ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
باشد تا از خودمان عشق و مرهم به جای بگذاریم ،نه کینه و زخم .
شاید که عشق و مرهممان بعد از خودمان ،زخم های ایندگان را درمان کند.
در اطرافه هر کدام از ما ،انسانهایی هستند که شاید اگر ،کسی ،جایی،با عشقش بر انها مرهم میشد ،انها این همه امروز ازرده ی زمانه نبودند.
داستان من و چشمان تو ، داستان پسرکیست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی مینشیند و از پشت شیشه دوچرخهای را میبیند که سال ها برای خودش بود !
با آن دوچرخه تمام کوچههای شهر را میگشت ، از کنار رودخانه آواز کنان عبور میکرد . سر بالاییها را با همهی قدرت رکاب میزد و در سرپایینیها ، دستانش را باز میکرد ، از میان سروها و کاجها میگذشت و بلند بلند میخندید ...
داستان من و چشمان تو ، داستان آن پسرک و دوچرخه است ...
پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب میزند !
میخندد ، رکاب میزند ...
میگرید ، رکاب میزند ...
رکاب میزند ...
روزبه معین
من از نظر تو آدم معمولی هستم، چون دست هام زور چندانی ندارن، یه بازیگر معروف و دلربا نیستم و پولی هم ندارم تا مثل دیگران واست کادو بگیرم. اما چیزهایی درباره من، پیچیدگی های ذهن من و قلب بزرگ من هست که تو شاید در هنگام کار کردن، تلویزیون دیدن یا خندیدن با دوست هات متوجه نباشی، ولی هنگام تنهایی، آهنگ گوش دادن و خوابیدن همه چیز فرق می کنه، اون وقت خاطرات، حرف ها و داستان های من جان می گیرن، من اسم این رو گذاشتم نفوذ...!
روزبه معین
حس کردم که چقدر دلم واسه خودم تنگ شده...
تلخ ترین حس دلتنگی...
دلتنگی واسه خودته،واسه کسی که بودی!
روزبه معین
بزرگ شدن از اتفاقاتِ غیرقابل پیش بینی شروع میشود. از اتفاقاتی که رخ میدهند و ما آمادهاش نبوده ایم. بزرگ شدن، از آماده نبودن شروع میشود.
از اینکه نمیدانستیم چطور آن لحظه را طاقت بیاوریم. بزرگشدن از همان لحظهای شروع شد که نمیدانستیم با درد چه کنیم، چطور پاسخ دهیم.
هر بار بزرگتر شدن دقیقا همان لحظهای شروع میشود که عمیقترین درد را تجربه میکنیم. همان لحظهای که میفهمیم نمیتوانیم اعتماد کنیم یا همان لحظه ای که پشتمان خالی شد و ترسیدیم! ترسیدیم از تفاوت تصویرشان با تصویری که قرار بود باشند!
عمیقترین دردها، بزرگترین فرصتهای رشد را فراهم میکند و یکی از بزرگترین درسهایی که ما از آدمها میگیریم "توقع نداشتن" و کنار آمدن با تغییراتِ تصویرهاست.
بزرگشدن دقیقا زمانی رخ میدهد که ما فکر میکنیم "نمیتوانیم" گذر کنیم، نمیتوانیم طاقت بیاوریم.
و فردایش که چشمهایمان را باز میکنیم، میبینیم یک روز تمام شد و ما تمام نشدیم.
و آنگاه متوجه میشویم این روزها میتواند تبدیل به هفته شود، هفتهها تبدیل به ماهها و ماهها میتوانند تبدیل به سالها شوند.
ما بزرگ میشویم زمانی که حواسمان نیست.
ما بزرگ میشویم در اتفاقات و در غیرقابل پیش بینی ترینِ تجربه ها.
ما بزرگ میشویم زمانی که از دست میدهیم.
زمانی که متوجه تفاوت تصویرها میشویم.
زمانی که آمادگی نداریم.
زمانی که نمیدانیم چطور رفتار کنیم.
ما بزرگ میشویم، زمانی که حواسمان نیست.
پ.ن: سعی کنیم با هشیاری از ناکامیها و بحرانهایی که اکنون همهمان تجربهاش میکنیم، عبور کنیم و بدانیم که در هر چالشی بخشی از ما میتواند بزرگتر و قویتر شود و در نهایت آگاه باشیم که جریانِ زندگی در هر شرایطی جلو میرود؛ چه حواسمان باشد چه نباشد.
