ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
رفاقت باتو
رفاقت با بادبادکی کاغذیست!
رفاقت با ،باد, دریا وسرگیجه ست
با تو، هرگز حس نکرده ام
باچیزی ثابت مواجه ام!
از ابری به ابر دیگر غلتیده ام،
چون کودکی نقاشی شده
بر سقف کلیسا ...
نزار قبانی
دلتنگ شده ام!
به من بیاموز
که ریشه ی عشقت را
از ته بزنم.
به من بیاموز
که اشک
چطور جان می دهد
در خانه چشم.
به من بیاموز
که قلب چگونه می میرد
و دلتنگی
خود را می کشد.
نزار قبانی
بانوی من !
دلم میخواست در عصر دیگری دوستت میداشتم !
در عصری مهربانتر و شاعرانهتر !
عصری که عطرِ کتاب ،
عطرِ یاس و عطرِ آزادی را بیشتر حس میکرد !
دلم میخواست تو را
در عصر شمع دوست میداشتم !
در عصر هیزم و بادبزنهای اسپانیایی
و نامههای نوشته شده با پر
و پیراهنهای تافتهی رنگارنگ !
نه در عصر دیسکو،
ماشینهای فراری و شلوارهای جین !
دلم میخواست تو را در عصرِ دیگری میدیدم !
عصری که در آن
گنجشکان ، پلیکانها و پریان دریایی حاکم بودند !
عصری که از آنِ نقاشان بود ،
از آنِ موسیقیدانها ،
عاشقان ،
شاعران ،
کودکان
و دیوانگان !
دلم میخواست تو با من بودی
در عصری که بر گلُ شعرُ بوریا وُ زنستم نبود !
ولی افسوس !
ما دیر رسیدیم !
ما گل عشق را جستجو میکنیم،
در عصری که با عشق بیگانه است !
نزار قبانی
نمی توانم با تو بیش از پنج دقیقه بنشینم...
و ترکیب خونم دگرگون نشود...
و کتاب ها
و تابلوها
و گلدان ها
و ملافه های تختخواب از جای خویش پرنکشند...
و توازن کره ی زمین به اختلال نیفتد...
***
مرا یارای آن نیست که بی طرف بمانم
نه دربرابر زنی که شیفته ام می کند
نه در برابر شعری که حیرتزده ام می کند
نه در برابر عطری که به لرزه ام می افکند...
بی طرفی هرگز وجود ندارد
بین پرنده... و دانه ی گندم!
نزار قبانی
شعر را با تو قسمت می کنم.همان سان که روزنامه ی بامدادی را.و فنجان قهوه را
و قطعه ی کرواسان را.کلام را با تو دو نیم می کنم...بوسه را دو نیم می کنم...و عمر را دو نیم می کنم...و در شب های شعرم احساس می کنم
که آوایم از میان لبان تو بیرون می آید...
***
تویی که روی برگه ی سفید دراز می کشی...و روی کتاب هایم می خوابی...و یادداشت هایم و دفترهایم را مرتب می کنی
و حروفم را پهلوی هم می چینی
و خطاهایم را درست می کنی...پس چطور به مردم بگویم که من شاعرم...حال آنکه تویی که می نویسی؟
نزار قبانی
هنگامی که با هم راه می رویم
و غیرعمد بازویم را می گیری
یار من...
چیزی شبیه مزه ی آتش
روی بازویم حس میکنم
دستم را به آسمان بلند می کنم
و از خدا می خواهم که این راه پایان نداشته باشد
و گریه می کنم
بی وقفه گریه می کنم
شاید در کنار تو گم شوم
غروب وقتی به خانه برمیگردم
بارانی ام را در می آورم
هر چند تو در خانه ی من نیستی
احساس می کنم بازویم را با مهربانی گرفته ای
جای سوزان انگشتانت را روی بازویم
و آستین پیراهن آبی رنگم عبادت می کنم
و گریه می کنمک
بی وقفه گریه می کنم
چنانکه بازوانم دیگر بازوان من نیست
نزار قبانی
مجموعه محبوب من