شعر و دکلمه
شعر و دکلمه

شعر و دکلمه

من مناجات درختان را هنگام سحر - فریدون مشیری


من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

 

نفس پاک شقایق را در سینه کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

 

بغض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

 

همه را میشنوم

 

می بینم

 

من به این جمله نمی اندیشم

 

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو میاندیشم

 

 

فریدون مشیری


بر چهره گل نسیم نوروز خوش است - خیام


بر چهره گل نسیم نوروز خوش است

در صحن چمن روی دل‌افروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

 

خیام

 

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود - افشین یداللهی


گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست می رود

 

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند

در راه هوشیاری خود مست می رود

 

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست

وقتی که قلب خون شده بشکست میرود

 

اول اگرچه با سخن از عشق آمده

آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

 

گاه یکسی نشسته که غوغا به پا کند

وقتی غبار معرکه بنشست می رود

 

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد

آن دیگری همیشه به پیوست می رود

 

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای

وقتی میان طایفه ای پست می رود

 

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ

بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

 

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست

تیریست بی نشانه که از شست می رود

 

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند

اما مسیر جاده به بن بست می رود

 

افشین یداللهی


گـــرگم و دربــــه در خصــــــلت حیـــوانی خویش - حسین زحمتکش


گـــرگم و دربــــه در خصــــــلت حیـــوانی خویش

ضــــرر اندوختـــم از این همه "چوپـــانی" خویش

  

تا نفهمنــــد "خــــلایق" کـــــه چه در "سر" دارم

 سالیــانی زده ام "مُهــر" به "پیشـــانی" خویش!

 

منــــم آن ارگ! کـــــه از خــــواب غــرور آمیزش

 چشم واکـــرده "سحــــرگاه" به ویـرانی خویش

  

رد شـــــدی از بغـــــل مسجــــــد و حـــالا باید...

 یا بچسبیــم به "تـــو" یا به "مسلمــانی" خویش

  

گاه دیــــــن باعث دل "سنــــگی" ما آدم هاست

 "حاجیـــــان" رحـــــم ندارند به "قـربانی" خویش

 

 توبه گیریم که بازست درش! سـودش چیست؟!

من که اقــــــرار ندارم به پشیمــــــانی خویش!

 

مُهـــــر را پس بـــــده ای شیــخ کـه من بگذارم

سر بی حوصـــله بر نقطـــــه ی پایــانـــی خویش

 

حسین زحمتکش


پس از چندی کند یک لحظه با من یار دورانش - هاتف اصفهانی


پس از چندی کند یک لحظه با من یار دورانش

که داغ تازه‌ای بگذاردم بر دل ز هجرانش

پس از عمری که می‌گردد به کامم یک نفس گردون

نمی‌دانم که می‌سازد؟ همان ساعت پشیمانش

چو از هم آشیان افتاد مرغی دور و تنها شد

بود کنج قفس خوشتر ز پرواز گلستانش

ز بی‌تابی همی جویم ز هر کس چارهٔ دردی

که می‌دانم فرو می‌ماند افلاطون ز درمانش

دلش سخت است و پیمان سست از آن بی‌مهر سنگین‌دل

نبودم شکوه‌ای گر چون دلش می‌بود پیمانش

به من گفتی که جور من نهان می‌دار از مردم

تو هم نوعی جفا می‌کن که بتوان داشت پنهانش

تن هاتف نزار از درد دوری دیدی و دردا

ندانستی که هجرانت چها کرده است با جانش


هاتف اصفهانی


رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست - فاضل نظری


رسیده‌ام به خدایی که اقتباسی نیست

شریعتی که در آن حکم ‌ها قیاسی نیست


خدا کسی ست که باید به دیدنش بروی

خدا کسی که از آن سخت می‌هراسی نیست


به «عیب پوشی » و « بخشایش» خدا سوگند

خطا نکردن ما غیر ناسپاسی نیست


به فکر هیچ کسی جز خودت مباش ای دل

که خودشناسی تو جز خدا شناسی نیست


دل از سیاست اهل ریا بکن، خود باش

هوای مملکت عاشقان سیاسی نیست


فاضل نظری


کتاب ضد 

به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد - فاضل نظری


به نسیمی همه ی راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد؟


سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن، ماه به هم می ریزد


عشق بر شانه ی هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد


آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه ی کوتاه به هم می ریزد


آه! یک روز همین آه تو را می گیرد

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد


فاضل نظری 


کتاب گریه های امپراطور


چـیزی به نام زندگـانی - پژمان بختیاری


سـالها   چـیزی   به   نام   زندگـانی  داشتم

خواب مغشوشی در آغوشی جوانی داشتم

 