پونه مقیمی
هزار ثانیه ی غمگین، هزاران لحظه ی بغض دار، هزاران ادم و هزاران "پایانِ ناخوش " باید، بیان و بگذرن، باید تموم این هزار ها دست به دست هم بدن تا فقط یه لحظه شکل بگیره. یک "لحظه" ی تکرار نشدنی. لحظه ای که برای چند ثانیه چشمها رو باز میکنه.ذهن رو به متمرکز ترین حالت درمیاره،پردازش اطلاعات جدید و وصل شدنشون به تموم اطلاعاتِ قدیمی که در اثر تجربیاتِ زندگی به دست اوردیم، به بی نظیر ترین حدِ خودش میرسه....... و بعد، ناگهان، در یک لحظه "میفهمیم"، خوب میفهمیم که چرا اون هزارتا اتفاق افتاده و بعد هیچ شکی نخواهیم داشت که تموم زندگی " درست " بوده و " درست " هم ادامه خواهد داشت، حتی بعد از مرگ
پ.ن: از تموم اون هزاران ممنونم که دلیلِ پونه بودن امروزم هستند .
پونه مقیمی
گاهی لازم نیست شخصی را ببخشیم.
فقط کافیست در فاصلهای مناسب بایستیم و به خشممان اجازه دهیم تحملِ فاصله را آسانتر کند.
داستانِ "همیشه ببخش و بگذر"، داستانِ قدیمیِ مادربزرگهاست. ما مدتهاست به افسانهها و فداکاریها و سکوتهای افراطیِ بیجا احتیاج نداریم.
گاهی بعضی آسیبها و بعضی رفتارهایی که از سمت آدمها، مخصوصا رابطههای خونی، بر ما وارد شده است قابل بخشش نیست اما قابل تحمل است. میشود تحمل کرد اگر بتوانیم فاصلهای مناسب داشته باشیم.
به خودمان اجازه بدهیم خشمگین باشیم اما با بصیرت به خشممان نگاه کنیم و آن را تبدیل به واکنشهای تخریبگر مانند فحش و توهین و یا سرکوبگر مانند افسردگی و خمودگی نکنیم.
فقط مشاهدهگر خشم و جریانش در بدنمان باشیم و فاصلهمان را تنظیم کنیم.
دیدنِ خشم نسبت به یک فرد به ما کمک میکند که رفتارهای افراطی و محبت آمیز نداشته باشیم. به ما کمک میکند که باج ندهیم و چاپلوسی نکنیم. به ما کمک میکند که به شخص مقابل نشان دهیم که آزرده هستیم و مایل به رابطه داشتن همانند گذشته نیستیم.
و در آخر خشم به ما کمک میکند که کوسهی مفید، بزرگ و بسیار قدرتمند درونمان را ببینیم و از آن فرار نکنیم.
خشم به ما یادآوری میکند هم ما باید فاصلهمان را با آدمها حفظ کنیم و با احترام برخورد کنیم و هم آنها باید اینکار را انجام دهند.
و در نهایت، خشم به ما کمک میکند با کوسهای که در درونمان قرار دارد دوست شویم و در بعضی شرایطِ سخت از قدرت و ابهتش کمک بگیریم.
هر چه باشد، اقیانوس قابل پیش بینی نیست درست مانند آدمها در رابطهها.
پ.ن: اگر خشمهایی مزمن و بسیار قدیمی نسبت به اعضای خانواده و یا شخصی که آسیب زده در بدن ما وجود داشته باشد برای عبور از خشم احتیاج به کمک تخصصی یک درمانگر هست. این متن در ادامهی سوالات شما در مورد خشم و رابطههای خونی نوشته شده و قطعا برای برطرف شدنِ تعارضات عمیق احتیاج به کمک تخصصی یک روانکاو دارید.
پونه مقیمی
آرزو میکنم
کتابهای خوب بخوانی،
آهنگهای خوب گوش کنی،
عطرهای خوب ببویی،
با آدمهای خوب حرف بزنی
و فراموش نکنی
که هیچ وقت دیر نیست
بودن چیزی که دوست داری باشی!
روزبه معین
مادرم زمانی که آلو جنگلی رو تو دستش می گرفت چند لحظه بهش خیره می شد و بعد شروع می کرد زیر لب زمزمه کردن، وقتی ازش می پرسیدم داری چی میگی؟
لبخند می زد و بعد از یه سکوت معنا دار می گفت: باید چشم هاش را می دیدی...
