شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

فردا - قیصر امین پور


دیروز

ما زندگی را

به بازی گرفتیم

امروز، او

ما را ...

فردا ؟

 

قیصر امین پور

 

روی تو خوش می‌نماید آینه ما - سعدی


روی تو خوش می‌نماید آینه ما

کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا

چون می روشن در آبگینه صافی

خوی جمیل از جمال روی تو پیدا

هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت

از تو نباشد به هیچ روی شکیبا

صید بیابان سر از کمند بپیچد

ما همه پیچیده در کمند تو عمدا

طایر مسکین که مهر بست به جایی

گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا

غیرتم آید شکایت از تو به هر کس

درد احبا نمی‌برم به اطبا

برخی جانت شوم که شمع افق را

پیش بمیرد چراغدان ثریا

گر تو شکرخنده آستین نفشانی

هر مگسی طوطیی شوند شکرخا

لعبت شیرین اگر ترش ننشیند

مدعیانش طمع کنند به حلوا

مرد تماشای باغ حسن تو سعدیست

دست فرومایگان برند به یغما

 

سعدی


خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود - سید تقی سیدی


خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود

سر تمام عزیزانتان جدا نشود

 

برادران شما را یکی یکی نکُشند

میان حرمله ها عمه ای رها نشود

 

کسی به چشم ترحم نگاهتان نکند

خطاب دختر ساداتتان "گدا" نشود

 

مباد قسمت طفلانتان شود سیلی

ح س ی ن گفتن طفلی هجا هجا نشود

 

هوای دست حرامی به مَعجَری نرسد

لگد جواب سوال "مرا کجا..." نشود

 

جوان روانه به میدانِ بی کسی نکنید

شب عروسی دامادتان عزا نشود

 

در آن میانه شنیدم که کودکی میگفت

عمو اگر که بیفتد، دوباره پا نشود ؟

 

خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود

سر تمام عزیزانتان جدا نشود

 

سید تقی سیدی 

 

به جستجوی شاخه گلی ست - گروس عبدالملکیان


فراموش کن

مسلسل را

مرگ را

و به ماجرای زنبوری بیاندیش

که در میانه ی میدان مین

به جستجوی شاخه گلی ست.


 

گروس عبدالملکیان

مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو - حافظ


مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی

نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش

که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو

رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم

هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو

روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست

که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی

که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم

که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری

به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو

 

حافظ


می سوزم و می سوزم ، با زخم تو می سازم - شهیار قنبری


 

 

می سوزم و می سوزم ، با زخم تو می سازم

با هر غزل چشمت ، من قافیه می بازم

 

پیش از تو فقط شعرم ، معراج غرورم بود

ای از همه بالا تر ، اینک به تو می نازم

 

این سفره ی خالی را تو نان غزل دادی

ای پر برکت گندم ، من از تو می آغازم

 

من اهل زمین بودم ، فواره نشین بودم

با دست تو پیدا شد ، بال همه پروازم

 

از شبنم هر لاله ، اسب و کوزه پر کردم

با عشق تو را دیدن ، تا اوج تو می تازم

 

هیهای مرا بشنو ، اسب و من و دل خسته

من چاوش بی خویشم ، با هق هق آوازم

 

راه سفر عاشق ، از گردنه بندان پر

نامردم اگر از خون ، این باج نپردازم!

 

 

 

شهیار قنبری


وه که گر من بازبینم روی یار خویش را - سعدی


وه که گر من بازبینم روی یار خویش را

تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را

یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند

بی‌وفا یاران که بربستند بار خویش را

مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق

دوستان ما بیازردند یار خویش را

همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوار خویش را

رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند

گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را

عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن

ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را

گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش

قبله‌ای دارند و ما زیبا نگار خویش را

خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار

من بر آن دامن نمی‌خواهم غبار خویش را

دوش حورازاده‌ای دیدم که پنهان از رقیب

در میان یاوران می‌گفت یار خویش را

گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی

ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را

درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود

به که با دشمن نمایی حال زار خویش را

گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار

ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را

ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن

تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را

دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق

تا میان خلق کم کردی وقار خویش را

ما صلاح خویشتن در بی‌نوایی دیده‌ایم

هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را

 

سعدی

 

سپرده بود به آوارگی عنانش را - حامد ابراهیم پور


سپرده بود به آوارگی عنانش را

غریبه ای که نمیگفت داستانش را

 

کلافه بود، به سیگار آخرش پک زد

وبعد خم شد و پر کرد استکانش را

 

شراب کهنه ی جوشیده در رگش جوشید

و شعله ور شد و سوزاند استخوانش را

 

-زیاده می نخوری ! شهر پاسبان دارد

-که مرده شو ببرد شهر و پاسبانش را !

 

(نگاه صاحب میخانه بی تفاوت شد

اگرچه زیر نظر داشت میهمانش را ):

 

غریبه جای رد تازیانه اش میسوخت

غریبه حال بدی داشت، شانه اش میسوخت

 

به مرغ گمشده ی پرشکسته ای میماند

که پیش چشمانش آشیانه اش میسوخت

***

به رود خشک، به سرو خمیده ای میماند

به گنگ بی خبر خواب دیده ای میماند

 

غرور زخمی را سمت ماه تف میکرد

به گرگ بسته ی دندان کشیده ای می ماند

***

دوباره دستانش را دراز کرد، نشد

تمامی شب رازونیاز کرد، نشد

 

دوباره گمشده اش را از آسمان میخواست

گلایه کرد نشد، اعتراض کرد نشد!

***

غریبه خاطره ی روشنی به یاد نداشت

میان تقویمش صفحه های شاد نداشت

 

تمام عمر درین شهر زندگی میکرد

تمام عمر به این شهر اعتماد نداشت...