 آرزویی،  حسرتی،  خـوابی، خـیالی،  قصه یی

یک  چنین  چـیزی  به  نام زندگـانی داشتم

 

خنده یی ازجهل و مستی داشتم بر لب از آنک

غفلتی  از  غـم  به  نام   شادمانی  داشتم

 

 در فراخای   جهان  از  تنگ چشمی های خلق

خاطـری  آسـوده   از  بی آشیانـی  داشـتم

 

زیستم   با تنگدستی های   طـاقت سوز  لیک

آنچه   را   آزادگـان   دارند  و   دانی  داشتم

 

شکوه از بی همزبانی کم کن ای عارف که من

در   کنار   او   فـغان    از    بی زبانی  داشتم

 

پژمان بختیاری

 

 

منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه - حسین منزوی


منگر چنین به چشمم، ای چشم آهوانه

ترســــم قـــرار و صبـــرم برخیزد از میانه

 

ترسم به نام بوسه غارت کنم لبت را

با عذر بی قراری ، ایــــن بهترین بهانه

 

ترسم بسوزد آخـــــر، همراه من تو را نیز

این آتشی که از شوق در من کشد زبانه

 

چون شب شوداز این دست، اندیشه‌ای مدام است

در بـــــرکشیدنت مست، ای خــــواهش شبـــانـــه

 

ای رجعت جوانی، در نیمه راه عمرم

برشاخه ی خزانم نا گـــــه زده جوانه

 

ای بخت ناخوش من، شبرنگ سرکش من

رام  نوازش  تــــو، بــــی تیـــــــــغ  و تازیانه

 

ای مرده در وجودم ، با تـو هراس توفان

ای معنی رهایی! ای ساحل! ای کرانه

 

جانم پراز سرودی است، کز چنگ تو تراود

ای شـــــور ای ترنــــم،ای شـعر ای ترانه

 

حسین منزوی


 

وقتی که نباشی - افشین یداللهی


کوچه وقتی که نباشی رگ خشکیده ی شهره

ماه تو گوش خونه گفته دیگه با پنجره قهره

 

سقف دلبستگی بی تو واسه من سایه نداره

دلم از روزی که رفتی دیگه همسایه نداره

 

تو پی کدوم ستاره پشت ابرا خونه کردی

رفتی و چیزی نگفتی گریه رو بهونه کردی

 

من سوال ساده تو / تو جواب مشکل من

ردپای رفتن تو روی صحرای دل من

 

وقتی آسمون شبهام زیر سایه چشاته

وقتی حتی این ترانه رنگ غربت صداته

 

نمی ذارم این دو راهی سر راه ما بشینه

نمی ذارم این جدایی رنگ فردا رو ببینه

 

شبو با فانوس اشکت می برم به روشنایی

با تو میرسم دوباره به طلوع آشنایی

 

می دونم هر جا که باشی دل تو اهل همین جاست

واسـه من تو ایــنجــا اول و آخر دنیاست

 

اول و آخر دنیاست  ...

 

افشین یداللهی


حسرت همیشگی - قیصر امین پور


حرفهای ما هنوز ناتمام...

 

تا نگاه می کنی:

وقت رفتن است

بازهم همان حکایت همیشگی !

 

پیش از آنکه با خبر شوی

 

لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود

 

آی...

 

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود!

