شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

لب بر لبت - علیرضا روشن


لب بر لبت

چنانت به درخت بچسبانم به دلتنگى

که درخت شوى

که رفتن اگر بخواهى

نتوانى!

که بمانى...

 


علیرضا روشن

از شوکت فرمانروایی ها سرم خالیست - فاضل نظری


از شوکت فرمانروایی ها سرم خالیست

من پادشاه کشتگانم!کشورم خالیست


چابک سواری نامه ای خونین به دستم داد

با او چه باید گفت وقتی لشکرم خالیست


خون گریه های امپراتوری پشیمانم

در آستین صبر جای خنجرم خالیست


مکر ولیعهدان و نیرنگ وزیران کو؟

تا چند از زهر ندیمان ساغرم خالیست؟


ای کاش سنگی در کنار سنگ ها بودم

حالا که من کوهم ولی دور و برم خالیست


فرمانروایی خانه بر دوشم محبت کن

ای مرگ!تابوتی که با خود می برم خالیست


فاضل نظری


من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را - سعدی


من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را

روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن

مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

ای موافق صورت و معنی که تا چشم من است

از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را

گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن

چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را

هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوخته‌ست

دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را

ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق

کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را

بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن

بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را

ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار

مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را

سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد

چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را

 

سعدی

 

به زیر پرده آن روی دل‌آرا - فایز


به زیر پرده آن روی دل‌آرا

بود چون شمع در فانوس پیدا

دل فایز چو پروانه به دورش

مدامش سوختن باشد تمنا

 

فایز

 

دریاها سیاه اند - شمس لنگرودی


امشب

         دریاها سیاه اند

باد زمزمه گر

                 سیاه است

پرنده و گیلاس ها

                       سیاه اند

دل من روشن است

                      تو خواهی آمد.

 

شمس لنگرودی



ساقیا برخیز و درده جام را - حافظ


ساقیا برخیز و درده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر

برکشم این دلق ازرق فام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان

ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینهٔ نالان من

سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود

کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هر که دید آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

 

حافظ


تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد - سعدی


تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد

تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شب

به خواب درنرود پادشا چه غم دارد

خطاست این که دل دوستان بیازاری

ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد

امیر خوبان آخر گدای خیل توایم

جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد

بکی العذول علی ماجری لاجفانی

رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد

هزار دشمن اگر در قفاست عارف را

چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد

قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست

تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد

بلای عشق عظیمست لاابالی را

چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد

جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را

که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد

 

سعدی


گفتا که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم - سیمین بهبهانی


گفتا که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم

گفتا اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم

 

گفتا ز بخت بد اگر، ناگه رقیب آید ز در

گفتم که با افسونگری، او را ز سر وا می کنم

 

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا

گفتم که با نوش لبم، آنرا گوارا می کنم

 

گفتا چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام

گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

 

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند

گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

 

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم

گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

 

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم



سیمین بهبهانی


در شعرهای من - علیرضا روشن


در شعرهای من

ممکن است

ماه، راه شود

و کوه، دریا

اما درد

کماکان

همان است که بود.

 

علیرضا روشن

دلم در نزد جانان است امشب - فایز


دلم در نزد جانان است امشب

چو مرغ نیم بریانست امشب

کبابی از دل فایز بسازید

که سرو ناز مهمان است امشب

 

فایز



 

به دور لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش - هاتف اصفهانی


به دور لاله قدح گیر و بی‌ریا می‌باش

به بوی گل نفسی همدم صبا می‌باش

نگویمت که همه ساله می پرستی کن

سه ماه می خور و نه ماه پارسا می‌باش

چو پیر سالک عشقت به می حواله کند

بنوش و منتظر رحمت خدا می‌باش

گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی

بیا و همدم جام جهان نما می‌باش

چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان

تو همچو باد بهاری گره گشا می‌باش

وفا مجوی ز کس ور سخن نمی‌شنوی

به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می‌باش

مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ

ولی معاشر رندان پارسا می‌باش

 

 هاتف اصفهانی


من بغض سنگینم، سکوتم، تو صدایم باش - ناصر فیض


من بغض سنگینم، سکوتم، تو صدایم باش

حرفی بزن! هنگامه ی آوازهایم باش


 آنجا تو، اینجا هر چه از من دور و بیگانه است

ای دور نزدیک! ای همین جا! آشنایم باش


 یک سو خدا، یک سو پُر از اهریمن و طوفان

وقتی خدایی نیست با من، ناخدایم باش


 دنبال خود می گردم و گم می شوم در خویش

در جاده های سمت پیدا پا به پایم باش


 تا با جنون و عشق درگیرم صدایم کن!

تا بشکنم در خویش، فریاد رهایم باش


 من آنکه می خواهی برایت می شوم اما

تو آنکه می خواهی خودت باشی برایم باش

 

ناصر فیض

 

در سرم عشق تو سودایی خوش است - عراقی


در سرم عشق تو سودایی خوش است

در دلم شوقت تمنایی خوش است

ناله و فریاد من هر نیم‌شب

بر در وصلت تقاضایی خوش است

تا نپنداری که بی‌روی خوشت

در همه عالم مرا جایی خوش است

با سگان گشتن مرا هر شب به روز

بر سر کویت تماشایی خوش است

گرچه می‌کاهد غم تو جان من

یاد رویت راحت افزایی خوش است

در دلم بنگر، که از یاد رخت

بوستان و باغ و صحرایی خوش است

تا عراقی والهٔ روی تو شد

در میان خلق رسوایی خوش است

 

عراقی



دلم در نزد جانان است امشب - فایز


دلم در نزد جانان است امشب

چو مرغ نیم بریانست امشب

کبابی از دل فایز بسازید

که سرو ناز مهمان است امشب

 

فایز

 


عین خزون - مسعود فردمنش


بهار دارم عین خزون

چه این زمون ، چه اون زمون

 

در حسرت مال و منال

دارم میرم رو به زوال

 

هر روز یه پله پس میرم

همین روزا ز نفس میرم

 

از بس نشستم انتظار

رفته ز یادم لاله زار

 

چراغ خونه م روشنه

روشن نه !

سوسو می زنه

 

چرخم نمی چرخه ولی

چرخش می دم با یا علی

 

مسعود فردمنش