***

ستاره ای شد و از دست آسمان افتاد

پرنده ای شد و گم کرد آشیانش را

 

-دوباره پرکن!

(میخانه چی نگاهش کرد)

ندید اما لبخند ناگهانش را

 

بلند شد، وسط شعر چهارپایه گذاشت

و حلقه کرد به این بیت ریسمانش را...

***

صدای راوی در پیچ داستان گم شد

کلافه تر شد ... گم کرد قهرمانش را

 

-دوباره پر کن !

نوشید...تا سحر نوشید

و نیمه کاره رها کرد داستانش را....

 

 

حامد ابراهیم پور


پرنده ای که نمی خواهد بپرد - علیرضا روشن


برای پرنده ای

که نمی خواهد بپرد

وزنه ای ست بال،

که بر تن

سنگینی می کند.

 

 

 

علیرضا روشن

تن تو ظهر تابستون به یادم میاره - شهیار قنبری


تن تو ظهر تابستون به یادم میاره

رنگ چشمای تو بارونو به یادم میاره

 

وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره

قهر تو تلخی زندونو بیادم میاره

 

من نیازم تورو هرروز دیدنه

از لبت دوستت دارم  شنیدنه

 

تو بزرگی مثه اون لحظه که بارونمیباره

تو همون خونی که هر لحظه تورگهای منه

 

تو مثه خواب گل سرخی لطیفی مثه خواب

من همونم که اگه بی توباشه جون میکنه

 

من نیازم تورو هرروز دیدنه

از لبت دوستت دارم  شنیدنه

 

تو مثه وسوسه شکار یک شاپرکی

تومثه شوق رها کردن یک بادبادکی

 

تو همیشه مثه یک قصه پر حادثه ای

تو مثه شادی خواب کردن یک عروسکی

 

 من نیازم تورو هرروز دیدنه

از لبت دوستت دارم  شنیدنه

 

شهیار قنبری


بی تفاوت می نشینیم از سر اجبار ها - سیدتقی سیدی


بی تفاوت می نشینیم از سر اجبار ها

 مثل از نو دیدن صدباره ی "اخبار" ها

 

 خانه هم از سردی دل های ما یخ میزند

 در سکوت ما ، صدا می آید از دیوار ها

 

هر شبم بی تابی و بی خوابی و بی حاصلی

 حال و روزم را نمی فهمند جز شب کارها

 

 دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون

 "دوستت دارم" شده قربانی تکرار ها

 

 خنده های زورکی را خوب یادم داده ای

 مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها !

 

گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم؟!

 بغض کردم...خود خوری کردم... نگفتم بارها...

  

سیدتقی سیدی


پر از غم و غزلم...گوشه گوشه "منزوی" ام - اصغر معاذی


پر از غم و غزلم...گوشه گوشه "منزوی" ام

 دچار ابری تا اطلاع ثانوی ام


 خدا به کالبد من دمیده آهش را

 سروده با نی و نی نامه...کرده مثنوی ام


 هزار شعرِ غلط خورده در سرم مانده

 ردیف و قافیه جان می کَنند با "رَوی" ام


 شبیه مردی با چارچرخه ای بیکار

 پر از کلافگی چهار راه مولوی ام


 درون جمجمه ام قهوه خانه ای ست شلوغ

 میان هاله ای از بغض های حلقوی ام


 برای مرگ سرم درد می کند انگار

 پر از تهوّع مشتی مسکِّن قوی ام


 "برایتان چه بگویم زیاده بانوی من"

 برایتان چه بگو...!؟ بهتر است نشنوی ام...!

 

 

اصغر معاذی


ز من گشتی جدا ای سرو آزاد - فایز


ز من گشتی جدا ای سرو آزاد

نبودم یک زمانی بی تو دلشاد

چه کردم ای مه فایز که هرگز

نه یادم کردی و نه رفتی از یاد

 

فایز


لذت مرگ نگاهی ست به پایین کردن - کاظم بهمنی


لذت مرگ نگاهی ست به پایین کردن

 بین روح و بدن ات فاصله تعیین کردن


 نقشه می ریخت مرا از تو جدا سازد "شک    "

نتوانست، بنا کرد به توهین کردن

 

زیر بار غم تو داشت کسی له می شد

عشق بین همه برخاست به تحسین کردن

 

آن قدر اشک به مظلومیتم ریخته ام

که نمانده است توانایی نفرین کردن

 

"با وفا" خواندم ات از عمد که تغییر کنی

 گاه در عشق نیاز است به تلقین کردن

 

"زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست  "

خط مزن نقش مرا موقع تمرین کردن!

 

وزش باد شدید است و نخ ام محکم نیست!

اشتباه است مرا دورتر از این کردن

 

کاظم بهمنی


گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد - هاتف اصفهانی


گفتیم درد تو عشق است و دوا نتوان کرد

دردم از توست دوا از تو چرا نتوان کرد

گر عتاب است و گر ناز کدام است آن کار

که به اغیار توان کرد و به ما نتوان کرد

من گرفتم ز خدا جور تو خواهد همه کس

لیک جور این همه با خلق خدا نتوان کرد

فلکم از تو جدا کرد و گمان می‌کردم

که به شمشیر مرا از تو جدا نتوان کرد

سر نپیچم ز کمندت به جفا آن صیدم

که توان بست مرا لیک رها نتوان کرد

جا به کویت نتوان کرد ز بیم اغیار

ور توان در دل بی‌رحم تو جا نتوان کرد

گر ز سودای تو رسوای جهان شد هاتف

چه توان کرد که تغییر قضا نتوان کرد

 

هاتف اصفهانی