شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

آن کمان ابرو کند چون میل تیرانداختن - هاتف اصفهانی


آن کمان ابرو کند چون میل تیرانداختن

ناوک او را نشان می‌باید از جان ساختن

سروران چون گو به پای توسنش بازند سر

چون کند آن شهسوار آهنگ چوگان باختن

داد مظلومان بده تا چند ای بیدادگر

رخش بیداد و ستم بر دادخواهان تاختن

باغبان پرداخت گلشن را، اکنون باید به می

در چمن ز آیینهٔ دل زنگ غم پرداختن

سازگاری چون ندارد یار هاتف بایدت

ز آتش غم سوختن با سوز هجران ساختن


هاتف اصفهانی


ماهم که هاله ای به رخ از دود آهش است - شهریار


ماهم که هاله ای به رخ از دود آهش است

دائم گرفته چون دل من روی ماهش است

دیگر نگاه وصف بهاری نمی کند

شرح خزان دل به زبان نگاهش است

دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او

آورده سر به گوش من و عذرخواهش است

بگریخته است از لب لعلش شکفتگی

دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است

افتد گذار او به من از دور و گاهگاه

خواب خوشم همین گذر گاه گاهش است

هر چند اشتباه از او نیست لیکن او

با من هنوز هم خجل از اشتباهش است

اکنون گلی است زرد ولی از وفا هنوز

هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش است

این برگهای زرد چمن نامه های اوست

وین بادهای سرد خزان پیک راهش است

در گوشه های غم که کند خلوتی به دل

یاد من و ترانه من تکیه گاهش است

من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا

با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است

در شهر ما گناه بود عشق و شهریار

زندانی ابد به سزای گناهش است

 

شهریار


دهاتی - محمدعلی بهمنی


ساده بگم دهاتی ام

اهل همین نزدیکیا

همسایه روشنی و هم خونه تاریکیا

ساده بگم ساده بگم

بوی علف میده تنم

هنوز همون دهاتیم

با همه شهری شدنم

باغ غریب ده من

گلهای زینتی نداشت

اسب نجیب ده من

نعلای قیمتی نداشت

اما همون چهار تا دیوار

با بوی خوب کاگلش

اما همون چن تا خونه

با مردم ساده دلش

برای من که عکسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم

برای من که شهریم از اون هوا دل بریدم

دنیاییه که دیدندش

اگرچه مثل قدیما

راه درازی نداره

اما می دونم که دیگه

دنیای خوب سادگی

به من نیازی نداره

 

محمدعلی بهمنی

 

نامی از هزار نام - قیصر امین پور


ای شما!

ای تمام عاشقان ِ هر کجا!

از شما سوال می‌کنم:

نام یک نفر غریبه را

در شمار نامهای‌تان اضافه می‌کنید؟

 

یک نفر که تا کنون

ردپای خویش را

لحن مبهم صدای خویش را

شاعر سروده‌های خویش را نمی‌شناخت

گرچه بارها و بارها

نام این هزار نام را

از زبان این و آن شنیده بود

 

یک نفر که تا همین دو روز پیش

منکر نیاز گنگ سنگ بود

گریه‌ی گیاه را نمی‌سرود

آه را نمی‌سرود

شعر شانه‌های بی‌پناه را

حرمت نگاه بی‌گناه را

و سکوت یک سلام

در میان راه را نمی‌سرود

نیمه‌های شب

نبض ماه را نمی‌گرفت

روزهای چهارشنبه ساعت چهار

بارها شماره‌های اشتباه را نمی‌گرفت

 

ای شما!

ای تمام نام‌های هر کجا!

زیر سایبان دست‌های خویش

جای کوچکی به این غریب بی پناه می‌دهید؟

این دل نجیب را

این لجوج دیر باور عجیب را

در میان خویش

راه می‌دهید؟

 


قیصر امین پور

 

رفاقت گاهی اشکه گاهی خونه - افشین یداللهی


رفاقت گاهی اشکه گاهی خونه

رفاقت گاهی از جنس جنونه

یه وقتایی تموم ِ دین و دنیا

برای آدمای بی نشونه

همون بی ادعاهایی که گاهی

نمی دونی چقدر عاشق تر از مان

همونایی که حتی از خدا هم

به این آسونیا چیزی نمیخوان

اگه عشقی نبود فقط رفاقت

می تونست عشقو تو دنیا بیاره

نمیشه دل به عشق ِ اون کسی داد

که میتونه رفیقو جا بذاره

 