 

 

قیصر امین پور



در کوی خرابات، کسی را که نیاز است - عراقی


در کوی خرابات، کسی را که نیاز است

هشیاری و مستیش همه عین نماز است

آنجا نپذیرند صلاح و ورع امروز

آنچ از تو پذیرند در آن کوی نیاز است

اسرار خرابات به جز مست نداند

هشیار چه داند که درین کوی چه راز است؟

تا مستی رندان خرابات بدیدم

دیدم به حقیقت که جزین کار مجاز است

خواهی که درون حرم عشق خرامی؟

در میکده بنشین که ره کعبه دراز است

هان! تا ننهی پای درین راه ببازی

زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است

از میکده‌ها نالهٔ دلسوز برآمد

در زمزمهٔ عشق ندانم که چه ساز است؟

در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوست

محمود پریشان سر زلف ایاز است

زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت

جان همه مشتاقان در سوز و گداز است

چون بر در میخانه مرا بار ندادند

رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است

آواز ز میخانه برآمد که: عراقی

در باز تو خود را که در میکده باز است


عراقی


من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم - کاظم بهمنی



من به بعضی چهره ها چون زود عادت می کنم 

پـیـششـان سـر بـر نمی آرم ، رعایت می کنم


همچـنـانکـه بـرگ خـشـکـیده نمـاند بـر درخـت

مـایـه ی رنـج تـو بـاشـم رفـع زحمـت می کنم


این دهـــــان بـاز و چـشم بی تحرک را ببخش

آنـقــدر جــذابـیـت داری کـه حـیـرت می کـنـم


کـم اگـر با دوسـتـانم می نشینم جـرم تـوست

هر کسی را دوست دارم در تـو رؤیـت می کنم


فکر کردی چیست مـوزون می کند شعـر مـرا؟

در قــدم بـرداشــتـن هـای ِ تـو دقـت می کـنم


یـک ســلامـم را اگـر پـاسـخ بـگـویی مـی روم

لـذتـش را بـا تـمـام شـهــر قـسـمـت می کنم


ترک ِ افـیـونی شبیه تو اگـر چه مشـکـل اسـت

روی دوش دیــگـــران یـک روز تـرکـت می کـنـم


تـوی دنـیـا هـم نـشـد بـرزخ کـه پـیـدا کـردمـت

می نـشیـنم تـا قـیامـت بـا تـو صحبت می کنم

 

 

کاظم بهمنی


ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟ - عراقی


ساز طرب عشق که داند که چه ساز است؟

کز زخمهٔ آن نه فلک اندر تک و تاز است

آورد به یک زخمه، جهان را همه، در رقص

خود جان و جهان نغمهٔ آن پرده‌نواز است

عالم چو صدایی است ازین پرده، که داند

کین راه چه پرده است و درین پرده چه راز است؟

رازی است درین پرده، گر آن را بشناسی

دانی که حقیقت ز چه دربند مجاز است؟

معلوم کنی کز چه سبب خاطر محمود

پیوسته پریشان سر زلف ایاز است؟

محتاج نیاز دل عشاق چرا شد

حسن رخ خوبان، که همه مایهٔ ناز است؟

عشق است که هر دم به دگر رنگ برآید

ناز است بجایی و یه یک جای نیاز است

در صورت عاشق چو درآید همه سوزاست

در کسوت معشوق چو آید همه ساز است

زان شعله که از روی بتان حسن برافروخت

قسم دل عشاق همه سوز و گداز است

راهی است ره عشق، به غایت خوش و نزدیک

هر ره که جزین است همه دور و دراز است

مستی، که خراب ره عشق است، درین ره

خواب خوش مستیش همه عین نماز است

در صومعه چون راه ندادند مرا دوش

رفتم به در میکده، دیدم که فراز است

از میکده آواز برآمد که: عراقی

در باز تو خود را، که در میکده باز است


عراقی


کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود - کاظم بهمنی


کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود

و دلم پبش کسی غیر خداوند نبود

 

آتشی بودی و هروقت تو را می دیدم

مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود

 

مثل یک غنچه که از چیده شدن می ترسید

خیره بودم به تو و جرات لبخند نبود

 

هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم

کم نشد فاصله ؛ تقصیر تو هر چند نبود

 

شدم از درس گریزان و به عشقت مشغول

بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود

 

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت

جای آنها که به دنبال تو بودند نبود

 

بعد از آن هر که تورا دید رقیبم شد و بعد

اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود

 

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته !

کاش نقاش تو این قدر هنرمند نبود

 

 کاظم بهمنی