-
دی ز دیر آمد برون سنگین دلی - عطار
سهشنبه 23 دی 1399 14:50
دی ز دیر آمد برون سنگین دلی با لبی پرخنده بس مستعجلی عالمی نظارگی حیران او دست بر دل مانده پای اندر گلی علم در وصف لبش لایعملی عقل در شرح رخش لایعقلی زلف همچون شست او میکرد صید هر کجا در شهر جانی و دلی عاشقان را از خیال زلف او تازه میشد هر زمانی مشکلی تا نگردی هندوی زلفش به جان نه مبارک باشی و نه مقبلی جمله پشت دست...
-
اگر تو در وجودم نبودی - شهریار مندنی پور
چهارشنبه 10 دی 1399 09:51
اگر تو در وجودم نبودی، دستم را در آتش فرو میکردم تا ببینی که چگونه رنجم از جنس گدازههاست، بیآنکه فریاد درد را از دهانم بشنوی، شعلهها را خواهی دید که از سرانگشتهایم سر میکشند و فرو میروند و گوشت تنم خواهند شد. ندایی در سرم سر نمیدهی و پس خواهان تبدیل منی. بگو شو، میشوم. و این آخرین باری است که این کوره روشن...
-
گوشه نشین - ساقی سلیمانی
یکشنبه 7 دی 1399 17:13
از بینِ این دنیای بی فانوس تشویش ها و سَهم خواهی ها سنگر گرفتم زیرِ اقیانوس پشتِ سکوتِ بچه ماهی ها از دارِ دنیا یک نفر شاید باشد که من همسنگرش باشم شاید کسی باشد که می خواهد اینبار عشقِ آخرش باشم با شاید و ای کاش سر گرمم پشتِ حصارِ شهر ِ بی فانوس با فکرِ خود مرگی شنا می کرد بچه نهنگی زیرِ اقیانوس با نا امیدی ها گلاویز...
-
زیر سایهی کوچک یک ابر - شهریار مندنی پور
سهشنبه 13 آبان 1399 09:58
کجا هست توی این دنیای بزرگ که من بتوانم بدون ترس، سیری نگاهت بکنم و بروم . بروم، همین طور با خیال صورتت بروم و نفهمم به بیابان رسیدهام . و توی بیابان زیر سایهی کوچک یک ابر کوچک بنشینم ... " شهریار مندنی پور " از کتاب: شرق بنفشه
-
زلف را تاب داد چندانی - عطار
دوشنبه 12 آبان 1399 17:24
زلف را تاب داد چندانی که نه عقلی گذاشت نه جانی نیست در چار حد جمع جهان بی سر زلف او پریشانی کس چو زلف و لبش نداد نشان ظلماتی و آب حیوانی دهن اوست در همه عالم عالمی قند در نمکدانی دی برای شکر ربودن ازو میشدم تیز کرده دندانی لیک گفتم به قطع جان نبرم او چنین تیز کرده مژگانی بامدادی که تیغ زد خورشید مگر از حسن کرد جولانی...
-
تو - سعدی
پنجشنبه 17 مهر 1399 17:27
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست تا ندانند حریفان که تو منظور منی دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی تو همایی و من خسته بیچاره گدای پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم ور...
-
دست نمیدهد مرا بی تو نفس زدن دمی - عطار
سهشنبه 15 مهر 1399 15:24
دست نمیدهد مرا بی تو نفس زدن دمی زانکه دمی که با توام قوت من است عالمی صبح به یک نفس جهان روشن از آن همی کند کز سر صدق هر نفس با تو برآورد دمی نی که دو کون محو شد در بر تو چو سایهای بس که برآورد نفس پیش چو تو معظمی از سر جهل هر کسی لاف زند ز قرب تو عرش مجید ذرهای بحر محیط شبنمی چون بنشیند آفتاب از عظمت به سلطنت...
