شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

لحظه‌های ساده - افشین یداللهی


میشه خدا رو حس کرد تو لحظه‌های ساده

تو اضطراب عشق و گناه بی‌اراده

 

بی‌عشق عمر آدم بی‌اعتقاد می‌ره

هفتاد سال عبادت یک شب به باد می‌ره

 

وقتی که عشق آخر تصمیمش‌و بگیره

کاری نداره زوده یا حتی خیلی دیره

 

ترسیده بودم از عشق، عاشق تر از همیشه

هر چی محال می‌شد، با عشق داره میشه

 

عاشق نباشه آدم حتی خدا غریبه‌س

از لحظه‌های حوا، هوا می‌مونه و بس

 

نترس اگردل تو از خواب کهنه پاشه

شاید خدا قصه‌تو از نو نوشته باشه

 

افشین یداللهی


دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن - حامد عسکری


دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن

به از آن است که در دام نگاه افتادن

 سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟

تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه

چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟

آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است    :

پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن

 با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است

سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن

من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل

قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن

عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد

سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن

  

حامد عسکری


آن قدر به تو نزدیک بودم - شمس لنگرودی


آن قدر به تو نزدیک بودم

که تو را ندیدم

در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم

شکرانۀ روزهایی

که کنار تو

راه رفته ام.

 

 

شمس لنگرودی




سری به سینه خود تا صفا توانی یافت - شهریار


سری به سینه خود تا صفا توانی یافت

خلاف خواهش خود تا خدا توانی یافت

در حقایق و گنجینه ادب قفل است

کلید فتح به کنج فنا توانی یافت

به هوش باش که با عقل و حکمت محدود

کمال مطلق گیتی کجا توانی یافت

جمال معرفت از خواب جهل بیداریست

بجوی جوهر خود تا جلا توانی یافت

تحولی است که از رنجها پدید آید

نه قصه ای که به چون و چرا توانی یافت

تو حلقه بردر راز قضا ندانی زد

مگر که ره به حریم رضا توانی یافت

ز قعر چاه توان دید در ستاره و ماه

گر این فنا بپذیری بقا توانی یافت

کمال ذوق و هنر شهریار در معنی است

تو پیش و پس کن لفظی کجا توانی یافت


شهریار


ایدل چو زمانه می‌کند غمناکت - خیام


ایدل چو زمانه می‌کند غمناکت

ناگه برود ز تن روان پاکت

بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند

زان پیش که سبزه بردمد از خاکت


خیام

 

بانوی من! - نادر ابراهیمی


بانوی من!

یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست _ یک روز عاقبت.

نه با سفری یک روزه

نه با سفری بلند

بل با آخرین سفر

یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست _ یک روز عاقبت.

نه با کلامی کم توشه از مهربانی

نه با سخنی توبیخ کننده

بل با آخرین کلام.

یک روز عاقبت قلبت را خواهم شکست _ یک روز عاقبت.

تو باید بدانی عزیز من

باید بدانی که دیر یا زود _ اما، دیگر نه چندان دیر_ قلبت را خواهم شکست؛ و کاری جز این هم نمی توان کرد. اما اینک، علیرغم این شکستن محتوم قریب الوقوع _ که می دانم همچون درهم شکستن چلچراغی بسیار ظریف و عظیم، فرو ریخته از سقفی بسیار رفیع خواهد بود _ آنچه از تو می خواهم _ و بسیاری از یاران، از یارانشان خواسته اند _ این است که بر مرده ام دل نسوزانی، اشک بر گورم نریزی، و خود را یکسره به اندوهی گران و ویرانگر وانسپاری...

اینک احساس و اقرار می کنم که آرزویی مانده است _ آرزویی بر آورده نشد؛ و آن این است که تو را از پی مرگم اشک ریزان و نالان و فریاد زنان و نفرین کنان نبینم، همچنان فرزندانم را، دوستانم را، یاران و هم اندیشانم را...

اینبار هم دیر شد...

 

 نادر ابراهیمی

 

بیداد رفت لاله بر باد رفته را - شهریار


بیداد رفت لاله بر باد رفته را

یا رب خزان چه بود بهار شکفته را

هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید

نو کرد داغ ماتم یاران رفته را

جز در صفای اشک دلم وا نمی شود

باران به دامن است هوای گرفته را

وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود

آخر محاق نیست که ماه دو هفته را

برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب

آورده ام به دیده گهرهای سفته را

ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین

بیدار کردی آن گل در خاک خفته را

گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست

تب موم سازد آهن و پولاد تفته را

یارب چها به سینه این خاکدان در است

کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را

راه عدم نرفت کس از رهروان خاک

چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را

لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر

تا باز نشنود ز کس این راز گفته را

لعلی نسفت کلک در افشان شهریار

در رشته چون کشم در و لعل نسفته را

 

شهریار



زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا - شهریار


زین همرهان همراز من تنها توئی تنها بیا

باشد که در کام صدف گوهر شوی یکتا بیا

یارب که از دریا دلی خود گوهر یکتا شوی

ای اشک چشم آسمان در دامن دریا بیا

ما ره به کوی عافیت دانیم و منزلگاه انس

ای در تکاپوی طلب گم کرده ره با ما بیا

ای ماه کنعانی ترا یاران به چاه افکنده اند

در رشته پیوند ما چنگی زن و بالا بیا

مفتون خویشم کردی از حالی که آن شب داشتی

بار دگر آن حال را کردی اگر پیدا بیا

شرط هواداری ما شیدائی و شوریدگیست

گر یار ما خواهی شدن شوریده و شیدا بیا

در کار ما پروائی از طعن بداندیشان مکن

پروانه گو در محفل این شمع بی پروا بیا

کنجی است ما را فارغ از شور و شر دنیای دون

اینجا چو فارغ گشتی از شور و شر دنیا بیا

گر شهریاری خواهی و اقلیم جان از خاکیان

چون قاف دامن باز چین زیر پر عنقا بیا

 

