ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
به نام عشق که زیباترین سر آغاز است
هنوز شیشه ی عطر غزل درش باز است
جهان تمام شد و ماهپاره های زمین
هنوز هم که هنوز است کارشان ناز است
هزار پند به گوشم پدر فشرد و نگفت
که عشق حادثه ای خانمان بر انداز است
پدر نگفت چه رازی است این که تنها عشق
کلید این دل ناکوک ناخوش آواز است
به بام شاه و گدا مثل ابر می بارد
چقدر عشق شریف است و دست و دل باز است
بگو هر آنچه دلت خواست را به حضرت عشق
چرا که سنگ صبور است و محرم راز است
ولی بدان که شکار عقاب خواهد شد
کبوتری که زیادی بلند پرواز است
سعید بیابانکی
چرا مردم قفس را آفریدند؟
چرا پروانه را از شاخه چیدند؟
چرا پروازها را پر شکستند؟
چرا آوازها را سر بریدند؟
پس از کشف قفس، پرواز پژمرد
سرودن بر لب بلبل گره خورد
کلاف لاله سر در گم فرو ماند
شکفتن در گلوی گل گره خورد
چرا نیلوفرِ آواز بلبل
به پای میله های سرد پیچید؟
چرا آواز غمگین قناری
درون سینه اش از درد پیچید؟
چرا لبخند گل پرپر شد و ریخت؟
چه شد آن آرزوهای بهاری؟
چرا در پشت میله خط خطی شد
صدای صاف آواز قناری؟
چرا لای کتابی، خشک کردند
برای یادگاری پیچکی را؟
به دفترهای خود سنجاق کردند
پر پروانه و سنجاقکی را؟
خدا پر داد تا پرواز باشد
گلویی داد تا آواز باشد
خدا می خواست باغ آسمان ها
به روی ما همیشه باز باشد
خدا بال و پر و پروازشان داد
ولی مردم درون خود خزیدند
خدا هفت آسمان باز را ساخت
ولی مردم قفس را آفریدند
قیصر امین پور
غنچه با دل گرفته گفت:
«زندگی، لب ز خنده بستن است گوشه ای درون خود نشستن است.»
گل به خنده گفت:
« زندگی شکفتن است با زبان سبز راز گفتن است.»
گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه
باز هم به گوش می رسد
تو چه فکر می کنی؟
راستی کدام یک درست گفته اند؟
من که فکر می کنم
گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد او گل است
گل یک دو پیرهن
بیش تر ز غنچه پاره کرده است!
قیصر امین پور
در کتاب چار فصل زندگی
صفحه ها پشت سرِ هم می روند
هر یک از این صفحه ها ، یک لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم می روند
آفتاب و ماه ، یک خط در میان
گاه پیدا، گاه پنهان می شوند
شادی و غم نیز هر یک لحظه ای
بر سر این سفره مهمان می شوند
گاه اوج خنده ی ما گریه است
گاه اوج گریه ی ما خنده است
گریه ، دل را آبیاری می کند
خنده ، یعنی این که دل ها زنده است
زندگی، ترکیب شادی با غم است
دوست می دارم من این پیوند را
گر چه می گویند : شادی بهتر است
دوست دارم گریه با لبخند را
قیصر امین پور
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمیروید، چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آیینه را برق نگاهی میشکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینهام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
شانههایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تختهسنگی زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچههای سرخ، روزی میرسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
فاضل نظری
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سهشنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
خورشید ذرهبین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشهها گذشت
بیتابی مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
فاضل نظری
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
فاضل نظری
آن کشته که بردند به یغما کفنش را
تیر از پی تیر آمد و پوشاند تنش را
خون از مژه میریخت به تشییع غریبش
آن نیزه که میبرد سر بیبدنش را
پیراهنی از نیزه و شمشیر به تن کرد
با خار عوض کرد گل پیرهنش را
زیباتر از این چیست که پروانه بسوزد
شمعی به طواف آمده پرپر زدنش را
آغوش گشاید به تسلای عزیزان
یا خاک کند یوسف دور از وطنش را
خورشید فروزان شده در تیرگی شام
تا باز به دنیا برساند سخنش را
فاضل نظری
پیش از این ها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه ، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره ، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او ، آسمان
نقشِ روی دامن او ، کهکشان
رعد و برق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان، نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ و خنجر او، ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا ، در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی ، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
تا خطا کردی، عذابت می کند
در میان آتش، آبت می کند ...
