ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
آن کس که می بایست با من همسفر باشد
باید کمی هم از خودم دیوانه تر باشد !
یاری چنان چون ویس، می خواهم که با عاشق
انگیزه اش در کار سودا سر به سر باشد !
شیری که با آمیختن با آهویی مغموم
مصداق رویا گونه ی شیر و شکر باشد
ماه ی که در عین ظرافت هر چه «عشق» اش گفت
فرمان بَرَد حتی اگر شق القمر باشد !
یاری که همچون شعرهای حضرت حافظ
نامش مرا ذکر شب و ورد ِ سحر باشد
از خویش می پرسم.. کجا دنبال او هستی ؟
ـ هر جا که حتی ذره ای از او اثر باشد
می گویم و می دانم این را کاین چنین یاری
در دفتر ِ افسانه پردازان مگر باشد !!!
غلامرضا طریقی
می روم تا درو کنم خود را / از زنانی که خیس پاییزند
از زنانی که وقت بوسیدن / غرق آغوشت اشک میریزند
میروم طرح غصه ای باشم / مثل اندوه خالکوبی هاش
میروم تا که دست بردارم / از جهان مخوف خوبی هاش !
مثل تنهایی ِ خودم ساکت / مثل تنهایی ِ خودم سر سخت
مثل تنهایی ِ خودم وحشی / مثل تنهایی ِخودم بدبخت !
هر دوتا کشته مرده ی مردن / هر دوتا مثل مرد آزرده
هر دوتا مثل زن پر از گفتن / هر دوتا پای پشت پا خورده
ما جهانی شبیه هم بودیم / آسمان و زمینمان با هم
فرقمان هم فقط در اینجا بود / او خودش بود و من خودم بودم
در نگاهش نگاه میکردم / در نگاهش دو گرگ پنهان بود
نیش تیز کنار ابروهاش / او هم از توله های آبان بود
با توام قاب عکس نارنجی / با توام زر قبای پاییزی
در نگاهت حضور مولانا است / پا رکاب دو شمس تبریزی!
توی چشمت دوباره ماهی ها / توی چشمت عمیق اقیانوس
توی چشمت همیشه دعوا بود / بین هر هشت دست اختاپوس
توی چشمت چقدر آدم ها / داس ها را به باغ من زده اند
سیب بکری برای خوردن نیست / تا ته باغ را دهن زده اند
در سرت دزد های دریایی / نقشه ام را دوباره دزدیدند
اجتماعی که سارقت بودند / از تو غیر از بدن نمیدیدند
از تو غیر از بدن نمیخواهند / کرم هایی که موریانه شدند
عده ای هم که مثل من بودند / ساکنان مریض خانه شدند
ساکنان مریض خانه شدیم / حال ما را اگر نمیدانی
عقربی را دچار آتش کن / این چنین است مرد آبانی !
ماده جغد سفید من برگرد ! / بوف کورم ، چقدر گمراهی ؟
من هدایت شدم..خدا شاهد ! / بار کج هم به منزلش گاهی/
بار کج هم به منزلش برسد / آه من هم نمیرسد به تنت
قاصدک های نامه بر گفتند / شایعه است احتمال آمدنت
عشق من در جنون خلاصه شده / دست من نیست ، دست من ، عشقم !
دست من ناگهان به حلقومت ! / مرگ من ،دست و پا نزن عشقم !
من مریضم که صورتم سرخ است / شاهدی که چقدر تب دارم
اندکی دوست رو به رو با من / یک جهان دشته از عقب دارم
در سرم درد های مرموزی است / مغزم از شعر مرده پر شده است
خط و خوط نوار مغزی گفت / شاعر این شعر هم تومور شده است
من سه تا نطفه در سرم دارم / جان من را سه شعر میگیرد ؟
خط و خوط نوار مغزی گفت : / فیل هم با سه غده میمیرد !
بیت هایی که آفریدمشان / در پی روز قتل عام منند
هر مزاری علیرضا دارد / کل این قبر ها به نام منند
مرگ مغزی است طعم ابیاتم / مزه ی گنگ و میخوشی دارم
باورم کن که بعد مردن هم / حس خوبی به خود کشی دارم !
کار اهدای عضو هایم را / به همین دوستان اندکم بدهید
چشم و گوشم برای هر کس خواست / مغز من را به کودکم بدهید
در سرم رنج های فرهاد است / یک نفر بعد من جنون باید!
تیشه ام را به دست او بدهید / بعد من کاخ بیستون باید
وای از این مرد زرد پاییزی / وای از این فصل خشک پاخوردن
وای از این قرصهای اعصابی / وقت هر وعده بیست تا خوردن
مرد آبانی ام بفهم احمق! / لحظه ای ناگهان که من باشم
هر چه ضد و نقیض در یک آن / کوچک بی کران که من باشم
مرد آبانی ام که قنداقی / وسط سردی کفن بودم
بعد سی سال تازه فهمیدم / جسدی لای پیرهن بودم !
جسد شاعری که افتاده / از نفس از دوپا از هر چیز
سال تحویلتان بهار اما / سال من از اواسط پاییز
زردی ام از نژاد فصلم بود / سرخی ام از تبار برگی که
روز میلادم از درخت افتاد / زیر رگباری از تگرگی که
از تبار جنون پاییزی / کاشف لحظه های ویرانی
عقربی در قمر تمرکیدیم / وای از این اجتماع آبانی
من توام من خود توام شاید / شعر دنبال هردومان باشد
نیمه ای از غمم برای تو تا / خودکشی مال هر دومان باشد ...
