ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
کلید
بر میز کافه جامانده است
مرد
مقابل خانه جیب هایش را می گردد
آینده
در گذشته جا مانده است
گروس عبدالملکیان
و ماه
دهانِ زنی زیباست
که در چهارده شب
حرفش را کامل می کند
گروس عبدالملکیان
دل رویا گرفته ، چه کابوسی ، مگه نه
نه خورجینی ، نه اسبی ، نه فانوسی نه ، مگه نه
نه گلدسته ، نه محراب ، نه ناقوسی ، مگه نه
بر این تخته شکنجه ، نه طاوسی ، مگه نه
در این خوابه بده بد ، من و تو خوبه خوبیم
من و تو شرق و غربیم ، شمالیم و جنوبیم
چه تصویره غریبی ، همه بی سر ، مگه نه
یکی شده با زمین باله کفتر ، مگه نه
گل قالی سر دار پلاسیده ، مگه نه
سر چل گیس قصه تراشیده ، مگه نه
نترس از این سیاهی
تو شبتابی ، مگه نه
نترس از مرگ دریا
خود آبی ، مگه نه
در این خوابه بده بد ، من و تو خوبه خوبیم
من و تو شرق و غربیم ، شمالیم و جنوبیم
هنوز دست تو تنها خود سازه ، مگه نه
با تو جمعه ی دلگیر چه دل بازه ، مگه نه
صدای تو بی پایان سر آغازه ، مگه نه
خواب این شرم شرقی چقدر نازه ، مگه نه
نترس از این سیاهی
تو شبتابی ، مگه نه
نترس از مرگ دریا
خود آبی ، مگه نه
در این خوابه بده بد ، من و تو خوبه خوبیم
من و تو شرق و غربیم ، شمالیم و جنوبیم
در این خوابه بده بد ، من و تو خوبه خوبیم
شهیار قنبری
از لبم انگور می ریزد شراب آورده ام ...
گفته بودی دوستم داری؟ جواب آورده ام
سوسن درفش
فضای خانه که از خندههای ما گرم است
چه عاشقانه نفس میکشم!، هوا گرم است
دوباره «دیدهامت»، زُل بزن به چشمانی
که از حرارتِ «من دیدهام ترا» گرم است
بگو دومرتبه این را که: «دوستت دارم»
دلم هنوز به این جملهی شما گرم است
بیا گناه کنیم عشق را... نترس خدا
هزار مشغله دارد، سرِ خدا گرم است
من و تو اهل بهشتیم اگرچه میگویند
جهنم از هیجانات ما دو تا گرم است
...
به من نگاه کنی؛ شعرِ تازه میگویم
که در نگاه تو بازارِ شعرها گرم است
نجمه زارع
سر به سر از لطف جانی ساقیا
خوشتر از جان چیست؟ آنی ساقیا
میل جانها جمله سوی روی توست
رو، که شیرین دلستانی ساقیا
زان به چشم من درآیی هر زمان
کز صفا آب روانی ساقیا
از می عشق ار چه سرمستی، مکن
با حریفان سرگرانی ساقیا
وعدهای میده، اگر چه کج بود
کز بهانه در گمانی ساقیا
بر لب خود بوسه ده، آنگه ببین
ذوق آب زندگانی ساقیا
از لطافت در نیابد کس تو را
زان یقینم شد که جانی ساقیا
گوش جانها پر گهر شد، زانکه تو
از سخن در میچکانی ساقیا
در دل و چشمم ز حسن و لطف خویش
آشکارا و نهانی ساقیا
نیست در عالم عراقی را دمی
بر لب تو کامرانی ساقیا
عراقی
پی به راز سفرم بُرد و چنان ابر گریست
دید باز امدنی در پیِ این رفتن نیست
همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدم شان
مثله این بود به یک رود بگویند:بایست!
مفتضح بودن ازین بیش ک در اول قهر
فکر برگشتنم و واسطه ای نیست ک نیست
در جهانِ تهی از عشق نمی مانم چون
در جهانِ تهی از عشق نمی باید زیست
دهخدا تجربه عشق ندارد ورنه
معنی "مرگ"و "جدایی" به یقین هردو یکیست
کاظم بهمنی
گرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست
ای اجل!مهمان نوازی کن که دیگر تاب نیست
بین ماهی های اقیانوس و ماهی های تنگ
هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست!
ما رعیت ها کجا!محصول باغستان کجا!؟
روستای سیب های سرخ بی ارباب نیست
ای پلنگ از کوه بالا رفتنت بیهوده است
از کمین بیرون مزن امشب شب مهتاب نیست
در نمازت شعر می خوانی و می رقصی٬دریغ
جای این دیوانگی ها گوشه محراب نیست
گردبادی مثل تو یک عمر سرگردان چیست؟
گوهری مانند مرگ آنقدر هم نایاب نیست!