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم ، خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهانِ شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران ِگُرزِ آتشین
محو می شد نعره هایم، بی صدا
در طنین خنده ی خشمِ خدا ...
نیّت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل ِّ صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرفِ فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا
زود پرسیدم : پدر، این جا کجاست ؟
گفت : این جا خانه ی خوب خداست !
گفت این جا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفت و گویی تازه کرد
گفتمش: پس آن خدای خشمگین
خانه اش این جاست؟ این جا، درزمین؟
گفت : آری، خانه ی او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی ازنشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی ، شیرین تر است
مثل قهرِ مهربانِ مادر است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر ما با دوست، معنی می دهد
هیچ کس با دشمن خود، قهر نیست
قهریِ او هم نشان دوستی است ...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیک تر
از رگِ گردن به من نزدیک تر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علف ها حرف زد
با زبان بی الفبا حرف زد
می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا:
« پیش از این ها فکر می کردم خدا . . .»
قیصر امین پور
باز آن احساس گنگ و آشنا در دلم سیر و سفر آغاز کرد
باز هم با دست های کودکی سفره ی تنگ دلم را باز کرد
باز برگشتم به آن دوران دور روزهای خوب و بازی های خوب
قصه های ساده ی مادر بزرگ در هوای گرم شب های جنوب
رختخوابی پهن، روی پشت بام کوزه های خیس، با آب خنک
بوی گندم، بوی خوب کاهگل آسمانِ باز و مهتاب خنک
از فراز تپه می آمد به گوش زنگ دور و مبهم زنگوله ها
کوچه های روستا ، تنگ غروب محو می شد در غبار گله ها
های و هوی کوچه های شیطنت دست دادن با مترسک های باغ
حرف های آسمان و ریسمان حرف های یک کلاغ و چل کلاغ
روزهای دسته گل دادن به آب چیدن یک دسته گل از باغچه
جست و جوی عینک مادر بزرگ توی گرد و خاک روی طاقچه
فصل خیش و فصل کشت و فصل کار فصل خرمنجا و خرمن کوب بود
خواندن خط های در هم توی ماه خواب های روی خرمن خوب بود
روزهای خرمن افشانی که بود خوشه ها در باد می رقصید شاد
دانه های گندم و جو را زکاه پاک می کردیم با آهنگ باد
در دل شبهای مهتابی که نور مثل باران می چکید از آسمان
می کشیدیم از سر شب تا سحر بارهای کاه را تا کاهدان
آسمان ها در مسیر کهکشان ریزه های ماه را می ریختند
اسب ها از بارشان ، در طول راه ریزه های کاه را می ریختند
ریزه های کاه خطی می کشید از سر خرمن به سوی کاه دان
کهکشانی دیده می شد در زمین کهکشانِ دیگری در آسمان
توی خرمنجای خاکی کیف داشت بازی پرتاب « توپ آتشی »
« دوز » بازی های بی دوز و کلک جنگ با « تیر و کمان های کِشی »
جنگ مردان مثل جنگ واقعی جنگ با سنگ و تفنگ و چوب بود
جنگ ما مانند « جنگ زر گری » گرچه پر آشوب، اما خوب بود
مرگ ما یک چشم بستن بود و بس خون ما در جنگها بی رنگ بود
هفت تیر چوبی ما بی صدا اسب های چوبی ما لنگ بود
آسیاهای قدیمی خوب بود دوستی های صمیمی خوب بود
گر چه ماشینهای ما کوکی نبود باز « ماشینهای سیمی خوب بود»