من هیچ وقت نتونستم رابطه بین آلو جنگلی رو با چشم ها بفهمم؛
تا اینکه آخرین روزهای عمر مادرم رفتم پیشش و داستان آلوهای جنگلی رو ازش پرسیدم؛
مادرم در حالی که به سقف خیره شده بود گفت: وقتی بچه بودم نزدیک خونه مون یه جنگل بزرگ بود که من توش یه درخت آلو جنگلی پیدا کرده بودم، بی نظیرترین آلوی دنیا، صبح ها به شوق اون آلو از خواب بیدار می شدم و پای اون درخت می رفتم و آلو جنگلی می خوردم، طعمش جادویی بود، باید اون رو می چشیدی تا بفهمی.
تا اینکه یه روز وقتی دوباره سمت جنگل رفتم، دیدم تموم جنگل آتش گرفته و خبری از درخت آلو جنگلی نیست.
بعد از اون اتفاق، آلوهای زیادی رو امتحان کردم، اما هیچ کدوم دیگه اون آلو جنگلی نشد...
گفتم: آلوی جنگلی شما رو یاد کسی میندازه؟
گونه هاش خیس شد و گفت: باید چشم هاش رو می دیدی، بعضی ها هیچ وقت تکرار نمی شن.
کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی / روزبه معین
برایت آرزوهای ساده میکنم
آرزو میکنم شبها خوابهای خوب ببینی و صبحها سر حوصله ملافههای سفید را مرتب کنی، پنجره اتاقت را باز کنی و هنگامی که چایت را مینوشی آفتاب روی گونهات بنشیند.
آرزو میکنم به کسی که دوستش داری بگویی، دوستت دارم
اگر نه امیدوارم قدرت این را داشته باشی که لبخندهای مصنوعی بزنی
آرزو می کنم کتابهای خوب بخوانی، آهنگهای خوب گوش کنی، عطرهای خوب ببویی، با آدمهای خوب حرف بزنی و فراموش نکنی که هیچ وقت دیر نیست بودن چیزی که دوست داری باشی!
روزبه معین
منظور من از بزرگ شدن،بالا رفتنِ سن نیست!
این «فهمیدنه» که آدمها رو بزرگ میکنه.
کسی که تنها میمونه و فکر میکنه بزرگ میشه...
کسی که سفر میکنه و از هرجایی چیزی یاد میگیره بزرگ میشه...
کسی که با آدمهای مختلف حرف میزنه و سعی میکنه اونها رو درک کنه بزرگ میشه...
واسه همین به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب میخونن میتونن آدمهای بزرگی بشن،
چون اونها تنها میمونن و فکر میکنن،
با داستانها به سفر میرن،
چیزهای مختلف یاد میگیرن و سعی میکنن بقیه رو درک کنن...
به نظرِ من زنها و مردهایی که کتاب میخونن و روح بزرگی دارن،
دوست داشتن و دل بستن واسَشون خیلی با ارزشه...
روزبه معین
Sylvia Plath was an American poet, novelist, and short-story writer. Born in Boston, she studied at Smith College and Newnham College at the University of Cambridge before receiving acclaim as a poet and writer.
Born: October 27, 1932, Jamaica Plain, Boston, Massachusetts, United States
Died: February 11, 1963, Primrose Hill, London, United Kingdom
Poems: Daddy, Lady Lazarus, Mad Girl's Love Song, Tulips, Ariel, MORE
Movies: The Bell Jar
سیلویا پلات (به انگلیسی : Sylvia Plath) (زاده ۲۷ اکتبر ۱۹۳۲ - درگذشته ۱۱ فوریه ۱۹۶۳)، شاعر، رماننویس، نویسندهٔ داستانهای کوتاه، و مقالهنویس آمریکایی است.
وی بیشتر شهرت خویش را وامدار اشعارش است. علاوه بر اشعار، کتاب حباب شیشه که اثری شبه زندگینامهای است که بر مبنای حیات خودش و کشمکشهایش با بیماری افسردگی، نوشته شده است نیز کتابی مشهور است.