شهریار


ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری - شهریار


ز دریچه های چشمم نظری به ماه داری

چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری

به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است

تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری

بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش

به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری

من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن

که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری

تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل

نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری

دگران روند تنها به مثل به قاضی اما

تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری

به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت

تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری

به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز

چه قیامتست حالی که تو گاه گاه داری

 

 شهریار


به ملازمان سلطان که رساند این دعا را - حافظ


به ملازمان سلطان که رساند این دعا را

که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را

ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم

مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را

مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت

ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا

همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی

به پیام آشنایان بنوازد آشنا را

چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی

دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را

به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز

که دعای صبحگاهی اثری کند شما را


حافظ


ساقی، ار جام می، دمادم نیست - عراقی


ساقی، ار جام می، دمادم نیست

جان فدای تو، دردیی کم نیست

من که در میکده کم از خاکم

جرعه‌ای هم مرا مسلم نیست

جرعه‌ای ده، مرا ز غم برهان

که دلم بی‌شراب خرم نیست

از خودی خودم خلاصی ده

کز خودم زخم هست مرهم نیست

چون حجاب من است هستی من

گر نباشد، مباش، گو: غم نیست

ز آرزوی دمی دلم خون شد

که شوم یک نفس درین دم نیست

بهر دل درهم و پریشانم

چه کنم؟ کار دل فراهم نیست

خوشدلی در جهان نمی‌یابم

خود خوشی در نهاد عالم نیست

در جهان گر خوشی کم است مرا

خوش از آنم که ناخوشی هم نیست

کشت امید را، که خشک بماند

بهتر از آب چشم من نم نیست

ساقیا، یک دمم حریفی کن

کین دمم جز تو هیچ همدم نیست

ساغری ده، مرا ز من برهان

که عراقی حریف و محرم نیست

 

عراقی


یک اشتباه و یک دهه در خود فرو شدن -محمدعلی بهمنی


یک اشتباه و یک دهه در خود فرو شدن

با نیش خند آینه ها روبرو شدن

 

این سهم یا سزای تو-اما،جزای من

محکوم تا همیشه ی راز مگو شدن

 

حتی به رستخیز زبان وا نمیکنم

آسوده باش،نیست مرامم دورو شدن

 

ده سال با دروغ تو خوش بود حال من

حالا چه سود میبری از راستگو شدن

 

ایهام و استعاره و تمثیل و نقطه چین

آسان که نیست شاعر چشمان او شدن!

   

  محمدعلی بهمنی


زمونه - افشین یداللهی

چه رسمی داری ای دوره زمونه

که هر روزت یه جا عاشق کشونه

 

هزاران سال که میجنگه آدم

نمی دونه گرفتار جنونه

 

زمونه آی زمونه آی زمونه

 

یکی با فرق زخمی توی محراب

یکی غرق به خون لب تشنه آب

 

یکی پاهاشو رو مین جا گذاشته

یکی پاشیده خونش روی مهتاب

 

نفسهای بهار و گاز خردل

رو خاک آسمون رگبار تاول

 

همیشه عاشق از جونش گذشته

که عشق آسان نبوداز روز اول

 

هنوزم کار دنیا غیل و غاله

هنوزم صلح آدمها محاله

 

هنوز آدم نمیشناسه خدا رو

هنوزم قلب عاشق پایماله

 

زمونه آی زمونه آی زمونه

 

یکی با فرق زخمی توی محراب

یکی غرق به خون لب تشنه آب

 

یکی پاهاشو رو مین جا گذاشته

یکی پاشیده خونش روی مهتاب


افشین یداللهی



کجایی - علیرضا روشن


در صدا کردنِ نامِ تو یک «کجایی؟» پنهان است ..

یک   کاش می‌بودی

یک  کاش باشی

یک   کاش نمی‌رفتی

من نامِ تو را حذف به قرینه‌یِ این همه دلتنگی و پرسش صدا می‌زنم...

 

 

علیرضا روشن



دو اسبه پیک نظر می‌دوانم از چپ و راست - عراقی


دو اسبه پیک نظر می‌دوانم از چپ و راست

به جست و جوی نگاری، که نور دیدهٔ ماست

مرا، که جز رخ او در نظر نمی‌آید

دو دیده از هوس روی او پر آب چراست؟

چو غرق آب حیاتم چه آب می‌جویم؟

چو با من است نگارم چه می‌دوم چپ و راست؟

نگاه کردم و در خود همه تو را دیدم

نظر چنین نکند آن که او به خود بیناست

به نور طلعت تو یافتم وجود تو را

به آفتاب توان دید کآفتاب کجاست؟

ز روی روشن هر ذره شد مرا روشن

که آفتاب رخت در همه جهان پیداست

به قامت خوش خوبان نگاه می‌کردم

لباس حسن تو دیدم به قد هریک راست

شمایل تو بدیدم ز قامت شمشاد

ازین سپس کشش من همه سوی بالاست

شگفت نیست که در بند زلف توست دلم

که هرکجا که دلی هست اندر آن سوداست

به غمزه گر نربودی دل همه عالم

ز عشق تو دل جمله جهان چرا شیداست؟

وگر جمال تو با عاشقان کرشمه نکرد

ز بهر چه شر و آشوب از جهان برخاست؟

ور از جهان سخن سر تو برون افتاد

سزد، که راز نگه داشتن نه کار صداست

ندید چشم عراقی تو را، چنان که تویی

از آن که در نظرش جمله کاینات هباست

 

عراقی