ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر نفس تو
بوسهای بنشانم به طعم ...
هرچه تو بخواهی
نفسم به تو بند است
بند دلم پاره میشود که نباشی
انگشتهات را پنجره کن
و مرا صدا بزن
از پشت آنهمه چشم
بخواب آقای من!
چقدر خورشید را انتظار میکشم
تا چشمانت را باز کنی
روی بند دلت راه میروم
بی ترس از افتادن
بی ترس از سقوط
یادم بده
تا من هم بگویم
که چگونه با جست و خیزهای دلم
آسایش را
از روح و روانم گرفتهام
روی دلت پا میگذارم
بی هراس از بودن
راه میروم روی بند
و میرقصم
رخت شسته نیستم با گیرهای سرخ یا سبز
که باد موهام را به بازی گرفته باشد
راه میروم روی بند
بخواب آقای من!
خدا به من رحم میکند
تو اما رحم نکن!
و بودن
چه هراسناک شده
بی تو
عشق من!
عباس معروفی
گفتی که: چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی میکشم از پنجره سر
اندوه، که خورشید شدی تنگ غروب
افسوس، که مهتاب شدی وقت سحر
فریدون مشیری
در کنج دلم عشق کسی خانـه ندارد
کس جای دریـن خانه ی ویرانـه ندارد
دل را به کف هر که دهم باز پس آرد
کس تاب نگهــداری دیوانـــه ندارد
دربزم جهان جزدل حسرتکش ما نیست
آن شمع که می سوزد و پروانه ندارد
دل خانه عشق است خدارا به که گویم
کآرایشی ازعشق کس این خانه ندارد
گفتم مـه من از چـه تو دردام نیفتی
گفتا چه کنم : دام شـما دانه ندارد
در انجمـن عقل فروشـان ننهـم پای
دیـوانـه سر صحبـت فـرزانه ندارد
تا چند کنی قصه ز اسکندر و دارا
ده روزه عمر این همه افسانه ندارد
پژمان بختیاری
ای ز فروغ رخت تافته صد آفتاب
تافتهام از غمت، روی ز من بر متاب
زنده به بوی توام، بوی ز من وامگیر
تشنهٔ روی توام، باز مدار از من آب
از رخ سیراب خود بر جگرم آب زن
کز تپش تشنگی شد جگر من سراب
تافته اندر دلم پرتو مهر رخت
میکنم از آب چشم خانهٔ دل را خراب
روز ار آید به شب بی رخ تو چه عجب؟
روز چگونه بود چون نبود آفتاب؟
چون به سر کوی تو نیست تنم را مقام
چون به بر لطف تو نیست دلم را مآب
فخر عراقی به توست، عار چه داری ازو؟
نیک و بد و هرچه هست، هست بتوش انتساب
عراقی
جانا، نظری، که دل فگار است
بخشای، که خسته نیک زار است
بشتاب، که جان به لب رسید است
دریاب کنون، که وقت کار است
رحم آر، که بیتو زندگانی
از مرگ بتر هزار بار است
دیری است که بر در قبول است
بیچاره دلم ، که نیک خوار است
نومید چگونه باز گردد؟
از درگهت، آن کامیدوار است
ناخورده دلم شراب وصلت
از دردی هجر در خمار است
مگذار به کام دشمن ، ای دوست
بیچاره مرا ، که دوستدار است
رسواش مکن به کام دشمن
کو خود ز رخ تو شرمسار است
خرم دل آن کسی، که او را
اندوه و غم تو غمگسار است
یادیش ازین و آن نیاید
آن را که، چو تو نگار، یار است
کار آن دارد، که بر در تو
هر لحظه و هر دمیش بار است
نی آنکه همیشه چون عراقی
بر خاک درت چو خاک خوار است
عراقی
تنها
هنگامی که خاطره ات را می بوسم
درمی یابم دیری است که مرده ام
چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سردتر می یابم
از پیشانی خاطره ی تو
ای یار
ای شاخه ی جدامانده ی من...
احمد شاملو
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن
که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت
نه چمن شکوفهای رست چو روی دلستانت
نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت
گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی
چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت
تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا
اگر التفات بودی به فقیر مستمندت
نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد
به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت
تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت
سعدی
آتـــشـــــی در سـیـــنــــــه دارم جـــــاودانـــی
عـمـــر مــن مـرگیـســت نـامــش زنــدگــانـــی
رحمتــی کــن کــز غـمــت جـــان مـیسپـــارم
بـیـــش از ایـن مـن طـاقــــت هــجـــران نــدارم
کـی نهـی بـر سـرم پـای ای پــری از وفــاداری
شد تمام اشک من بس در غمت کردهام زاری
نــوگـلـــــی زیـبـــــا بـــود حـســـن و جــوانـــی
عطــر آن گــل رحـمـــت اســت و مهــربــانـــی
نــا پـسـنـــدیــــــده بــــود دل شـکــســتــــــن
رشـتــــــهی الـفــــت و یـــاری گـســســتـــــن
کــی کـنـــی ای پــری تـــرک سـتـمــگــــــری؟
میفکنـــی نظـری آخــر به چشــم ژالــه بــارم
گـــر چـــه نـــــاز دلــبـــــــــران دل تـــــازه دارد
نـــــــاز هـــــم بـــــر دل مـــــن انـــــــدازه دارد
حـیــــفُ گــر تـرحمــی نمیکنـی بر حــال زارم
جـز دمـی کـه بگـذرد کـه بگـذرد از چــاره کارم
دانمـــت که بر سـرم گـذر کنـی بهرحمــت امـا
آن زمان کـه بر کشــد گیاه غـم سـر از مــزارم
پژمان بختیاری
حتی میان این شلوغی ها ، خالی ست جای تو زمانی که،
حال مرا حتی نمی فهمد، چشمان خیس آسمانی که...
