شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

بی‌تو به سامان نرسم ، ای سر و سامان همه تو - حسین منزوی


بی‌تو به سامان نرسم ، ای سر و سامان همه تو

ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو

 

من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو

هرکه و هرکس همه تو ، ای همه تو ، آن همه تو

 

من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من

تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو

 

ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم

رمز نیستان همه تو ، راز نیستان همه تو

 

شور تو آواز تویی ، بلخ تو شیراز تویی

جاذبه‌ی شعر تو ، جوهر عرفان همه تو

 

همتی ای دوست که این دانه ز خود سر بکشد

ای همه خورشید تو و خاک تو ،باران همه تو

 

حسین منزوی


یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست - عراقی


یک لحظه دیدن رخ جانانم آرزوست

یکدم وصال آن مه خوبانم آرزوست

در خلوتی چنان، که نگنجد کسی در آن

یکبار خلوت خوش جانانم آرزوست

من رفته از میانه و او در کنار من

با آن نگار عیش بدینسانم آرزوست

جانا، ز آرزوی تو جانم به لب رسید

بنمای رخ، که قوت دل و جانم آرزوست

گر بوسه‌ای از آن لب شیرین طلب کنم

طیره مشو، که چشمهٔ حیوانم آرزوست

یک بار بوسه‌ای ز لب تو ربوده‌ام

یک بار دیگر آن شکرستانم آرزوست

ور لحظه‌ای به کوی تو ناگاه بگذرم

عیبم مکن، که روضهٔ رضوانم آرزوست

وز روی آن که رونق خوبان ز روی توست

دایم نظارهٔ رخ خوبانم آرزوست

بر بوی آن که بوی تو دارد نسیم گل

پیوسته بوی باغ و گلستانم آرزوست

سودای تو خوش است و وصال تو خوشتر است

خوشتر ازین و آن چه بود؟ آنم آرزوست

ایمان و کفر من همه رخسار و زلف توست

در بند کفر مانده و ایمانم آرزوست

درد دل عراقی و درمان من تویی

از درد بس ملولم و درمانم آرزوست


 عراقی


کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را…!؟ - اصغر معاذی


کجاها را به دنبالت بگردم شهر خالی را…!؟

دلم انگــار باور کــرده آن عشق خیالـی را


نسیمی نیست… ابری نیست… یعنی:نیستی در شهر

تـــــو در شـهری اگــر باران بگیرد این حوالـی را


مرا در حسرت نارنجــــزارانت رهـــا کـــــردی

چراغان کن شبِ این عصــرهای پرتقالی را


دلِ تنگِ مـــرا با دکـمه ی پیــراهنت واکن

رها کن از غم سنـجاق، موهــای شلالی را


اناری از لبِ دیوار باغت ســرخ می خنــدد

بگیر از من بگیر این دستـهای لاابـــالی را


شبی دست از سرم بردار و سر بر شانه ام بگذار

بکش بر سینه این دیوانـه ی حـالی به حـالی را


نسیمی هست… ابری هست… اما نیستی در شهر

دلــم بیهوده مــی گردد خیابان های خالـی را…!

 


اصغر معاذی



از خواب چشم های تو تا صبح می پرم - اصغر معاذی


از خواب چشم های تو تا صبح می پرم

این روزها هــوای تو افتاده در سرم

 

هر سایه ای که بگـذرد از خلوتم تویی

افتاده ای به جان غزل های آخرم

 

گاهی صدای روشنت از دور می وزد

گاهی شبیه ماه نشستی برابرم

 

یا روبه روی پنجره ام ایستاده ای

پاشیده عطر پیرهنت روی بستـــرم

 

گاهی میان چادر گلدار کودکی ات

باران گرفته ای سر گلدان پرپرم

 

مثل پری در آینه ها حـرف می زنی

جز آه…هرچه گفته ای از یاد می برم

 

نزدیک صبح، کنج اتاقم نشسته ای

لبخند می زنی و من از خواب میپرم…

 

اصغر معاذی


هر چند از تو خاطرم آزرده باشد - اصغر معاذی


هر چند از تو خاطرم آزرده باشد

بگذار لبخندت دلم را بُرده باشد

 

مثل لب دریا عطش می آورد باز

عشقی که آب از بوسه هایت خورده باشد

 

وقتی سرت بر شانه ام باشد غمی نیست

بگذار عشقت خنجری بر گُرده باشد

 

فرقی ندارد آشیانی هست یا نه

در چشم گنجشکی که جفتش مُــرده باشد

 

آیینه در آیینه در آیینه ها... تو....

نشکن! فقط بگذار ماتم برده باشد

 

گاهی صدایم کن که این دیوانه ناگاه

در خواب آغوش تو جان نسپرده باشد...!

 

اصغر معاذی


آن کس که می بایست با من همسفر باشد - غلامرضا طریقی


آن کس که می بایست با من همسفر باشد

باید کمی هم از خودم دیوانه تر باشد !

 

یاری چنان چون ویس، می خواهم که با عاشق

انگیزه اش در کار سودا سر به سر باشد !