-
صدای تو - شهریار مندنی پور
سهشنبه 18 شهریور 1399 09:53
صدایت روی بوی بهار نارنج میلغزد . از جنس همان میشود . صدایت در بهار بهار است، صدایت در زمستان بهار است . حرف بزن، من تا ابد به صدایت گوش میدهم تا نقطهای شوم در خط کاتبی که صدای تو را مینویسد ... " شهریار مندنی پور " از کتاب: شرق بنفشه
-
با من حرف بزن بانو - شهریار مندنی پور
دوشنبه 10 شهریور 1399 10:00
با من حرف بزن بانو . بگو که میفهمی همهی اینها برای توست . بگو که قلبم را میشنوی در وجودم که هستی . بگو که داری خاطراتم را توی سرم میخوانی . بخوان آنهمه انتظار و تنهاییِ آنهمه سال که تو را نمیدیدم . بخوان رنجم را محصور در میان آدمها، بیآنکه خودم باشم، که همیشه مجبور باشم که در جلدی باشم . جلدهای ناهمخوان با...
-
به غم فرونروم باز سوی یار روم - مولوی
سهشنبه 20 خرداد 1399 16:49
به غم فرونروم باز سوی یار روم در آن بهشت و گلستان و سبزه زار روم ز برگ ریز خزان فراق سیر شدم به گلشن ابد و سرو پایدار روم من از شمار بشر نیستم وداع وداع به نقل و مجلس و سغراق بیشمار روم نمیشکیبد ماهی ز آب من چه کنم چو آب سجده کنان سوی جویبار روم به عاقبت غم عشقم کشان کشان ببرد همان بهست که اکنون به اختیار روم ز داد...
-
مجسمه - علی ایلکا
چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399 23:19
مثل مجسمه وجهی مشترک است میان من و تو و فریاد خاموش نا گفته هایی که بر انتهای قلبهامان مینشیند حرفی از من نیست ، حرفی از تو نیست سخن از ماست و دنیایی که احساسمان در آن جریان دارد . دانلود دکلمه علی ایلکا
-
پدر - محمدرضا جعفری
یکشنبه 21 اردیبهشت 1399 23:22
از پله های سن بالا آمد، جایزه ی قلم طلایی ونیز را از هیئت داوران تحویل گرفت و برای سخنرانی پشت جایگاه ایستاد . کاملا میدانست که قرار است چه جملاتی را به زبان بیاورد. کلمه به کلمه ی جملاتش را بارها با خودش تکرار کرده بود . گفت:«یه روز معلممون بهم گفت هدف اون چیزیه که اگه تلاش کنی بهش میرسی. آرزو اونه که اگه علاوه بر...
-
برشی از رمان جز از کل - استیو تولتز
دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 23:45
برشی از رمان جز از کل نوشته استیو تولتز ترجمه پیمان خاکسار انتشارات نشر چشمه دانلود دکلمه علی ایلکا
-
برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم - ژوبرت
دوشنبه 15 اردیبهشت 1399 23:43
برای یاد گرفتن آنچه می خواستم بدانم احتیاج به پیری داشتم اکنون برای خوب به پا کردن آنچه که می دانم، احتیاج به جوانی دارم. ژوبرت دانلود دکلمه علی ایلکا
-
شش و بیست دقیقه صبح - علی ایلکا
یکشنبه 14 اردیبهشت 1399 19:39
به ساعت نگاه کردم، شش و بیست دقیقه صبح بود . دوباره خوابیدم . بعد پاشدم . به ساعت نگاه کردم . شش و بیست دقیقه صبح بود . فکر کردم: هوا که هنوز تاریکه، حتماً دفعه ی اول اشتباه دیده ام . خوابیدم وقتی پاشدم هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود . سراسیمه پا شدم، باورم نمی شد که ساعت مرده باشد . به این کارها...
-
وقتی تو نیستی - قیصرامین پور
جمعه 12 اردیبهشت 1399 23:57
وقتی تو نیستی ، نه هست های ما چونان که بایدند ، نه بایدها ... مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم عمری است ، لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می کنم، باشد برای روز مبادا ! اما در صفحه های تقویم، روزی به نام روز مبادا نیست آن روز هرچه باشد ، روزی شبیه دیروز، روزی شبیه فردا، روزی درست مثل همین روزهای ماست...