رفاقت مثله خاک سرزمینه

واسه قربونی عشق  ِ تو و من

میشه دریا شدن مشکل نباشه

به شرط ِ ساده ی از خود گذشتن

 

افشین یداللهی


از کفر من تا دینِ تو راهی به جز تردید نیست - افشین یداللهی


از کفر من تا دینِ تو راهی به جز تردید نیست

دلخوش به فانوسم نکن! اینجا مگر خورشید نیست

با حس ویرانی بیا تا بشکند دیوار من

چیزی نگفتن بهتر از تکرار طوطی وارِ من

بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود

حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود

با عشق آنسوی خطر جایی برای ترس نیست

در انتهای موعظه دیگر مجال درس نیست

کافر اگر عاشق شود، بی پرده مؤمن می شود

چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود!


افشین یداللهی


زندگی - مسعود فردمنش


زندگی را آنچنان سخت مگیر

من نمی گیرم هیچ

آنچنان سخت مگیر، که من نمی میرم هیچ

من نمی گیرم هیچ

جا ی شکرش باقیست ، تن سالم دارم

گردنی امن و امان از تیغ ظالم دارم

آبرویی آنچنان و بر و رویی کم و بیش

دست بی آز و طمع دارم و

سر درون لاک دل خویش

نه دلم در پی آزار کسی ست

نه نگاهم شور ، بر گرمی بازار کسی ست

 

وضع من عالی نیست

جا ی شکرش باقیست ، خانه ام خالی نیست

یک سماور دارم ، که در آن می جوشد

جانمازی هم هست ، بر سر طاقچه اش

سفره نانی هم هست ، که پراست ، شکرخدا

پر از نان لواش

 

قاب عکسی ست به دیوار اطاق آویزان

یادگاری ست که از مادر پیرم دارم ،

بر سر سفره ئ عقد

پدرم تا امروز همچنان مظلوم ست

توی عکس از نگاهش پیداست

 

جا ی شکرش باقیست ، خانه ام خالی نیست

گربه یی هست ، کزآن زن همسایه ئ ماست

صبحهامی آید، به غذا ی سردشب مانده ئ ما

روزگاریست که عادت دارد

 

جا ی شکرش باقیست ، خانه ام خالی نیست

تو حیاط خونه مون

اونطرف کنار حوضش یه تلمبه س

توی حوضش سه چهار تا

ماهیهای قرمز گرد و قلمبه س

رو درخت دم حوض

پر از گنجشکها ی ریزو درشته

پر از کلاغها ی تشنه و گشنه

عصرا دیدن داره

انقدر شلوغ پلوغ تو حیاط

انگاری جلو سینماس و

پنداری شبها ی جمعه س

جا ی شکرش باقیست ، نفسی هست هنوز

که هنوز می آید زندگی را آنچنان سخت مگیر

 

مسعود فردمنش



زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری - شهریار


زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری

من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری

روزگاری دست در زلف پریشان توام بود

حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری

چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد

ماه من در چشم من بین شیوه شب زنده داری

خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام

آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری

گر نمی آئی بمیرم زانکه مرگ بی امان را

بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری

خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی

طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری

شهریاری غزل شایسته من باشد و بس

غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری

 

شهریار


باش - علیرضا روشن


باش؛

تا بی اشتها شوم

نباشی اگر

نان می‌خرم و آب می‌خورم

باش؛

تا به هرچه غیر تو

بی اشتها شوم

مثل دو عاشق

که ساعتِ نگاه کردن را

به غذا خوردن

تلف نمی‌کنند.

 

علیرضا روشن


در این زمانه - قیصر امین پور


در این زمانه هیچ‌کس خودش نیست

کسی برای یک نفس خودش نیست

 

 

همین دمی که رفت و بازدم شد

نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست

 

همین هوا که عین عشق پاک است

گره که خود با هوس خودش نیست

 

خدای ما اگر که در خود ماست

کسی که بی‌خداست، پس خودش نیست

 

 دلی که گرد خویش می‌تند تار،

اگرچه قدر یک مگس، خودش نیست

 

مگس، به هرکجا، به‌جز مگس نیست

ولی عقاب در قفس، خودش نیست

 

تو ای من، ای عقاب ِ بسته‌بالم

اگرچه بر تو راه ِ پیش و پس نیست

 

