ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
باشد، تو نیز بر جگرم خنجری بزن
با من دم از هوای کسِ دیگری بزن
پرواز با رقیب اگر فرصتی گذاشت
روزی به آشیانه ی من هم سری بزن
ای دل به جنگ جمع رقیبان شتاب کن
سرباز نیمه جان! به صف لشگری بزن
درد فراق آمد و عشق از دلم نرفت
ای روزگار! سیلیِ محکمتری بزن
شاید که جام بشکنم و توبه ای کنم
ای مرگ! پیش از آنکه بیایی دری بزن ...
سجاد سامانی
او استکان چایی خود را نخورد و رفت
بغض مرا به دست غزل ها سپرد و رفت
گفتم نرو ! بمان ! قسم ات می دهم ولی
تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت
گفتم که صد شمار بمان تا ببینم ات
یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت
گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با!
در بیت اخرین غزلم دست برد و رفت
یعنی به قدر چای هم ارزش...؟نه بی خیال
او استکان چایی خود را نخورد و رفت
حسین زحمتکش
بوی تنت
مرا برمیگرداند
به دوران پیش از خودم
پیش از آن که باشم.
مگر پیش از تو
سیب هم وجود داشت؟
عباس معروفی
باور نمی کند دل من مرگ خویش را
نه نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل خس و خاشک می شود ؟
آخر چگونه این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و خک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریاچه ها
چشم انتظار یار سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خک
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
نفرین برین دروغ دروغ هراسنک
پل می کشد به ساحل اینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کننند
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است
سیاوش کسرایی
توی قاب خیس این پنجرهها
عکسی از جمعهی غمگین میبینم
چه سیاهه به تناش رخت عزا!
تو چشاش ابرای سنگین میبینم.
داره از ابر سیا خون میچکه!
جمعهها خون جای بارون میچکه!
نفسم در نمیآد، جمعهها سر نمیآد!
کاش میبستم چشامو، این ازم بر نمیآد!
داره از ابر سیا خون میچکه!
جمعهها خون جای بارون میچکه!
عمر جمعه به هزار سال میرسه
جمعهها غم دیگه بیداد میکنه
آدم از دست خودش خسته میشه
با لبای بسته فریاد میکنه:
داره از ابر سیا خون میچکه!
جمعهها خون جای بارون میچکه!
جمعه وقت رفتنه, موسم دلکندنه
خنجر از پشت میزنه, اون که همراه منه!
داره از ابر سیا خون میچکه!
جمعهها خون جای بارون میچکه!
شهیار قنبری
تفاوتی نکند قدر پادشایی را
که التفات کند کمترین گدایی را
به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد
که در به روی ببندند آشنایی را
مگر حلال نباشد که بندگان ملوک
ز خیل خانه برانند بینوایی را
و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود
هزار شکر بگوییم هر جفایی را
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که به جان میخرم بلایی را
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را
خیال در همه عالم برفت و بازآمد
که از حضور تو خوشتر ندید جایی را
سری به صحبت بیچارگان فرود آور
همین قدر که ببوسند خاک پایی را
قبای خوشتر از این در بدن تواند بود
بدن نیفتد از این خوبتر قبایی را
اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن
دگر نبینی در پارس پارسایی را
منه به جان تو بار فراق بر دل ریش
که پشهای نبرد سنگ آسیایی را
دگر به دست نیاید چو من وفاداری
که ترک میندهم عهد بیوفایی را
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی
که یحتمل که اجابت بود دعایی را
سعدی
اگر در پاییز می آمدی
تابستان را جارو می کردم
با نیمی خنده، نیمی ضربه
آنچه زنان خانه دار با مگسی میکنند .
اگر تا یکسال دیگر میدیدمت
ماه ها را بدل به توپهایی میکردم
و در کشوهای جداگانه میگذاشتم تا زمانشان برسد
اگر قرن ها تاخیر میکردند
با دست میشمردمشان
و آنقدر از آنها کم میکردم
که انگشتانم به جزیره ون دیمنس بیفتد
و اگر این زندگی به پایان میرسید
که از من و تو می رسد
مثل پوسته درخت به جایی پرتابش میکردم
و جاودانگی را مزه میکردم
اما حالا، بیخبر از طول بال نامطمئن زمان
مرا میگزد، این جن زنبوری
که نیشش را برملا نمیکند .
امیلی دیکنسون
خرمن زلف من کجا ؟ شاخه یاسمن کجا ؟
قهر ز من چه می کنی ٬ بهر تو همچو من کجا ؟
صحبت باغ را مکن پیش بهشت روی من
سبزه ی عارضم کجا ؟ خرّمی چمن کجا ؟
لاله و من چه نسبتی ؟ ساغر او ز می تهی
ساق فریب زن کجا ؟ ساقی سیمتن کجا ؟
غنچه دهان بسته یی ٬ پیش لب شکفته ام
گرمی بوسه ام کجا ؟ سردی آن دهن کجا ؟
نرگس و دیدگان من ؟ وای از این ستمگری
در نگهم ترانه ها ٬ در نگهش سخن کجا ؟
بر سر و سینه ام مکش دست که خسته می شود!
نرمی پیکرم کجا ؟ خرمن نسترن کجا ؟
این همه هیچ ٬ بهر تو ٬ یار ز خود گذشته یی
دوستی ِ تو خواسته ٬ دشمن خویشتن کجا؟
می روی و خطاست این ٬ شیوه ی نابجاست این
قهر ز من چه می کنی ؟ بهر تو همچو من کجا ؟
سیمین بهبهانی
من هرگز نخواستم از عشق افسانه ای بیافرینم ، باور کن !
من میخواستم با دوست داشتن زندگی کنم.
کودکانه، ساده، روستایی.