-
درد پاییز - شهریار مندنی پور
دوشنبه 8 اردیبهشت 1399 09:57
درد پاییز صدایم را گرفته و بیزمان کرده است. خودت خواستی بانو، پس گوش کن. صدایم از پس کلمات با تو سخن میگوید. میپرسد چقدر یاری، تا کی یاری، تا کجا یاری. یا تو هم مثل آدمها هر وقت که دیگر سودی نداشته باشم رهایم میکنی. یا تو هم مثل آدمها دلت پرنده کوچکی است که میشود توی مشت گرفتش و فشارش داد، فشارش داد و ضجهاش را...
-
آسمان هم که بارانیست ...! - سید علی صالحی
جمعه 29 فروردین 1399 15:44
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری آن همه صبوری من دیدم از همان سرِ صبحِ آسوده هی بوی بال کبوتر و نایِ تازهی نعنای نورسیده میآید پس بگو قرار بود که تو بیایی و ... من نمیدانستم ! دردت به جانِ بیقرارِ پُر گریهام پس این همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟ حالا که آمدی حرفِ ما بسیار، وقتِ ما اندک، آسمان هم که...
-
سپیده دم است
سهشنبه 26 فروردین 1399 09:54
سپیده دم است روزی که آغاز می شود برای من عذابی بیش نخواهد بود اما من آن را به پایان خواهم رساند شب خنک را خواهم یافت و با دشمنان درون خود آشتی خواهم کرد همه زندگی من چنین است من آن را بدین گونه تصویر می کنم و از پنجره ی گشاده شادمانه زمان را می نگرم که درختان و خانه ها را گویی در حبابی لغزان باز می آفریند
-
خوش باش که در کمخردی از همه بیشی - مرتضی لطفی
یکشنبه 11 اسفند 1398 17:33
خوش باش که در کمخردی از همه بیشی دشمن چه کند با تو که خود دشمنِ خویشی؟ چون عقربِ بیچاره که در حبس درافتد هر لحظه به خود میزنی ای نادره نیشی ! چون کیشِ تو سوزاندنِ دل بود، عجب نیست فردایت اگر پاک بسوزند به کیشی از دلقِ تو در آینهها لکّهی ننگیست وز ریشِ تو در خاطرهها خاطرِ ریشی رحمت نتوان جُستن از آن طینتِ کینجو...
-
بچین میز قمارت را دل از من روی ماه از تو - جواد اسلامی
یکشنبه 11 اسفند 1398 14:34
بچین میز قمارت را دل از من روی ماه از تو بیا بردار بازی کن سفید از من سیاه از تو همیشه آخر بازی کسی که سوخت من بودم همیشه باخت با من بوده گاه از عشق گاه از تو تو رخ می تابی و من قلعه ات را آرزومندم خر است این اسب اگر یک لحظه بردارد نگاه از تو گل من فیل ما مست است و گاهی کجروی دارد نگیری خرده بر مستان اگر بستند راه از...
-
یک نفر نان داشت اما بینوا دندان نداشت - پرواز همای
پنجشنبه 8 اسفند 1398 17:28
یک نفر نان داشت اما بینوا دندان نداشت آن یکی بیچاره دندان داشت اما نان نداشت آنکه باور داشت روزی میرسد بیچاره بود آنکه در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت دشت باور داشت گرگی در میانِ گله است گله باور داشت اما من نمیدانم چرا باور سگ چوپان نداشت یک نفر پالان خر را در میان خانه پنهان کرده بود آن یکی با بار خر میرفت و...
-
گرفتم خط زدی از دفترت ای سفله نامم را - مرتضی لطفی
چهارشنبه 7 اسفند 1398 17:38
گرفتم خط زدی از دفترت ای سفله نامم را چطور از یادِ مردم میبری- ابله- کلامم را ! هنوز از هستیات رنگی نمی دیدند و می دیدند که بر اوراق هستی ثبت میکردم دوامم را هنوز از گُلگُلِ پیراهنِ خود ذوق می کردی که عاری کردم از سودای پرچم پشت بامم را هنوز از گوشه ٔ قنداقه بوی شیر میدادی که من طی کرده بودم سالها ایام کامم را...