 

شیری که با آمیختن با آهویی مغموم

مصداق رویا گونه ی شیر و شکر باشد

 

ماه ی که در عین ظرافت هر چه «عشق» اش گفت

فرمان بَرَد حتی اگر شق القمر باشد !

 

یاری که همچون شعرهای حضرت حافظ

نامش مرا ذکر شب و  ورد ِ سحر  باشد 

 

از خویش می پرسم.. کجا دنبال او هستی ؟

ـ هر جا که حتی ذره ای از او اثر باشد

 

می گویم و می دانم این را کاین چنین یاری

در دفتر ِ افسانه پردازان مگر باشد !!!



غلامرضا طریقی




می روم تا درو کنم خود را - علیرضا آذر


می روم تا درو کنم خود را / از زنانی که خیس پاییزند

از زنانی که وقت بوسیدن / غرق آغوشت اشک میریزند

میروم طرح غصه ای باشم / مثل اندوه خالکوبی هاش

میروم تا که دست بردارم / از جهان مخوف خوبی هاش !

 

مثل تنهایی ِ خودم ساکت / مثل تنهایی ِ خودم سر سخت

مثل تنهایی ِ خودم وحشی / مثل تنهایی ِخودم بدبخت !

هر دوتا کشته مرده ی مردن / هر دوتا مثل مرد آزرده

هر دوتا مثل زن پر از گفتن / هر دوتا پای پشت پا خورده

 

ما جهانی شبیه هم بودیم / آسمان و زمینمان با هم

فرقمان هم فقط در اینجا بود / او خودش بود و من خودم بودم

در نگاهش نگاه میکردم / در نگاهش دو گرگ پنهان بود

نیش تیز کنار ابروهاش / او هم از توله های آبان بود

 

با توام قاب عکس نارنجی / با توام زر قبای پاییزی

در نگاهت حضور مولانا است / پا رکاب دو شمس تبریزی!

توی چشمت دوباره ماهی ها / توی چشمت عمیق اقیانوس

توی چشمت همیشه دعوا بود / بین هر هشت دست اختاپوس

 

توی چشمت چقدر آدم ها / داس ها را به باغ من زده اند

سیب بکری برای خوردن نیست / تا ته باغ را دهن زده اند

در سرت دزد های دریایی / نقشه ام را دوباره دزدیدند

اجتماعی که سارقت بودند / از تو غیر از بدن نمیدیدند

 

از تو غیر از بدن نمیخواهند / کرم هایی که موریانه شدند

عده ای هم که مثل من بودند / ساکنان مریض خانه شدند

ساکنان مریض خانه شدیم / حال ما را اگر نمیدانی

عقربی را دچار آتش کن / این چنین است مرد آبانی !

 

ماده جغد سفید من برگرد ! / بوف کورم ، چقدر گمراهی ؟

من هدایت شدم..خدا شاهد ! / بار کج هم به منزلش گاهی/

بار کج هم به منزلش برسد / آه من هم نمیرسد به تنت

قاصدک های نامه بر گفتند / شایعه است احتمال آمدنت

 

عشق من در جنون خلاصه شده / دست من نیست ، دست من ، عشقم !

دست من ناگهان به حلقومت ! / مرگ من ،دست و پا نزن عشقم !

من مریضم که صورتم سرخ است / شاهدی که چقدر تب دارم

اندکی دوست رو به رو با من / یک جهان دشته از عقب دارم

 

در سرم درد های مرموزی است / مغزم از شعر مرده پر شده است

خط و خوط نوار مغزی گفت / شاعر این شعر هم تومور شده است

من سه تا نطفه در سرم دارم / جان من را سه شعر میگیرد ؟

خط و خوط نوار مغزی گفت : / فیل هم با سه غده میمیرد !

 

بیت هایی که آفریدمشان / در پی روز قتل عام منند

هر مزاری علیرضا دارد / کل این قبر ها به نام منند

مرگ مغزی است طعم ابیاتم / مزه ی گنگ و میخوشی دارم

باورم کن که بعد مردن هم / حس خوبی به خود کشی دارم !

 

کار اهدای عضو هایم را / به همین دوستان اندکم بدهید

چشم و گوشم برای هر کس خواست / مغز من را به کودکم بدهید

در سرم رنج های فرهاد است / یک نفر بعد من جنون باید!

تیشه ام را به دست او بدهید / بعد من کاخ بیستون باید

 

وای از این مرد زرد پاییزی / وای از این فصل خشک پاخوردن

وای از این قرصهای اعصابی / وقت هر وعده بیست تا خوردن

مرد آبانی ام بفهم احمق! / لحظه ای ناگهان که من باشم

هر چه ضد و نقیض در یک آن / کوچک بی کران که من باشم

 

مرد آبانی ام که قنداقی / وسط سردی کفن بودم

بعد سی سال تازه فهمیدم / جسدی لای پیرهن بودم !