 

تو دست‌کم کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ‌کس خودش نیست

 

 تمام درد ِ ما همین خود ِ ماست

تمام شد، همین و بس: خودش نیست

 

قیصر امین پور

 

مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم - هاتف اصفهانی


مپرس ای گل ز من کز گلشن کویت چسان رفتم

چو بلبل زین چمن با ناله و آه و فغان رفتم

نبستم دل به مهر دیگران اما ز کوی تو

ز بس نامهربانی دیدم ای نامهربان رفتم

منم آن بلبل مهجور کز بیداد گلچینان

به دل صد خار خار عشق گل از گلستان رفتم

منم آن قمری نالان که از بس سنگ بیدادم

زدند از هر طرف از باغت ای سرو روان رفتم

به امیدی جوانی صرف عشقت کردم و آخر

به پیری ناامید از کویت ای زیبا جوان رفتم

ندیدم زان گل بی‌خار جز مهر و وفا اما

ز باغ از جور گلچین و جفای باغبان رفتم

سخن کوته ز جور آسمان هاتف به ناکامی

ز یاران وطن دل کندم و از اصفهان رفتم

 

هاتف اصفهانی


ماهم که هاله ای به رخ از دود آهش است - شهریار


ماهم که هاله ای به رخ از دود آهش است

دائم گرفته چون دل من روی ماهش است

دیگر نگاه وصف بهاری نمی کند

شرح خزان دل به زبان نگاهش است

دیدم نهان فرشته شرم و عفاف او

آورده سر به گوش من و عذرخواهش است

بگریخته است از لب لعلش شکفتگی

دائم گرفتگی است که بر روی ماهش است

افتد گذار او به من از دور و گاهگاه

خواب خوشم همین گذر گاه گاهش است

هر چند اشتباه از او نیست لیکن او

با من هنوز هم خجل از اشتباهش است

اکنون گلی است زرد ولی از وفا هنوز

هر سرخ گل که در چمن آید گیاهش است

این برگهای زرد چمن نامه های اوست

وین بادهای سرد خزان پیک راهش است

در گوشه های غم که کند خلوتی به دل

یاد من و ترانه من تکیه گاهش است

من دلبخواه خویش نجستم ولی خدا

با هر کس آن دهد که به جان دلبخواهش است

در شهر ما گناه بود عشق و شهریار

زندانی ابد به سزای گناهش است

 

 شهریار


متناسبند و موزون حرکات دلفریبت - سعدی


متناسبند و موزون حرکات دلفریبت

متوجه است با ما سخنان بی حسیبت

چو نمی‌توان صبوری ستمت کشم ضروری

مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت

اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت

وگرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت

به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی

متحیرم در اوصاف جمال و روی و زیبت

اگرم برآورد بخت به تخت پادشاهی

نه چنان که بنده باشم همه عمر در رکیبت

عجب از کسی در این شهر که پارسا بماند

مگر او ندیده باشد رخ پارسافریبت

تو برون خبر نداری که چه می‌رود ز عشقت

به درآی اگر نه آتش بزنیم در حجیبت

تو درخت خوب منظر همه میوه‌ای ولیکن

چه کنم به دست کوته که نمی‌رسد به سیبت

تو شبی در انتظاری ننشسته‌ای چه دانی

که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت

تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی

بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت



سعدی


 

لبخند اجباری - افشین یداللهی


خسته ام از لبخند اجباری خسته ام از حرفای تکراری

خسته از خواب فراموشی زندگی با وهم بیداری

 

این همه عشقای کوتاه و این تحمل های طولانی

سرگذشت بی سرانجام گمشدن تو فصل طوفانی

 

حقیقت پیش رومون بود ولی باور نمیکردیم

همینه روز روشن هم پی خورشید می گردیم

 

نشستیم روبروی هم تو چشمامون نگاهی نیست

نه با دیدن نه با گفتن به قدر لحظه راهی نیست

 

من و تو گم شدیم انگار تو این دنیای وارونه

که دریاشم پر از حسرت همیشه فکر بارونه

 

سراغ عشقو می گیریم تو اشک گریه ی آخر

تو دریای ترک خرده میون موج خاکست

 

افشین یداللهی


من - گروس عبدالملکیان


می خواهم تو را بکشم

اما

چاقو را در سینه‌ی خود فرو می کنم

 

تو کشته خواهی شد

یا من؟

 

 

گروس عبدالملکیان