علیرضا آذر
تومور سه
تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
اسیر گریه ی بیاختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بیغبار باید و نیست
مرا ز باده ی نوشین نمیگشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پاره ی دل در کنار باید و نیست
به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیضبخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی که دیده ی تو
به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست
رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست
رهی معیری
ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا
باران بی ملاحظه ی ناگهان بیا
چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر
ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا
مگذار با خبر شود از مقصدت کسی
حتی به سوی میکده وقت اذان بیا
شُهرت در این مقام به گمنام بودن است
از من نشان بپرس ولی بی نشان بیا
ایمان خلق و صبرِ مرا امتحان مکن
بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا
«قلب» مرا هنوز به یغما نبرده ای!
ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا
فاضل نظری
کتاب ضد آسمان
خوشم با شمیم بهاری که نیست
غباری که هست و سواری که نیست
به دنبال این ردّ خون آمدم
پی دانه های اناری که نیست
مگردید بیهوده ای همرهان
به دنبال آیینه داری که نیست
به کف سنگ دارم ولی می دوم
پی شیشه های قطاری که نیست
تهمتن منم تیر گر می زنم
به چشمان اسفندیاری که نیست
دو فصل است تقویم دلتنگی ام
خزانی که هست و بهاری که نیست ...
سعید بیابانکی
این روزها
اینگونه ام:
فرهادواره ای که تیشه خود را گم کرده است
آغاز انهدام چنین است
اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان
یاران
وقتی صدای حادثه خوابید
بر سنگ گور من بنویسید:
- یک جنگجو که نجنگید
اما …، شکست خورد
نصرت رحمانی
برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبلهای با بت پرستی میرود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
می با جوانان خوردنم باری تمنا میکند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
از مایه بیچارگی قطمیر مردم میشود
ماخولیای مهتری سگ میکند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا میکشد
کز بوستان باد سحر خوش میدهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین میچمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم میرود وز ابرم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر میرود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
سعدی
عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم
قیصر امین پور
اگر تو نبودی عشق نبود
همین طور
اصراری برای زندگی
اگر تو نبودی
زمین یک زیر سیگاری گلی بود
جایی
برای خاموش کردن بی حوصلگی ها
اگر تو نبودی
من کاملاً بیکار بودم
هیچ کاری در این دنیا ندارم
جز دوست داشتن تو
رسول یونان
جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست
جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست
این چشم جهان بین مرا در همه عالم
جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست
وین جان من سوخته را جز سر زلفت
اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست
یک لحظه غمت از دل من مینشود دور
گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست
یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست
فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست
هستند تو را جمله جهان واله و شیدا
لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست
عشاق تو گرچه همه شیرین سخنانند
لیکن چو عراقیت شکرخای دگر نیست
عراقی
هر دلی کو به عشق مایل نیست
حجرهٔ دیو خوان، که آن دل نیست
زاغ گو، بیخبر بمیر از عشق
که ز گل عندلیب غافل نیست
دل بیعشق چشم بینور است
خود بدین حاجت دلایل نیست
بیدلان را جز آستانهٔ عشق
در ره کوی دوست منزل نیست
هر که مجنون نشد درین سودا
ای عراقی، بگو که: عاقل نیست
عراقی
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
قیصر امین پور
حکایت تو که دنیا تو را نیازرده ست
دلی گرفته در آیینه های افسرده است
حکایت من در مشت روزگار دچار
پرنده ای ست که پیش از رها شدن مرده ست
یکی پرنده یکی دل ! دو سرنوشت جدا
که هر یکی به غم دیگری گره خورده ست
به باغ رفتم و دیدم ان شقایق سرخ
که پیش پای تو روییده بود پژمرده ست
خلاصه ی همه ی رنج های ما این است
پرنده ای که دل اورده بود دل برده است
فاضل نظری
دنبال کی می گردی
عشق تو روبروته
هر چی دلت خواست بگو
چه موقع سکوته؟!
این روزا فرصت کمه
پیش اومد از دست نده
وقتش اگه بگذره
واسه دو تامون بده
چیزی نگفتی اما
یک چیزایی فهمیدم
با یه سوال شروع کن
جوابت رو من میدم
دارم میام پا به پات
این پا و اون پا نکن
تکلیف تو معلومه
امروز و فردا نکن
شانس در هر خونه رو
فقط یه بار می زنه
ببین حالام اومده و
وایساده جار می زنه
در رو اگه واکنی
خودش میاد تو خونه
خوب تا کنی قول میدم
کاری کنم بمونه
دنبال کی می گردی
عشق تو روبروته
هر چی دلت خواست بگو
چه موقع سکوته؟!
این روزا فرصت کمه
پیش اومد از دست نده
وقتش اگه بگذره
واسه دو تامون بده
چیزی نگفتی اما
یک چیزایی فهمیدم
با یه سوال شروع کن
جوابت رو من میدم
دارم میام پا به پات
این پا و اون پا نکن
تکلیف تو معلومه
امروز و فردا نکن
دل تو دلم نیست به خاطر تو
دل تو دلت نیست به خاطر من
از چی می ترسی هواتو دارم
به من نگا کن حرفتو بزن
افشین یداللهی
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را
که به ماسوا فکندی همه سایه هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین
به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانه علی زن
که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من
چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان
چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت
که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت
چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم
که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا
شهریار