زندگینامه
سیلویا پلات در ۲۷ اکتبر ۱۹۳۲ در بیمارستان رابینسون مموریال شهر بوستون ایالت ماساچوست به دنیا آمد. او اولین فرزند اوتو پلات و ارلیا پلات بود. پدرش در پانزده سالگی از قسمت شرقی آلمان که به راهروی لهستانی مشهور بود به آمریکا آمده بود و کرسی استادی زیستشناسی را در دانشگاه بوستون در اختیار داشت. مادرش از پدر و مادری اتریشی در بوستون زاده شد و هنگامی که دانشجوی فوق لیسانس ادبیات انگلیسی و آلمانی بود با اتو پلات آشنا شد و باهم ازدواج کردند. سیلویا پلات هشت ساله بود که پدرش - که بسیار ستایشاش میکرد - را از دست داد. او در کالج اسمیت به تحصیل پرداخت و با نمراتی درخشان از آنجا فارغالتحصیل شد.
او در سال (۱۹۵۳) وقتی مادرش به او اطلاع داد که در کلاس نویسندگی فرانک اوکانر پذیرفته نشده به شدت افسرده شد. در ماه اوت همان سال با بلعیدن ۵۰ قرص خواب برای اولین بار اقدام به خودکشی میکند ولی برادرش از آن اطلاع پیدا میکند و او را به بیمارستان منتقل میکند. در آنجا چند ماه تحت درمان و روانکاوی قرار داشت و تحت مداوا با شوک الکتریکی قرار گرفت. شرح وقایع این روزهای او بعدها دست مایهٔ تنها رمان او یعنی حباب شیشه قرار گرفتند.
در سالهای بعد، او با استفاده از یک بورس تحصیلی به بریتانیا رفت. در دانشگاه کمبریج با تد هیوز شاعر بلندپایهٔ انگلیسی آشنا شد. ایشان در ژوئن سال (۱۹۵۶) ازدواج کردند.
اولین فرزند این زوج «فریدا»، در آوریل (۱۹۶۰) و دومین فرزندشان «نیکلاس»، در ژانویه (۱۹۶۲) به دنیا آمدند. در این دوران پلات تفاوت میان روشنفکر بودن، همسر بودن، و مادر بودن را درک میکند. وی در پاییز ۱۹۶۲ از تد هیوز جدا میشود.
سیلویا پلات سرانجام در فوریه ۱۹۶۳ با گاز خودکشی کرد. بسیاری از علاقهمندان سیلویا پلات، بیبندوباری تد هیوز را عامل از هم پاشیدگی روانی وی و خودکشی او میدانند و بارها عنوان هیوز را از روی سنگ قبر او کندهاند. ارلیا پلات مینویسد که او در ژوئن ۱۹۶۲ به دیدار سیلویا رفته است اما دریافته که کشمکش شدیدی میان دخترش و تد هیوز وجود دارد. او و دیگران این را به رابطه تد هیوز با زنی دیگر و ناتوانی سیلویا در خو گرفتن به این وضع نسبت میدادند.
آدمیزاد در کنار غریزه های تولید مثل و خوردن و آشامیدن دو علاقه مفرط دیگه هم داره : سرو صدا راه انداختن و گوش به حرف کسی ندادن ! میشه گفت آدمیزاد واقعا موجودیه که همیشه موقع صحبت گوشش جای دیگه ایه . اگه آدم عاقلی باشه، حقشه که این کار و بکنه؛ آخه فقط به ندرت حرف حسابی از دهن کسی در می آد . چیزی که آدما با کمال میل بهش گوش می دن وعده و وعیده , تملق و چاپلوسیه , تعریف و تمجیده . صلاحه که آدم همیشه سه درجه از حدی که خودش ممکن می دونه، چاپلوسی کردناشو غلیظ تر کنه .
کورت توخولسکی
یه داستان تعریف کنم؟ داستان قشنگیه:
یه میلیاردر آمریکایی تصادف می کنه، یه چشمش رو از دست می ده.
می ده براش یه چشم مصنوعی درست می کنن.
روز اولی که بر می گرده دفتر کارش، از منشی اش می پرسه:
حالا اگه می تونی بگو ببینم کدوم چشمم شیشه ایه؟
منشی یه لحظه بهش نیگا می کنه و می گه: چشم چپتون قربان.
میلیاردره می گه: عجب از کجا فهمیدی؟
منشی می گه: آخه توی چشم چپتون هنوز ذره ای احساس دیده می شه.
کورت توخولسکی
برگرفته از کتاب