ظهر ها بعد از شنا و خستگی ماسه های نرم کارون کیف داشت
وقت بیماری که می رفتیم شهر سینمای گنج قارون کیف داشت
روزها در کوچه های رو ستا دیدن ملای مکتب ترس داشت
دیدن جن توی حمام خراب دیدن یک سایه در شب ترس داشت
چشم ها، هول و هراس ثبت نام دست ها، بوی کتاب تازه داشت
گر چه کیف ما پر از دلشوره بود باز هم دلشوره ها اندازه داشت
« باز باران با ترانه » می گرفت دفتر« تصمیم کبری » خیس بود
« خاله مرجان » و خروس ساده اش که پر و بالش سرا پا خیس بود
روز های باد و باران تگرگ تیله بازی های ما با آسمان
تیله های شیشه ای از پشت بام صاف، غِل می خورد توی ناودان
بعضی از شب ها که مهمان داشتیم گرم و روشن بود ایوان و اتاق
می نشستیم از سر شب تا سحر فال حافظ بود و گرمای اجاق
« هفت بند » کهنه ی « کاکا علی » ناله اش مثل صدای آب بود
شاهنامه خوانی « عامو رضا » داستانش رستم و سهراب بود
یاد شربت های شیرین و خنک توی ظهر داغ عاشورا به خیر !
یاد آشِ نذری همسایه ها روضه ها و نوحه خوانی ها به خیر!
یاد ماه روزه و شب های قدر یاد آن پیراهن مشکی به خیر!
یاد آن افطارهای نیمه وقت روزه های کله گنجشکی به خیر!
قهرها و آشتی های قشنگ با زبان آشنای « زرگری »
یک دوچرخه، چند چشم منتظر بعد از آن هم بوی چسب پنچری
چال می کردیم زیر یک درخت لاشه ی گنجشک های مرده را
" چینه " می دادیم نزدیک اجاق جوجه های زرد سرما خورده را
خواب می رفتیم روی سبزه ها سیر می کردیم روی آسمان
راه می رفتیم روی ابرها تاب می بستیم بر رنگین کمان ...
ناگهان آن روزها را باد برد روزهایی را که گل می کاشتیم
روزهایی که کلاه باد را از سرش با خنده برمی داشتیم
بال های کاغذی آتش گرفت قصه های کودکی از یاد رفت
خاک بازی های ما را آب برد بادبادک های ما بر باد رفت
آه، آیا می توان آغاز کرد باز این راهِ به پایان برده را؟
می توان در کوچه ها احساس کرد، باز بوی خاکِ باران خورده را؟
می توان یک بار دیگر باز هم بال های کودکی را باز کرد؟
چشم ها را بست و بر بالِ خیال تا تماشای خدا پرواز کرد؟ قیصر امین پور |
سرریز کرده این پاییز .
برف با لکه های نارنجی
بهار با لکه های زرد
فصل ها می گریزند
و خورشید
که هی غروب می کند
خرداد را پر از خون کرده.
ما
سراسیمه فرار می کنیم
و کوچه های بن بست
که آن قدر زیبا بودند
این قدر ترسناکند
گروس عبدالملکیان
هوا
که پیرهن پوشیده
هوا
که میز صبحانه را می چیند
هوا
که گوش می دهد به شعرهام
هوا
که لب بر لبم می گذارد
هوا
که داغم می کند
هوا
که هوایی ام کرده
هوا
که حواسش نبود،این شعر است
و از پنجره بیرون رفت .
گروس عبدالملکیان
بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...
تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود
به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود...
بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی
پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است
گروس عبدالملکیان
باد که می آید
خاک نشسته برصندلی بلند می شود
می چرخد در اتاق
دراز می کشد کنار زن .
فکر می کند
به روزهایی که لب داشت ...
پرندگان پشت بام را دوست دارم
دانههایی را که هر روز برایشان میریزم
در میان آنها
یک پرندهی بیمعرفت هست
که میدانم روزی به آسمان خواهد رفت
و برنمی گردد.
من او را بیشتر دوست دارم
گروس عبدالملکیان