-
مارِ بر گنج زده چنبره را میبینی؟ - ساناز رئوف
دوشنبه 5 اسفند 1398 17:33
مارِ بر گنج زده چنبره را میبینی؟ گرگِ در حالِ دریدن بره را میبینی؟ یک نفر گفت که قانونِ طبیعت این است فنِّ از آب گرفتن کَره را میبینی؟ دیگ با دیگِ دگر گفت که روی تو سیاه جدلِ سیر و پیاز و تره را میبینی؟ آدمی کور، عصاکش شدهی کورِ دگر علتِ کوریِ صدها گره را میبینی؟ ! زاغ و کرکس به سرِ شاخه رجز میخوانند تَرَکِ سقف...
-
کارتان باز به این کهنهمثل میافتد - ساناز رئوف
شنبه 3 اسفند 1398 17:55
کارتان باز به این کهنهمثل میافتد گذرِ پوست به دباغِ محل میافتد ! رنجِ پروانه و بلبل همهگی بیهودهست شهدِ گُل، بر لبِ زنبورِ عسل میافتد به لبِ سرخ خودت، هاااای ننازی «چلگیس » سیب، دستِ حسنیهای کچل میافتد ! اهلِ لافی که همه رستمِ دستان هستند کِشِ شلوارکشان، وقتِ عمل میافتد ! قاصدک دستِ تو را پیشِ خلایق رو کرد...
-
از سوز و ساز و حسرت و از داغ دل پُرم - مرتضی لطفی
پنجشنبه 1 اسفند 1398 15:17
از سوز و ساز و حسرت و از داغ دل پُرم محزونتر از کمانچه ی کیهان کلهرم داغم چنان که شعله ی فریاد و دودِ داد پنهان نمی شود به قبای تظاهرم آبم ولی به آتش خود نیستم جواب نانم ولی به سفرهی خود، سخت آجرم شعرم که جز به روز سرودن نمیرسم بغضم که جز به درد شکستن نمیخورم نفرین به من که خلق، مرا رشتههای مهر یک یک بریده اند،...
-
چند سالیست که تکلیف دلم روشن نیست - عبدالجبار کاکایی
چهارشنبه 23 بهمن 1398 17:41
چند سالیست که تکلیف دلم روشن نیست جا به اندازهی تنهایی من در من نیست چشم میدوزم در چشم رفیقانی که عشق در باورشان قدّ سر سوزن نیست دست برداشتم از عشق، که هر دستِ سلام لمسِ آرامشِ سردیست که در آهن نیست حس بیقاعدهی عقل و جنون با من بود درک این حالِ بههمریخته تقریباً نیست سالها بود از این فاصله میترسیدم که به...
-
به فریاد آوری ای درد، پیران را، جوانان را - مرتضی لطفی
چهارشنبه 16 بهمن 1398 15:25
به فریاد آوری ای درد، پیران را، جوانان را ولی خاموش سوزد شعله ات ما بی زبانان را به امیدی که گاهی تیر آهی را نشانی هست به صف کردیم در پیکار با غم، قدکمانان را نباید یاخت دستی از طلب سوی کسی اینجا که در پا بشکنند این خلق، دست ناتوانان را عجب دوری! گدا را نیست امیدی به شاهانش که می دزدند شاهان از سر خوان گدا نان را نمی...
-
روزی هزار بـار اگر خواهشم کنند - مرتضی لطفی
سهشنبه 15 بهمن 1398 13:52
روزی هزار بـار اگر خواهشم کنند یا دستهای خسته من را قلم کنند یا قـاضیان شهر شما بی محاکمه داری برای کشتن این تن علم کنند هر هفته صبح شنبه اگر روزنامه ها من را به قتل عمد خودم متهم کنند من را به دست سیل حوادث اگر دهند یا سهم شاعرانگی ام را که کم کنند یا کودکان کوچه که سرگرم بازی اند وقت عبور من، همه از ترس رم کنند دست...
-
آخر زمینم زد غمی سنگین به تنهایی - مرتضی لطفی
یکشنبه 6 بهمن 1398 15:16
آخر زمینم زد غمی سنگین به تنهایی اما نمی مانم من این پایین به تنهایی ! کوه غرورم؛ باید از این خاک بر خیزم دارم خودم را می دهم تسکین به تنهایی پیغمبر دردم که در صعب العبور جهل بر دوش دارم بار صدها دین به تنهایی جمعیتی در من به اندوهی چنین سرگرم این با مصیبت؛ آن به غربت؛ این به تنهایی در خاک کردم آرزوها را؛ عزادارم !...