻂ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻮﺩ
قیصر امینپور
از تنم تا تنش یک وجب بود
وقت چسبیدن لب به لب بود
عقل! امّا جداییطلب بود
بود! اما دخالت نمیکرد!
عشق ِمن، لکهی دامنش بود
من حواسم به پیراهنش بود
او حواسش به مرز تنش بود
بود! امّا رعایت نمیکرد!
آن شب از جان مستم چه میخواست
دست او روی دستم چه میخواست
وسوسه از شکستم چه میخواست
تف بر این ارتجاع ِصعودی!
دستش افتاد در موج مویم
پاره شد جامه از روبهرویم!
ماندهام از چه چیزی بگویم!
آه یوسف! تو دیگر که بودی
عقل میگوید: «این کار زشت است»
عشق میگوید: «این سرنوشت است!
اولین دربهای بهشت است
آخرین دکمههای لباسش!»
باز کردم! رسیدم به آتش!
آتش، امّا برای سیاوَش!
خیره در سرخی ِالتماسش
غرق در آبی ِچشمهایش
من حواسم به او... او حواسش...
آخرین دکمههای لباسش...
آخرین دکمههای لباسش
یاسر قنبرلو
این روزها که میگذرد، جور دیگرم
دیگر خیال و فکر تو افتاده از سرم
دیگر دلم برای تو پرپر نمیزند
دیگر کلاغ رفته به جلد کبوترم
دیگر خودم برای خودم شام میپزم
دیگر خودم برای خودم هدیه میخرم
دیگر بلد شدم که خداحافظی کنم
دیگر بلد شدم که بهانه نیاورم
اسمت چه بود؟ آه از این پرتی حواس
این روزها من اسم کسی را نمیبرم
این روزها شبیه «رضا»های سابقم
هر چند بدترم ولی از قبل بهترم
من شعر مینویسم و سیگار میکشم
تو دود میشوی و من از خواب میپرم
رضا کیاسالار
همین که میخندی
دوباره دلم ضعف میرود
دوباره واژهها صف میکشند
برای سرودنت، برای بوسیدنت
دوباره بیچارهات میشوم
دوباره عاشقت..
لیلا مقربی
ای فصلِ غیر منتظرِ داستانِ من!
معشوقِ ناگهانیِ دور از گمانِ من
ای مطلعِ امید ِمن! ای چشمِ روشنت
زیباترین ستارهی ِهفت آسمانِ من
آه... ای همیشه گل! که به سرخی در این خزان
گُل کردهای به باغچهی بازوانِ من
در فترت ملال و سکوتی که داشتم
عشقِ تو طُرفه حادثهی ناگهان من
ای در فصول مرثیه و سوگ باز هم
شوقت نهاده قول و غزل بر زبان من
حس کردنیست قصهی عشقم نه گفتنی
ای قاصر از حکایتِ حسنت بیانِ من
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر
من زندهام به مهرِ تو ای مهربانِ من!
کی می رسد زمانِ عزیزِ یگانگی
تا من از آن تو شوم و تو از آن من
حسین منزوی
دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت.
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور؟
و جدایی با درد؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور؟
سینه ام آینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند.
آه مگذار، که دستان من
آن اعتمادی که به دستان تو دارد
به فراموشی ها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم، آه!
با تو اکنون چه فراموشی هاست
با من اکنون چه نشستن ها، خاموشیها ست.
...
حمید مصدق