سخت است شاید باورش اما ، من هم نمی دانم چه می خواهم!
من هم نمی دانم چراهستم! گیرم تو دردم را بدانی که...
من یک غزال سرکشم هرچند، در دام چشمان تو افتادم
یک لحظه از بند تورا اما ، با وسعت کل جهانی که...
"خوشبخت" یعنی اینکه دستانت تنها به دست "من" سند خورده ست
خوشبخت یعنی اینکه "ما" باشیم ، یعنی نباشد "دیگرانی" که...
باران ببارد نم نم وُ نم نم ، ما زیر چتر آسمان باشیم
من پابه پایت ساکت و آرام... آن وقت تو شعری بخوانی که ...
"هرجا که باشم یاد تو هستم" گفتی قرار قصه این باشد
گفتی و من مثل تو خندیدم ، دور از نگاه این و آنی که...
"آرام جان خسته ام هستی. آرام جان خسته ات باشم؟"
گفتی وُ باور کردمت اما ، باید کنار من بمانی که ...
هر روز بین رفتن و ماندن ... راه مرا چشم تو می بندد
می خواهم از تو بگذرم اما ... آن قدر خوب و مهربانی که...
رویا باقری
تو که چشمان تو با هرکه به جز من بد نیست
تو که در آخر هر جزر نگاهت مد نیست
تو که دلخوش شده ای با عسل خاطره ها
غم تو با غم دلتنگی من یک حد نیست!
سایه ام طعنه به من می زند و می شنوم :
- اثر از او که همه درد تو می فهمد نیست
آن که با عشق به چشمان تو با غصه گریست
این که هرشب به تب سرد تو می خندد نیست
آن که با هر نفسش مایه ی آرام تو بود
این که راه نفست را به تو می بندد نیست
ماهی قرمز احساس دلم در خطر است
دل تو معنی این فاجعه می فهمد ، نیست ؟
نیمه ی دیگر من با من از این حرف بزن
که غم دوری و نادیدن تو ممتد نیست !
گاه گاهی همه ی هستی این قلب اسیر
خبر از این دل پر غصه بگیری بد نیست
رویا باقری
پرنده بودی و از بام من پرت دادند
تو ساک بستی و نام مسافرت دادند
قَدت خمید ، نگاهت شکست ، روحت مُرد
کلاغهای مزاحم چه بر سرت دادند ؟
تو نیم دیگر من بودی و ندانستی
چه داغها که به این نیم دیگرت دادند
خدا نخواست من و تو کنار هم باشیم
سه چار هفته به کنکور شوهرت دادند !!!
حامد عسکری
روا نبود که آن گونه ناگوار بمیرد
پرنده ای که نمی خواست در بهار بمیرد
دلش نخواست که مانند بچه آهُوی ترسو
نصیب گرگ شود ، موقع فرار بمیرد
اسیرعشق شود ، مثل پیرمردِ زمستان
برای آمدن خانم بهار بمیرد ...
اگر بنا به سقوط است ، با شکوه بیفتد
اگر قرار به مرگ است ، با وقار بمیرد
عقاب باشد و از شانه های کوه بیفتد
پلنگ باشد و در موقع شکار بمیرد
خبر نداشت به دستور روزگار قرار است
به دست حادثه ای دور از انتظار بمیرد
چه قدر رستم در چاه نارفیق بیفتد
چه قدر قیصر در واگن قطار بمیرد ....
حامد ابراهیم پور
مرا بازداشت کردند
به جرم ارتباط با بیگانگان
دستهایم را بستند
با دستبند خارجی
حکم اعدامم را نوشتند
با خودکار خارجی
مرا به میدان اعدام بردند
با ماشین خارجی
و تیربارانم کردند
با سلاح خارجی
من
فقط گورم ایرانی بود
علیرضا روشن
جنگل همه ی شب سوخت در صاعقه ی پاییز
از آتش دامن گیر ای سبز جوان بر خیز!
برگ است که می بارد! چشم تو نبیند کاش
این منظره را هرگز در عالم رویا نیز
هیهات... نمی دانم این شعله که بر من زد
از آتش «تائیس» است یا بارقه ی «چنگیز»!
خاکستر من دیگر ققنوس نخواهد زاد؟
و آن هلهله پایان یافت این گونه ملال انگیز!
تا نیمه چرا ای دوست! لاجرعه مرا سرکش
من فلسفه ای دارم یا خالی و یا لبریز
مگذار به طوفانم چون دانه به خاکم بخش
شاید که بهاری باز صور تو دمد برخیز
محمدعلی بهمنی
گیــرم تمـــام شهر پر از سرمه ریزها
خالی شده ست مصر دلم از عزیزها
داش آکل و سیاوش و رستم تمام شد
حالا شده ست نوبت ابــــــــرو تمیز ها
دیگر به کوه وتیشه و مجنون نیاز نیست
عشــاق قانعند بــــــه میــخ و پریـــــزها
دستی دراز نیست به عنوان دوستی
جـــــز دستهـــای توطئه از زیـر میزها
دل نیست آنچه جز به هوای تو می تپد
مجموعه ایست از رگ و اینجور چیـزها
خانم بخند! که نمک خنده های تو
برعکس لازم است بـــرای مریضها
چون عاشقم و عشق بسان گدازه داغ
پس دست می زنم بـــه تمامی جیزها
حامد عسکری