جسد شاعری که افتاده / از نفس از دوپا از هر چیز

سال تحویلتان بهار اما / سال من از اواسط پاییز

 

زردی ام از نژاد فصلم بود / سرخی ام از تبار برگی که

روز میلادم از درخت افتاد / زیر رگباری از تگرگی که

از تبار جنون پاییزی / کاشف لحظه های ویرانی

عقربی در قمر تمرکیدیم / وای از این اجتماع آبانی

 

من توام من خود توام شاید / شعر دنبال هردومان باشد

نیمه ای از غمم برای تو تا / خودکشی مال هر دومان باشد ...




علیرضا آذر


تومور سه


دانلود دکلمه



ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا - فاضل نظری


ای ابر دل گرفته ی بی آسمان بیا

باران بی ملاحظه ی ناگهان بیا


چشمت بلای جان و تو از جان عزیزتر

ای جان فدای چشم تو با قصد جان بیا


مگذار با خبر شود از مقصدت کسی

حتی به سوی میکده وقت اذان بیا


شُهرت در این مقام به گمنام بودن است

از من نشان بپرس ولی بی نشان بیا


ایمان خلق و صبرِ مرا امتحان مکن

بی آنکه دلبری کنی از این و آن بیا


«قلب» مرا هنوز به یغما نبرده ای!

ای راهزن! دوباره به این کاروان بیا


فاضل نظری 


کتاب ضد آسمان

خوشم با شمیم بهاری که نیست - سعید بیابانکی


خوشم با شمیم بهاری که نیست 

غباری که هست و سواری که نیست


به دنبال این ردّ خون آمدم

 پی دانه های اناری که نیست


مگردید بیهوده ای همرهان

 به دنبال آیینه داری که نیست


به کف سنگ دارم ولی می دوم

 پی شیشه های قطاری که نیست


تهمتن منم تیر گر می زنم

 به چشمان اسفندیاری که نیست


دو فصل است تقویم دلتنگی ام

 خزانی که هست و بهاری که نیست ...

 

سعید بیابانکی


این روزها - نصرت رحمانی


این روزها

اینگونه ام:

فرهادواره ای که تیشه خود را گم کرده است

آغاز انهدام چنین است

اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان

یاران

وقتی صدای حادثه خوابید

بر سنگ گور من بنویسید:

- یک جنگجو که نجنگید

اما …، شکست خورد



نصرت رحمانی


برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را - سعدی


برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را

هر ساعت از نو قبله‌ای با بت پرستی می‌رود

توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را

می با جوانان خوردنم باری تمنا می‌کند

تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را

از مایه بیچارگی قطمیر مردم می‌شود

ماخولیای مهتری سگ می‌کند بلعام را

زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می‌کشد

کز بوستان باد سحر خوش می‌دهد پیغام را

غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی

باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را

جایی که سرو بوستان با پای چوبین می‌چمد

ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را

دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل

نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را

دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش

جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را

باران اشکم می‌رود وز ابرم آتش می‌جهد

با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را

سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می‌رود

صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را

 

سعدی

 

جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست - عراقی


جز دیدن روی تو مرا رای دگر نیست

جز وصل توام هیچ تمنای دگر نیست

این چشم جهان بین مرا در همه عالم

جز بر سر کوی تو تماشای دگر نیست

وین جان من سوخته را جز سر زلفت

اندر همه گیتی سر سودای دگر نیست

یک لحظه غمت از دل من می‌نشود دور

گویی که غمت را جز ازین رای دگر نیست

یک بوسه ربودم ز لبت، دل دگری خواست

فرمود فراق تو که: فرمای، دگر نیست

هستند تو را جمله جهان واله و شیدا

لیکن چو منت واله و شیدای دگر نیست

عشاق تو گرچه همه شیرین سخنانند

لیکن چو عراقیت شکرخای دگر نیست

 

 عراقی


هر دلی کو به عشق مایل نیست - عراقی


هر دلی کو به عشق مایل نیست

حجرهٔ دیو خوان، که آن دل نیست

زاغ گو، بی‌خبر بمیر از عشق

که ز گل عندلیب غافل نیست

دل بی‌عشق چشم بی‌نور است

خود بدین حاجت دلایل نیست

بیدلان را جز آستانهٔ عشق

در ره کوی دوست منزل نیست

هر که مجنون نشد درین سودا

ای عراقی، بگو که: عاقل نیست


عراقی


دستور زبان عشق - قیصر امین پور


دست عشق از دامن دل دور باد!

می‌توان آیا به دل دستور داد؟

 

می‌توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

 

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

 

آنکه دستور زبان عشق را

بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

 

خوب می‌دانست تیغ تیز را

در کف مستی نمی‌بایست داد

 

 

قیصر امین پور

 

علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را - شهریار


علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را

که به ماسوا فکندی همه سایه هما را

دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین

به علی شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علی گرفته باشد سر چشمه بقا را

مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو ای گدای مسکین در خانه علی زن

که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را

بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من

چو اسیر تست اکنون به اسیر کن مدارا

بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب

که علم کند به عالم شهدای کربلا را

چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان

چو علی که میتواند که بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را

بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت

که ز کوی او غباری به من آر توتیا را

به امید آن که شاید برسد به خاک پایت

چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان

که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم

که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را

«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»

ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهریارا


شهریار