من از دوست داشتن فقط لحظه ها را میخواستم. آن لحظه که تو را به نام می نامیدم.
من برای گریستن نبود که خواندم. من آواز را برای پر کردن لحظه های سکوت می خواستم.
من هرگز نمی خواستم از عشق برجی بیافرینم مه آلود و غمناک با پنجره های مسدود و تاریک..
دوست داشتن را چون ساده ترین جامه کامل عید کودکان می شناختم.
اما تو زیستن در لحظه ها را بیاموز رجعتی دیگر باید،
به حریم مهربانی گلهای نرم ابریشم به رنگ روشن پرهای مرغ دریایی به باد صبح که بیدار می کند.
چه نرم، چه مهربان، چه دوست ..
و دوست داشتن به همین سادگیست به همین پاکی و به همین بی آلایشی...
نادر ابراهیمی
تن تو ظهر تابستونو بیادم میاره
رنگ چشمای تو ظهر تابستون و بیادم میاره
وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره
قهر تو تلخیه زندونو بیادم میاره
من نیازم تورو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
نفست شعر بلند بودنه
با تو بودن بهترین شعر منه
تو بزرگی مثه اون لحظه که بارون میزنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه
تو مثه خواب گل سرخی لطیفی مثه خواب
من همونم که اگه بی تو باشه جوون میکنه
من نیازم تورو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
نفست شعر بلند بودنه
با تو بودن بهترین شعر منه
تو مثه وسوسه شکار یک شاپرکی
تو مثه شوق رها کردن یک بادبادکی
تو همیشه مثه یک قصه پر از حادثه ای
تو مثه شادی خواب کردن یک عروسکی
من نیازم تورو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
نفست شعر بلند بودنه
با تو بودن بهترین شعر منه
تو قشنگی مثه شکلایی که ابرا میسازن
گلای اطلسی از دیدن تو رنگ میبازن
اگه مردای تو قصه بدونن تو اینجایی
برای بردن تو با اسب بالدار میتازن
من نیازم تورو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
نفست شعر بلند بودنه
با تو بودن بهترین شعر منه
شهیار قنبری
داشت در یک عصر پاییزی زمان می ایستاد
داشت باران در مسیر ِناودان می ایستاد
با لبی که کاربرد اصلی اش بوسیدن است؛
چای می نوشید و قلب استکان می ایستاد !
در وفاداری اگر با خلق می سنجیدمش
روی سکوی نخست این جهان می ایستاد
یک شقایق بود بین خارها و سبزه ها
گاه اگر یک لحظه پیش دوستان می ایستاد
در حیاط خانه گلها محو عطرش می شدند
ابر، بالای سرش در آسمان می ایستاد!
موقع رفتن که می شد، من سلاحم گریه بود
هر زمان که دست می بردم بر آن، می ایستاد
موقع رفتن که می شد طاقت دوری نبود
جسممان می رفت اما روحمان می ایستاد
•••
از حساب ِعمر کم کردیم خود را، بعدِ ما
ساعت آن کافه، یک شب در میان می ایستاد
قانعش کردند باید رفت؛ با صدها دلیل
باز با این حال می گفتم بمان، می ایستاد …
»ساربان آهسته ران کارام جانم می رود»
نه چرا آهسته؟ باید ساربان می ایستاد!
باید از ما باز خوشبختی سفارش می گرفت
باید اصلا در همان کافه زمان می ایستاد …
کاظم بهمنی
در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف ها افتاده بود.
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم.
سهراب سپهری
به سوگ من نشسته ای، ولی نمرده ام هنوز
بدان دیار گمشده، تو را نبرده ام هنوز
اگر نبود ترس تو، از این مسیر بی بلد
خراب تن نمی شدی، چه از ازل چه تا ابد
به خواب من نیامدی، که بی اراده بگذری
تو را نمی دهم به تو، به هر کجا که می روی
تو اتفاق ساده ای، برای خود نبوده ای
تو آخر این دل مرا، به دست خود ربوده ای
سپرده ام به چشم تو، تمام آنچه دیده ام
هنوز هم نگفته ای، ولی بدان! شنیده ام
افشین یدالهی
او را ز گیسوان بلندش شناختند
ای خک این همان تن پک است ؟
انسان همین خلاصه خک است ؟
وقتی که شانه می زد
انبوه گیسوان بلندش را
تا دوردست اینه می راند
اندیشه خیال پسندش را
او با سلام صبح
خندان گلی ز اینه می چید
دستی به گیسوانش می برد
شب را کنار می زد
خورشید را در اینه می دید
اندیشه بر آمدن روز
بارانی از ستاره فرو می ریخت
در آسمان چشم جوانش
آنگاه آن تبسم شیرین
در می گشود بر رخ اینه
از باغ آفتابی جانش
دزدان کور اینه افوس
آن چشم مهربان را
از آستان صبح ربودند
آه ای بهار سوخته
خکستر جوانی
تصویر پر کشیده ایینه تهی
با یاد گیسوان بلندت
ایینه در غبار سحر آه می کشد
مرغان باغ بیهوده خواندند
هنگام گل نبود
هوشنگ ابتهاج
رو به روی پنجره دیوار باشد بهتر است
بین ما این فاصله "بسیار" باشد بهتر است
من به دنبال کسی بودم که "دلسوزی" کند
همدمم این روزها سیگار باشد بهتر است
من نگفتم آنچه حلاج از تو دید و فاش کرد
سر نوشت "رازداری"، دار باشد بهتر است!
خانه ی بیچاره ای که سرنوشتش زلزله است
از همان روز نخست آوار باشد بهتر است
گاه نفرت حاصلش عشق است، این را درک کن
گاه اگر از تو دلم بیزار باشد بهتر است
حسین زحمتکش