اگر بلاکش بیداد را به داد رسی
خدا کند که به سر منزل مراد رسی
سیاهکاری بیداد عرضه دار ای آه
شبان تیره که در بارگاه داد رسی
جهان ز تیرگی شب بشوی چون خورشید
اگر به چشمه نوشین بامداد رسی
سواد خیمه جانان جمال کعبه ماست
سلام ما برسان گر بر آن سواد رسی
به گرد او نرسی جز به همعنانی دل
اگر چه جان من از چابکی به باد رسی
بهشت گمشده آرزو توانی یافت
اگر به صحبت رندان پاکزاد رسی
ورای مدرسه ای شیخ درس حال آموز
بر آن مباش که تنها به اجتهاد رسی
غلام خواجه ام ای باد توتیا خواهم
اگر به تربت آن اوستاد راد رسی
ترا قلمرو دلهاست شهریارا بس
چه حاجتست به کسرا و کیقباد رسی
شهریار
آیداى خوب نازنینم!
مدت هاست که برایت چیزى ننوشته ام.
زندگى مجال نمى دهد: غم نان!
با وجود این، خودت بهتر مى دانى:
نفسى که مى کشم تو هستى؛
خونى که در رگ هایم مى دود و حرارتى که نمى گذارد یخ کنم.
امروز بیشتر از دیروز دوستت مى دارم و فردا بیشتر از امروز.
و این، ضعف من نیست: قدرت تو است.
(٢٣ شهریور ٤٣)
از نامه های احمد شاملو به آیدا
دفتر: مثل خون در رگ هاى من
کسی که در حضور تو غـزل ارائه می کند
حـرف نمی زند تو را ،عمل ارائه می کند
فقـط برای کام خود لـب تو را نمی گزم
کسی که شهد می خورد عسل ارائه میکند
نشسته بین دفترم نگاه ِ لــــرزه افـکنت
و صفحه صفحه شاعرت گسل ارائه میکند
به کُشته مرده های تو قسم که چشم محشرت
به خاطر ِ معـــاد تـو اجـــل ارائه می کند
« رفــاه ِ » دست های تو شنیده ام به تازگی
برای جــذب مشتری « بغـــل » ارائه میکند
بگو به کعبه از سحر درون صـــف بایستد
ظهــر ، قریش ِ طبع من هُبَل ارائه میکند
ظهــر ، کیس ِ دینی و مـن و تـو و معـلمی
که هی برای بـــودنت عـلل ارائه می کند!
و غیبتی که می زند برای آن کسی ست که
نشسته در حضــــور تو غزل ارائه می کند!
کاظم بهمنی
به جای گندم از امروز، سیب می کِشمت
هــــــــــزار مرتبه آدم- فریب مــی کشمت
نه آنقدر کـــــه به دوزخ کشـــــانی ام این بار
به رغـــم وسوسه هایت نجیب می کشمت
پـــر از سکوت نیایش، پــر از شکــــوه دعا
وضو گرفته به امــــــن یجیب می کشمت
برای این که بدانی چه می کشم گــاهی
میان این همــه آدم، غـــــــریب می کشمت
و مثل پنجـــــــره هایـــی کـه رو به دیوارند
از آسمان و زمین، بی نصیب می کشمت
بایست! دار مسیحــــــم بـــه پـــا شود حـــــالا
شبی که بال گشـــــودی صلیب می کشمت
تــو شاعــــــرانه ترین هفت سین عمر منـــی
میان سفره فقط هفت سیب می کشمت!
اصغر معاذی
هرگز تو هم مانند من آزار دیدی؟
یار خودت را از خودت بیزار دیدی؟
نام کسی را در قنوتت گریه کردی؟
از «آتنا» گفتن «عذابَ النّار» دیدی؟
در پشت دیوار حیاطی شعر خواندی؟
دل کندن از یک خانه را دشوار دیدی؟
آیا تو هم با چشم باز و خیس از اشک
خواب کسی را روز و شب بیدار دیدی؟
رفتی مطب بی نسخه برگردی به خانه؟
بیمار بودی مثل من ؟ ، بیمار دیدی؟
کاظم بهمنی
پرپرواز ندارم
اما
دلی دارم و حسرت درناها
و به هنگامی که مرغان مهاجر
در دریاچه ی ماهتاب
پارو می کشند
خوشا رها کردن و رفتن
خوابی دیگر
به مردابی دیگر
خوشا ماندابی دیگر
به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر
خوشا پر کشیدن
خوشا رهایی
خوشا اگر نه رها زیستن
مردن به رهایی!
آه!
این پرنده
در این قفس تنگ
نمی خواند.
احمد شاملو
از مجموعه: آیدا، درخت خنجر و خاطره / شعر: شبانه
گواهی دهد چهرهٔ زرد من
که دردی بود بیدوا درد من
شدم خاک اگر از جفایش مباد
نشیند به دامان او گرد من
به گلزاری من ای صبا چون رسی
بگو با گل ناز پرورد من
که گر یک نظر روی من بنگری
ترحم کنی بر رخ زرد من
وگر یک نفس آه من بشنوی
جگر سوزدت از دم سرد من
هاتف اصفهانی